استاد کمال عینی
پیشگفتار از فصلنامهی زبان پارسی (چاپ دوشنبه)
ایدئولوژی حاکم در دوران شوروی، صدرالدین عینی را یکی از بنیانگذارانِ الفبای لاتین و پیریلیک در تاجیکستان معرفی میکرد. بسیاری هم به این پندار وقع نهادند و باور کردند؛ غافل از این که «بنیانگذارِ» الفباهای بیگانه در تاجیکستان حتا یک اثر یا نامۀ خود را به خطی جز پارسی ننگاشته است و در واقع، از مخالفانِ خاموشِ تغییر الفبا در پایانِ دهههای 1920 و 1930 بوده است. تغییر الفبا پدیدهای شوروی بود که در تمام سرزمینهای مسلماننشینِ امپراتوری اتفاق افتاد و همزمان با ما، الفبای جمهوریهای آذربایجان و ترکمنستان و ازبکستان و غیره هم تغییر کرده بود. تصمیمی بود که در کرملین گرفتند و بر ما تحمیل شد.
روز 19 اکتبرِ 1992 میلادی زندهیاد کمال عینی، فرزند صدرالدین عینی، برای رفع آن پندار غلط و لکهای که بر نامِ پدر برومندش انداخته بودند، در شهر نیویورکِ آمریکا سخنرانی کرد. حبیب برجیان، استاد ایرانشناسی، در آن جلسه حاضر بود و سخنرانی را به طور کامل ضبط و پیاده کرد. متن کامل این سخنرانی تنها پس از مرگ کمال عینی (15 اوت 2010) در فصلنامۀ وزینِ «رهآورد» منتشر شد. مجلۀ «زبان پارسی» بخش اعظم آن سخنرانی را که مربوط به تغییر الفبا و ایستار صدرالدین عینی در مورد آن میشد، برای نخستین بار به دو خط چاپ میکند. عینیتِ کلام و ویژگیهای گفتاریِ کمال عینی در این متن حفظ شده است. توضیح برخی از واژهها یا مفهومهای افتاده از کلام در چنگکها آمده است.
***
دیدارِ یارِ غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد…
بعدِ انقلاب اکتبر، یکی از مطالبی که پیش آمد، عوض کردن الفبا بود. عوض کردنِ الفبا هدف کاملاً روشن را داشت. ولی این کار – همان طور که به همه معلوم است – قبل از انقلاب این ]کار[ را میرزا فتحعلی آخوندف [آخوندزاده] شروع کرده بود تا یحیای ذکاء و غیره و غیره. و خوشبختانه موفق نشدند که برای ایران ]خط فارسی را[ عوض کنند وبعداً ترکیه وقتی الفبای خودش را عوض کرد، سال 1922، این خط آمد به آذربایجان ]شوروی = اران[ و چون خیلی از فرزندان ماوراءالنهر در دانشگاههای آذربایجان ]شوروی = اران[ تحصیل میکردند – آذربایجان ]شوروی = اران[ نسبتاً پیشرفته بود – و اینها وقتی از آنجا برگشتند، همان سنت عوض کردنِ الفبا، این فکرها، در آسیای مرکزی هم پیدا شد. البته اینجا سیاست خیلی عمیق کار میکرد. آشکار اول نمیگفتند؛ اشخاص را آماده میکردند. به هر حال مبارزه به چنین حالتی رساند که ]در سالِ[ 1926 جمهوریهای ترکزبان اتحاد شوروی سابق، قزاقستان و ازبکستان و ترکمنستان و تاتارستان و باشقیر، اینها همه الفبای خودشان را عوض کردند.
اینجا هم یک قسمت مخالف بودند؛ آنها کشته شدند. بعدِ سه سال ]یا[ چهار سال – به عنوان دشمنان خلق. ولی اینها ]یعنی جمهوریهای ترکزبان[ تمایل بیشتری ]به تغییر خط[ داشتند، چون ترکیه تأثیر خیلی بزرگی داشت. آخر قرن نوزده و اول ]قرن[ بیست خیلیها رفته بودند ]به ترکیه[ برای تحصیل. این بینتیجه نماند.
