شهربراز
یکی از شخصیتهای ایرانی پس از اسلام که در انتقال دانش و فرهنگ ایران دوران ساسانی به دورانهای پسین نقش برجستهای داشته است با نام «ابن مُقَفّع» شناخته میشود. در این نوشتار به طور فشرده به زندگی و آثار او میپردازم.
نام و نشان و تبار
نام اسلامی او «عبدالله ابن مقفع» است؛ یعنی عبدالله پسر مقفع. پیش از اسلام آوردن کُنیهی او «ابوعَمرو» بود و پس از مسلمانی کنیهاش هم «ابومحمد» شد.
نام ایرانی خود ابنمقفع «روزبه» است. اما برخی نام او را دادبه نوشتهاند. ابنندیم نام اسلامی پدرش را «مبارک» نوشته که شاید ترجمهی عربی «روزبه» باشد. وی نام ایرانی پدرش را دادویه (Daduyeh) نوشته است و گاهی دادویه به شکل دادبه نوشته شده است. اما زُبیدی نام ایرانی پدرش را «داذجُشنَس» (دادگُشنَسپ) نوشته است. بنابراین نام ایرانی او روزبه یا دادبه پسر دادویه یا دادگشنسپ است. شکل پذیرفته شده روزبه پسر دادویه است. شاید دادویه شکل کوتاه و خودمانی دادگشنسپ بوده باشد، مانند کاکویه، سیبویه و بابویه.
دادویه از بزرگزادگان و نژادگان استان فارس بود و اهل شهر گور. روزبه در حدود ١٠۶ ق، در شهر گور زاده شد. گور در اصل کوتاه شدهی «خُرّه اردشیر» به معنای فرّه و شکوه اردشیر است که پایتخت اردشیر پابکان بود. شهر گور بعدها رو به ویرانی نهاد اما در سدهی سوم ق. عضدالدولهی دیلمی – که مانند بیشتر شاهان ایران پس از اسلام به دوران ساسانیان علاقهی فراوانی داشت – آن شهر را آباد کرد و آن را فیروزآباد خواند. امروز هم به نام فیروزآباد در جنوب شیراز است.
زمانی که حجاج بن یوسف ثقفی، از فرمانداران دوران امویان، بر عراق حکم میراند، دادویه از جانب وی مأمور گردآوری خراج فارس شد. اما گویا در کار اموال ناروایی کرد و حجاج او را چندان شکنجه داد تا دستش تُرنجیده (کوفته، خرد شده) گشت. ترنجیده را در عربی «مقفع» گویند. بدین ترتیب دادویه به «المقفع» مشهور شد و فرزندش روزبه، «ابن المقفع» خوانده شد. دادویه با خانوادهاش به بصره رفت.
مسلمان شدن ابن مقفع
ابن خَلّکان گوید: «عبداﷲ بن مقفع از اهل فارس و در آغاز مجوسی بود». دادویه و خانوادهاش از جمله پسرش روزبه زرتشتی بودند هرچند نامهای اسلامی بر خود گذاشته بودند و این رسمی بود که در دوران آغاز اسلامی رواج داشت. ابنمقفع در آغاز دبیر یا کاتب داود بن عمر بن هبیره میشود. گویا ابن مقفع برای پیشرفت در دستگاه دولتی عباسیان تصمیم میگیرد که مسلمان شود. داستان مسلمان شدن او را هیثم بن عدی چنین مینویسد که ابن مقفع شبی به نزد عیسا پسر علی، عموی منصور (خلیفهی عباسی)، میرود و به او میگوید که «مسلمانی در دل من راه یافته و میخواهم به دست تو مسلمانی گیرم». عیسا میگوید «سزاوارتر است فردا در برابر مردم اسلام آوری» و ابن مقفع را شام در خانهی خویش نگه میدارد. چون خوان بگستردند ابن مقفع به رسم زرتشتیان زمزمه گرفت. عیسا بدو گفت «با نیّت مسلمانی هنوز زمزمهی مجوسان کنی؟» ابن مقفع در پاسخ گفت: «آری. نخواهم که شبی را بیدین به روز آورم!». روز بعد ابن مقفع به دست عیسا مسلمان شد. پس از آن ابنمقفع دبیر و کاتب عیسا عموی منصور، خلیفهی عباسی، شد. اما همواره مسلمانی او با چشم تردید دیده میشد و متهم به زندیقی بود. جاحظ، تاریخنویس، نیز میگوید که ابن مقفع در دین خویش متهم بود.
