بزرگمهر لقمان: آذرکیوان تخمی افشاند که تا امروز بار داده است. سخن دربارهی واژههای «دساتیری»[۲] نیست که تنها بار و برِ این درختاند، سخن دربارهی تخم یا بُن است که بیرون شدن از دستورِ زبانِ پارسی است.
بسیاری پس از آذرکیوان واژههایی که او برساخت به کار بردند و برخی واژهها نیز، مانندِ تیمسار، جا افتادند[۳] و بسیاری نیز چون آذرکیوان نیازی ندیدند زبانهای ایرانی و دستورِ زبانِ پارسی درست بشناسند و دست به واژهسازی به راهِ او زدند. چونان «زابه» که اگر چه ساختهی آذرکیوان نیست با همهی این کیوانی است، چه از دستورِ پارسی پیروی نمیکند.
«زاب» برایِ نامِ کس و نامِ شهر و نامِ روستا و نامِ رود به کار رفته است و شاید تا ایرانیِ باستان هم بتوان آن را دنبال کرد، لیک از زاب/ زابه به جایِ صفت جز آذرکیوان و تنی چند[۴] بهره نبردهاند.
برایِ در پیش نهادن واژهای پارسی به همتاییِ صفت، چند زبانِ کهن همچون سوریگ، هلنی، ارمنی و سنسکریت میتوانند نمونهای از چگونگیِ واژهسازی در این زمینه باشند.
به سوریگ برایِ صفت «ܡܠܬ ܫܡܐ» داریم: کارنام، نامی که کارِ «کارواژه» نیز بکند. مانندِ «برف سپید». بدین جای سپید هم نام است و هم دربارهی برف گوید.
به هلنی ἐπίθετον «افزوده» نهادهاند. پلوتارخ چنین گزارد: «صفت» واژهای است که به یک نام یک نشانِ ویژه افزاید.
به ارمنی نیز برایِ صفت اتسکان (ածական) از اتس (بردن) و پسوندِ اکان نهادهاند. چنین در ارمنی «صفت» واژهای است که چیزی برایِ نام میبرد.
به سنسکریت -गुण) guṇa) «چگونگی؛ ویژگی» داریم که از آن -guṇa-vācaka «آنچه از ویژگیِ چیزی گوید» (= صفت) سازند.
گفتنی است به سنسکریت واژهای دیگر برایِ صفت دارند: śabda-viśeṣaṇa- (शब्दविशेषण) از –śabda «بانگ» و –viśeṣana «جداکردن». برپایهی دستورِ پانینی (زبانشناسِ هندِ باستان) کارِ «صفت» جداکردن(تمایز) است و واژهی پارسی به همتاییِ آن «گزاردن» است: صفت چیزی که نام گزارد. کنون اگر بخواهیم واژهی سنسکریت بالا را بگردانیم «بانگگزار» شود.
روشن است که به این زبانها به همتاییِ صفت واژهای درست و کموبیش آشنا برگزیدهاند.
برپایهی سخنِ خانلری (در دستورِ زبانِ فارسی): «صفت کلمهای است که توضیحی به معنیِ اسمی میافزاید و بنابراین وابستهی اسم است»، به دیگر سخن باز: «صفت چیزی که نام گزارد».
باری، بر پایهی آن چه افگنده شد، اگر بخواهیم به همتاییِ «صفت» در پارسی واژهای برنهیم توانیم «گزار» یا «گزارواژه» را پیش نهیم. [۵]
پینوشت
[۱]/* . در نوشتنِ این یادداشت از راهنماییهای زبانشناسانهی استاد رَهامِ اشه سود بردهام.
[۲] . در این یادداشت و یادداشتهای آینده، واژههای دساتیری را نه تنها واژههای آذرکیوانی که آن واژههایی گوییم که ساختی درست بر پایهی دستورِ زبانِ پارسی ندارند.
[۳] . برایِ آگاهی از دساتیر و واژههای دساتیریای همچون تیمسار به هرمزدنامه و فرهنگِ ایرانِ باستان (رویههای ۱۷ تا ۵۱ و ۳۲۹ تا ۳۳۴) از ابراهیمِ پورداود درنگرید.
[۴] . چونان ذبیحِ بهروز در فرهنگِ کوچکِ تازی به فارسی، احمدِ کسروی در واژهنامهی زبانِ پاک و محمدِ حیدریِ ملایری در فرهنگِ ریشهشناختیِ اخترشناسی ـ اخترفیزیک. این واپسین «زابه» را پیونددار با «زیب» و «زیبا» و «زیور» و «زَب» گمانه زده و چنین ریشهشناسیای نیز به دست داده است، بی آن که درنگرد این پرمانهها(مفاهیم) را با صفت چه کار:
probably related to zib “beauty, adornment,” zibâ “beautiful, adorned,” zivar “ornament,” zab “easy; gratis; right, direct;” from Proto-Ir. *zai- “to adorn, to equip.”
[۵] . در برهانِ قاطع و انجمنآرا «گون» را به همتاییِ صفت شناساندهاند، لیک نمونهای به دست ندادهاند. کسانی چون صادقِ کیا در نبیگِ فرهنگ، محمدِ پژوه در شالودهی نحوِ زبانِ فارسی، جمالِ رضایی در گویشِ بیرجندی و محمدِ عشوری در نگرشی نو به فعلِ فارسی گونواژه را به همتاییِ صفت به کار بردهاند. کنون، اگر صفت را واژهای دانیم که گون یا گونهی نامواژهای را برساند، «گون» یا «گونواژه» را هم شاید بتوان به همتاییِ «صفت» به کار برد، لیک کارِ «صفت» تنها نمایاندنِ چگونگیِ نامواژه نیست، که صفت گاه نشاندهندهی نهش و نیز ویژگیِ نامواژه، گاه نمایانگرِ شمار وپایهی نامواژه، گاه تنها نشانگرِ نامواژه و … است. زینرو، «گون» یا «گونواژه» رساییِ «گزار» یا «گزارواژه» را ندارد.
با درود و سپاس، پرسشی دارم و آن این که آیا واژه زاب نیز واژه ای پارسی کهن با چیم “صفت” است؟ اگر چنین است و پیشتر نیز به کار برده می شده است، بهتر نیست که همین واژه بیشتر به کار گرفته شده و شناسانده شود تا پیوستگی میان آوادَگان (نسل ها) نیز پاسداری شود؟ چرا واژه “ویژگی” را به جای صفت به کار نمی گیریم؟ بسیار از راهنمایی شما سپاسدارم.
—
درود.
اگر همین نوشته را بخوانید پاسخِ خویش را میگیرید.
پارسیانجمن.
اگر «صفت» را «گزارواژه» بدانیم به جای «موصوف» چه پیشنهاد میکنید؟
—
درود
«موصوف» را توان «گزاریده» گرفتن.
پارسیانجمن.