ولی تاجیکستان که آن وقت یک جمهوری الحاق بود در ازبکستان، به عنوان جمهوری مختار، فقط سال 1929 مجبور شد که این الفبا را قبول بکند. آن سالها مبارزه خیلی شدید بود و اول جلسۀ عوض کردنِ الفبای لاتین را در سمرقند گرفتند (آن وقت مرکز جمهوری کوچک تازهبنیاد تاجیکستان سمرقند بود). این ثمره نداد. بعداً این جلسه را بردند تاشکند – در محلی که تاجیکها خیلی کم بودند – و آنجا موفق شدند. ]از[ طرفداران عوض کردنِ الفبا یکی بود ]به نام[ سید رضای علیزاده ثابت؛ شخصی از عشقآباد بود، ولی برای تاجیکان خیلی زحمت کشیده. چندین کتابهای درسی با قلم ایشان نوشته شده و ایشان یکی از آنهایی که مجلات و روزنامههای فارسی تاجیک را بعد از انقلاب بنیاد کردند، بودند. خوب من اشاره میخواهم بکنم که اولین روزنامۀ ماوراءالنهر به زبان فارسی قبل از انقلاب در زمان امیر ]عالِمخان[ بود، ولی فقط شش هفت ماه عمر داشت؛ چون از تمام کشورها و از باغچهسرای نامه میفرستادند که چهطور در مرکز ترکستان امکان پیدا شده است که مجلۀ فارسی فعالیت دارد؟ بعد از چند ماه این را بستند و یک مجله به زبان تاتاری جَغَتایی آوردند – به خاطر این که این یک زبان مشترکی بوده باشد برای همۀ آسیای مرکزی. ولی لهجههای ترکی محلی آنقدر ]با تاتاری[ تفاوت زیاد دارد که این البته قابل قبول نشد.
بله، یک عدهای از طرفداران اجباری خدمت میکردند، مثل عبدالرئوف فطرت، ]که[ از نویسندگان قدیم ما و کسیست که عینی در «نمونۀ ادبیات تاجیک» مینویسد که از ایشان نوآوری در زبان فارسی ما شروع شد (آن وقت زبان را «فارسی» میگفتند) و در شعر و نثر، شخصِ نهایت مقتدر بود. ولی ایشان هم تحصیلکردۀ آن طرف ]یعنی ترکیه[ بود و ]به[ محلشان تاشکند آورده بودند و عنوان استاد داده بودند و پروفسور و این حرفها. ایشان به عنوان اولین مؤلف الفبای تاجیکی به خط لاتین اعلام شده بود. یک واریانت دیگری که آماده شده بود مال فرِیمان بود از لنینگراد. برتری آن الفبا این بود که آنجا ]به[ دراز و کوتاهی هجاها اشاره شده بود – و عینی طرفدار این بود. وقتی عوض کردند و گفتند این باید بشود، عینی گفت اگر ما گذشته باشیم به این الفبا، باید دراز و کوتاهها را حتماً حفظ بکنیم که لااقل غلطخوانی نشود. و این خط دو سال فعالیت داشت. این الفبا را بعداً عوض کردند. گفتند این گران ]=دشوار[ است؛ هر کس مثلاً در دهکدۀ خودش عادت کرده همین طور باید خوانَد. در نتیجه حالا امروز هم گویندۀ رادیو بعضاً «بینا» را از «بنا» فرق نمیکند.
در این زمان ]ابوالقاسم[ لاهوتی در این جلسهها شرکت داشت و آخر این لاهوتی پیشنهاد کرد، گفت که در مورد تاجیکها ما حق نداریم این مسئله را حل بکنیم؛ چونکه با فارسیزبانانِ ایران و افغانستان و اینها باید یکجایه حرکت بکنیم. ولی این تأثیر برعکس را آورد و سیاستمداران گفتند که «هان! اینجا اینها میخواهند تکیه بکنند به آنها ]= به ایرانیان[ و اینها باید حتماً چیزشان ]= الفبایشان[ را عوض بکنند». یعنی هدف روشن شد.