سرانجام ابن مقفع
از آنجا که ابن مقفع دبیر عموی خلیفه بود، همواره والی بصره «سفیان بن معاویة ابن یزید بن مهلب بن ابی صفره» را سبک میداشت و ریشخند میکرد. هیثم بن عدی مینویسد که «ابنمقفع سفیان را جز «ابن المُغتَلَمة» [=پسرِ زنِ تیزشهوت] نمیخواند و در این راه گزاف و اغراق رفتی». هم چنین، چون بینی سفیان بسیار بزرگ بود هرگاه ابنمقفع به نزد او میرفت میگفت: «سلامٌ علیکما» یعنی درود بر شما دو تن، یعنی بر تو و بر بینی تو! یا روزی سفیان میگفت: «من هیچگاه بر خاموشی پشیمانی نخوردم». ابن مقفع گفت «گُنگلاجی [=گنگی و گرفتگی زبان] زیب و آذین تو است. چگونه بر آن پشیمانی خوری؟» یا روزی دیگر، ابن مقفع در جمع از سفیان پرسید: «چه گویی در حکم ارثِ مُردهای که از او زنی و شویی باز مانده است؟» و سفیان میگفت: «سوگند با خدای که تن او ریزه ریزه از هم باز کنم».
تا این که عبدالله، عموی منصور خلیفهی عباسی، ادعای خلافت کرد و سر به شورش برداشت. منصور سردار بزرگ ایرانی خویش، ابومسلم خراسانی، را به نبرد او فرستاد و عبدالله شکست خورد و گریخت. عبدالله به بصره به نزد برادر خود عیسا پناهنده شد. دو برادر عبدالله یعنی سلیمان و عیسا، دو عموی دیگر منصور، به نزد منصور رفتند تا برای برادر خویش خط امان بگیرند. منصور هم شفاعت آنان را پذیرفت و گفت اماننامه بنویسید تا من امضاء کنم. عیسا به دبیر خویش یعنی ابنمقفع گفت که زنهارنامه را به گونهای بنویس که منصور دیگر نتواند او را بیازاد یا بکشد. گویا ابنمقفع نیز در گنجاندن شرایط سخت زیادهروی کرد و از جمله نوشت اگر منصور عموی خویش عبدالله را آزار دهد، زنانش بیطلاق بر او حرام باد! چارپایانش وقف باد! همهی بندگانش آزاد باد! و مسلمانان نیز از بیعت او رها باشند! وقتی نامه را برای امضاء به نزد منصور بردند بر او سخت گران افتاد و پرسید این زنهارنامه را که نوشته است؟ گفتند مردی به نام ابنمقفع، دبیر عمویت عیسا. منصور هم به سفیان، والی بصره، نامه نوشت و به کشتن ابنمقفع فرمان داد.
بلاذری میگوید عیسا در کار برادر خویش عبدالله به ابن مقفع گفت که به نزد سفیان رو و چنان و چنین کن. ابن مقفع گفت «جز مرا بدین امر گمار چه من از او بر جان خویش بیم دارم». عیسا گفت «دل بد مکن، من جان ترا پذرفتاری [پشتیبانی] کنم».
گفتیم که سفیان کینهی شدیدی از ابنمقفع داشت و از سوی دیگر هم منصور به او فرمان کشتن ابنمقفع را داده بود. پس روزی که ابن مقفع به دیدار سفیان رفت، او را نگه داشتند تا همه بروند و او آخرین نفر باشد. سپس ابن مقفع را تنها به حضور پذیرفت و با او به اتاق دیگری رفت و در آن جا ابن مقفع را کشت.
چگونگی کشته شدن ابن مقفع
ابن مداینی گوید چون ابن مقفع به نزد سفیان درآمد، سفیان او را گفت «آنچه مادر مرا بدان برمیشمردی به یاد داری»؟ ابن مقفع هراسید و زنهار خواست. سفیان گفت «مادر من – چنان که تو گفتی – مغتلمه باد اگر ترا نکشم به کشتنی نو و بیمانند». پس فرمان کرد تا تنوری را برتافتند و اندامهای او یک یک باز میکرد و در پیش چشم او به تنور میافکند تا جمله اعضای او بشد. پس سر تنور استوار کرد و گفت «بر مُثلهی تو مرا مؤاخذتی نرود، چه تو زندیقی بودی و دین بر مردمان تباه میکردی».
و برخی گویند که او را به چاه درافکند و چاه به سنگ بیانباشت. نیز گفتهاند که او را به گرمابه کرد و در بر وی استوار کرد و او با دم حمام خفه شد.