عینی در این مورد چهگونه اطلاعاتی را داشت؟ ایشان در آن جلسات زیاد در میتینگها شرکت نمیکردند. ولی آن وقتی که مبارزاتِ عوض ]کردنِ[الفبا شروع شد، به همین الفبا ]یعنی دبیرهی پارسی[، همان وقتی که سخت میکوبیدند، تاریخ امیران منغیتیه را نوشت؛ نمونۀ ادبیات تاجیک را نوشت؛ اولین رُمان ]تاجیکستان[ آدینه را نوشت؛ بعد موادّی از تاریخ انقلاب بخارا را نوشت. و همۀ این کتابها را وقتی مینوشت و میفرستاد به بخارا یا تاشکند، میگفتند: گم شد! نمیتوانیم چاپ بکنیم. و ایشان که حالا متوجه شده بود که آن چهطور گم شده، حتماً کپیه میکرد برای خودش و دوباره این را میفرستاد به قازان یا ایروان، آنجا چاپ میکردند… میآوردند، پخش میکردند. ولی وقتی نمونۀ ادبیات تاجیک چاپ شد – این کتاب ثابت میکند که از هزار سال قبل تا امروز این ملت فارسیزبان که خودش را تاجیک میگوید – یعنی فارس میگوید، ایرانی میگوید – وجود دارد و حق دارد که جمهوری داشته باشد. این نمونه را به عنوان شناسنامۀ ملت اعلام کردند. و این به آن حرکاتی که از طرف دیگران میآمد – میگفتند که از ترکیه تا فلان جا یک دولت مغولی یا ترکی باشد – بر آنها بود، چون در وسط یک بیگانهای صاحبزمین – که حالا بیگانه اعلام شده بود – وجود داشت. و این بود که خوششان نمیآمد.
بعدِ انتشار شدنِ این کتاب البته لاهوتی یک پیشگفتاری نوشته بود برای این کتاب. این هم به خاطر این بود که وقتی لاهوتی آمد، لاهوتی آتش بود برای تاجیکستان و خیلی سعی میکرد که ادبیاتِ نوین جلو رود – آن وقت انقلاب معنای بیداری ملت را داشت، حفظ سنتها را داشت، خرابکاری را در ]نظر[ نداشت…
وقتی لاهوتی آمد، اعلام شد که لاهوتی هم یکی از آن انورپاشاهاست (انورپاشا، وزیر جنگ ترکیه، فرار کرده بود اینجا آمده بود و دنبال آوردنِ امیر و اینها بود). به خاطر همین، عینی لاهوتی را آورد توی «نمونۀ ادبیات تاجیک» و، به اصطلاح، لاهوتی شناسنامۀ رسمی سیاسی و فرهنگی و جمهوری گرفت. لاهوتی هم یک پیشگفتاری نوشته بود برای این کتاب. و شروع کردند به کوبیدنِ عینی. دلیلش هم این بود که عینی این کتاب را از شعرِ
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ای بخارا شاد باش و دیر زی
شاه نزدت میهمان آید همی
]شروع کرده بود[. به خاطر این که میگفتند عینی با این کلمۀ «شاه» امیر را میخواهد دوباره بیارد! به خاطر این او دشمن خلق و علیه انقلاب است. و کوبیدند. و این را بردند تا مسکو با زبان «بوخارین» که یکی از بزرگان انقلابی بود – دست راست آن بزرگان بود – در جلسۀ حزبی اعلان کردند که در آسیای مرکزی هنوز آن مدرّسین و پرورشدیدههای مدارس بخارا هستند که دنبال آوردن امیر هستند. و اینطور که نبود! ]عینی[ همیشه بر علیه آن امیر مبارزه کرد و شما که میدانید که آن جزاهایی که دیده تقریباً کُشنده بود. در نتیجه، در میدان سمرقند ]نسخههای[ این کتاب را جمع کردند، از طرف دولت اجازۀ رسمی شد و سوختند. مبارزۀ عملی عینی بر علیه گذشتن به خطّ ]لاتین[ – به بهانۀ دیگر – بدبختی سختی بهِش آورد. و هزاران کسانی بودند که این سرنوشت را داشتند.
ولی مسئلۀ عوض ]کردنِ[ الفبا در این منطقه تاریخ دیگری هم داشت. ]در سالِ[ 1913 یکی از بزرگان مسئول آسیای مرکزی از روسیه که سِمَتِ ژنرالی داشت، نوشته بود که (من مضمونش را بیان میکنم) پدر ملّت روسیه، پطر کبیر، فرمود که راه روسیه به اقیانوس از طریق آسیای مرکزی، ایران، افغانستان، هندوستان ]باز میشود[. و حالا نوبت آسیای مرکزی هست. و برای این که ما این را به دست خود گرفته باشیم، لازم است که الفبای اینها را عوض بکنیم، زبان آنها را عوض بکنیم، مدارس را عوض بکنیم، اندیشۀ اینها مثل ما باشد، تفکر اینها مثل ما باشد؛ آن وقت اینها همه غلام حلقهبگوش ما خواهند بود. یعنی این برنامه از آن وَر هم بود. و ]در[ سال 1919 یک مجلهای در مسکو چاپ میشد. آن وقت «نظارت» میگفتند وزارت را. نظارت ملل، یعنی وزیر ملل اتحاد شوروی، استالین بود. و از طرف این وزارتخانه یک مجلهای چاپ میشد به نام ِ Zhizn’ natsional’nostey یعنی «زندگانی ملّتها». آنجا در شمارۀ 1996 چنین نوشته شده بود (من به زبان همان وقتی که این اعلان شده بود، میخوانم): «در دورهای که پرولِتارِتِ ]طبقۀ کارگرِ[ همۀ مملکتها و ملتها به مقابل (یعنی بر) کاپیتالیسم جهانی مبارزۀ یگانه میبرند، به ما لازم میآید که مدنیت خلقهای گوناگون را بین هم نزدیک نموده، از بالای جهنّم پلی درست کنیم که آن را در بین ما مختلفیِ ]= دگرگونیِ[ زبانها به عمل آورده است». یعنی آن وقت روشن این مجلۀ حزبی عمومی-اتفاقی نوشته بود که این راه است. آن وقتی که عَرفه ]= آستانۀ[ مبارزۀ گذشتن ]= رفتن[ به الفبای نو ]بود[. تمام مجلات فارسی و ترکی در ماوراءالنهر مینوشتند که (قبل از کنفرانسها): سلام بر طرفداران الفبای لاتین! زنده باد الفبای لاتین، نمای فرهنگی انقلاب! و این حرفها بود که همه ]ناچار[میآمدند؛ دیگر… این فشار است.
طرفداران این الفبا سه گونه بودند. یک قسمتی که میخواستند به ]دبیره[ لاتین بگذرند. اینها میگفتند که مردم زودتر صاحب سواد میشوند. ولی سواد چه بود آن وقت؟ سواد یک امضا و خواندنِ روزنامه بود. و آنهایی که میخواستند ]دبیره[ فارسی – عربی را نگه دارند، میگفتند که اگر ]دبیره را[ عوض بکنیم باز مشکلات بیشتری به وجود میآید.
و یک قسمت بودند که میگفتند که ]دبیره پارسی[ حتماً باید از بین برود، چون با مذهب آمده است. ولی تغافل میکردند که همۀ الفباهای جهان با مذهب آمده است. هیچ گونه خودش نیامده است. و آن وقت ]که[ دیدند که آن همه لینگوئیست [linguist = ] بازیها نتیجه نمیدهد، شعاری اعلام کردند: بَدَلِ ]= دگرگونیِ[ الفبا را انقلاب تقاضا میکند. این دیگر کار را تمام کرد. ]گفتند:[ تقاضا میکند دیگر، کاری نمیتوانیم بکنیم. همان طوری که همۀ انقلابها تقاضا میکند، این هم تقاضا میکند. ]در سالِ[ 1926 جلسۀ حزبی آسیای مرکزی به وجود آمد. آن جا یک آقایی به نامِ بِرمَن نوشته بود که اینجا مناسبتهای طبقاتی را نشان میدهد. «مناسبت دایرههای ملی به این مسئله (بعنی بَدَلِ الفبا) چون پیشتره خیرخواهانه نیست، هرچند که دربارۀ ضروریتِ جاری نمودن الفبا اظهار عقیده میکنند. چنین عقیده موجود است که الفبای نو تحقیر مضحکۀ زاچهبازی ]= عروسکبازی[ است. نظر ملتها چنین بود». همان عبدالرئوف فطرت بعداً نوشته بود که در وضعیت حاضرۀ من علاج دگر نبود…
«مُنظِم» هم نوشت که با عوض ]کردنِ[ الفبا، ما جدا شدیم از گذشته، ولی فایده نداشت. یک عدهای بودند از حزبیهای جمهوریهای آسیای مرکزی که در مجلات حزبی بلند میشدند میگفتند که هر کس بر علیه الفبا باشد، دشمن خلق است و تقاضای انقلاب، مبارزه با دشمنان خلق. این بود وضعیت آنوقتۀ مملکت که آن وقت مردم و ضیائیها ]= اندیشهکاران[ یواشیواش ترسو شدند. دیدند که هر کس که تأخیر (؟) میکند یا خانهاش خراب میشود یا خودش را میبرند یا حبس میکنند یا کتابهایش را میسوزانند. دیگر یواشیواش عادت کردند به آن که الفبا عوض شود. ]در سالِ[ 1929 الفبای ملی تاجیکی عوض شد به لاتین، به این جهت ]از آن پس[ تمام فارسیزبانان آسیای مرکزی هم گذشتند به الفبای نو.