چون سلیمان و عیسا از ابن مقفع پژوهیدند و دانستند که او تندرست به خانهی سفیان رفت و بیرون نیامد، سفیان را در بند به نزد خلیفه بردند و گواهان آمدند و گواهی دادند. منصور گفت: «اگر من سفیان را بکشم و ابن مقفع از این در درآمد و با شمایان سخن گفت، گمان میبرید که من شمایان را نکشم؟!» چون گواهان این شنیدند از گواهی بازایستادند و سلیمان و عیسا نیز دم درکشیدند و دانستند کشتن ابن مقفع با رضایت منصور بوده است.
بدین ترتیب، ابن مقفع در جوانی و در سن 36 سالی کشته شد.
ابن خلکان سال کشته شدن ابن مقفع را سال ۱۴۵ ق. میآورد. اما از کتاب «اخبار بصره» نوشتهی عَمرو بن شیبه برمی آید که سال ۱۴۲ یا ۱۴۳ ق. بوده است.
آثار ابن مقفع
گفتیم که ابنخَلّکان ابن مقفع را «مشهور به بلاغت و دارندهی آثار بدیع» میگوید. ابن ندیم هم وقتی از «ده سخنور شیوای جهان» («بُلَغای عشرهی ناس») ابن مقفع را نخستین آنان میشمارد. هم او در بخش شاعران میگوید ابن مقفع به عربی شعر میسروده و شعرهایش همه جا نقل میشود (مُقِل است). در بخش فرزانگاه (حکیمان) هم ابن مقفع را یکی از مترجمان و ناقلان حکمت و دیگر دانشها از زبان پارسی به عربی میخواند. ابن ندیم هم چنین در کتاب «الفهرست» میگوید در گذشته ایرانیان شماری از کتابهای منطق و پزشکی را از یونانی و رومی به پارسی ترجمه کرده بودند و ابن مقفع و دیگران آنها را به عربی برگرداندند.
آثاری که ابنمقفع از زبان پارسی (پهلوی) به زبان عربی برگردانده است عبارتند از:
– کتاب تاجنامگ: به نام عربی «التاج فی سیرت انوشیروان» تاج در رفتار انوشیروان.
– کتاب خداینامگ: به نام عربی «سِیَر الملوک العجم» یعنی کردارهای پادشاهان ایران
– کتاب آیین نامگ: به نام «کتاب الآیین» در آیینهای گوناگون ایرانیان چون آیین دربار و جنگ و …
– کتاب کلیلگ و دمنگ: با نام کلیله و دمنه
– مزدکنامگ: با نام عربی «کتاب مزدک»
– نامهی تنسر
– ریکیهای سگستان: با نام عربی «عجائب سجستان» (شگفتیهای سیستان)
– کتاب الادب الکبیر (سخنوری بزرگ)
– کتاب الادب الصغیر (سخنوری کوچک)
– کتاب «الدُرّة الیتیمة» (مروارید یکتا) در شیوهی نگارش و نامهنگاری رسمی (به اصطلاح قدیم: فن رسائل). این کتاب گاه به اشتباه «الدُرّة الثمینه» (مروارید گرانبها) نوشته شده است. اصمعی گوید «الدرة الیتیمه» در فن خود نظیر ندارد.
قفطی هم در «اخبار الحکما» آورده است که ابن مقفع فاضلی کامل بود و نخستین کس است که میان مسلمانان به ترجمهی کتابهای منطق پرداخت. کتابهایی که ابنمقفع در زمینهی منطق از پهلوی به عربی برگردانده عبارتند از:
– قاطیغوریاس (در یونانی: Kategorias در انگلیسی: Categories) به معنای زمرهبندی یا ردهبندی نوشتهی ارسطو
– ایساغوجی (Isagoge) نوشتهی فرفوریوس (Porphyry) اهل صور (Tyre – شهری در لبنان امروزی بر کرانهی مدیترانه) که درآمدی است بر قاطیغوریاس ارسطو
– خلاصهی «باری ارمینیاس» (در یونانی: Peri Herminias در انگلیسی: On Interpretation) به معنای «در تفسیر» نوشتهی ارسطو
– انالوطیقا (در یونانی: Analytika در انگلیسی: Analytics) به معنای «واکاوی» نوشتهی ارسطو
گفتهاند ترجمههای ابن مقفع بسیار شیوا و با بیان روان و دلنشین است.
خاستگاه
در آمادهسازی این نوشتاری از فرهنگ دهخدا سود بردهام.
دیدگاهی بنویسید.