باید بگویم که آخر 1935 یک قانون دولتی اعلان شد. اینجا نوشته بودند که در جمهوریهایی که الفبای عربی داشتند، الفبای عربی قدغن و خلاف دولت است؛ چون خلاف دولت است دیگر باید وجود نداشته باشد. از آن وقت شروع شد جمعآوری و از بین رفتن نُسَخِ خطی و مبارزۀ خیلی سخت. و در این مورد خوشبختانه ایرانشناسانِ شوروی – در اینجا نمایندگان ملتهای مختلف بودند که در مسکو و لنینگراد بودند، خصوصاً لنینگراد – آنها مکتب خیلی سنتی قوی ایرانشناسی را داشتند – که این معلوم است. و اینها رفتند دنبال جمع کردن و حفظ کردن و ترجمه کردن و متونِ انتقادی چاپ کردن – که رفته رفته آن سلسله با جلدهای مشکی ]درآمد[ که در مسکو ]طبع میشد[. این نتیجۀ همان مبارزهها بود. آنجا همان بِرتِلس بود و سِمیونف بود و بارتولد بود و نمیدانم چه بود و عینی شرکت میکرد و فریمان و اینها بودند که خوشبختانه اینها در آن مملکت بودند که یک اندازه به حفاظت این آثار اقدام میکردند و در پیشگفتارها مینوشتند که این منبع خیلی ارزشدار ]است[ و فلان و مال تاجیک و مال فارس و… یعنی ]کار[ از طرف آنها که ]انجام[ میشد، محلها ]یعنی جمهوریها[ نمیتوانستند ایرادی بگیرند.
رفته رفته الفبا تأثیر خیلی بدِ خودش را گذاشت و قبل از جنگ جهانی، سال چهل ]= 1940[، باز یک اقدامِ نه بهتر از این شد که همه را گذراند به الفبای روسی، یعنی کریلیک ]= سیریلیک[، و در ظرف ده سال این ملت اذیتدیده دوباره از صفر شروع کرد؛ چونکه آنهایی که لاتین میدانستند سوادناک محسوب میشدند و آنهایی که فارسی میدانستند بیسواد بودند. و مثلاً دایی من که 22 سال در زندان بود و مترجم بایرون، چهار جلد تولستوی و یوگنی انگین و ]مؤلف[ اولین کتابهای فارسی تاجیکی و کتابهای درسی بود و اولین ناظر معارف ترکستان بود – او را هم در چیزهایش ]= مدارک شناساییاش[ نوشته بودند بیسواد، هرچند زبانهای انگلیسی و روسی را هم خیلی خوب میدانست. بله، و آنهایی که مثلاً وقتی الفبای روسی آمد لاتین میدانستند، آنها ]هم[ بیسواد بودند دیگر. خواسته باشی سوادناک باشی، باید آن را ]= خط روسی را[ یاد بگیری. و سواد هم این بود که مجله بخوانی و امضا کنی.
این هم کافی نبود. بعداً دستور رسمیای بود که اصطلاحات را عوض بکنند. سال 1933 عینی را کوبیدند. ]در[ 1937 همه را میگرفتند. دربارۀ عینی هم مقالات مفصلی چاپ میشد؛ هم در سمرقند، هم در بخارا، هم در تاشکند، هم در دوشنبه – که دشمن خلق است، آنوقت آن مقاله را چاپ کرده، آنوقت فلان کرده، ]در[ کتابهایش این کرده، «جدید» هست، ]در[ مدرسه خوانده، امام بود (امام که نبود!)، مدرِّس بود، فلان بود – به هر حال، دشمن خلق است.
و خیابان ریگستان – اگر سمرقند رفته باشید – آن خیابان به نام عینی بود. من یادم است، همه جمع شدند و لوحهها را میکندند، میگفتند: «نیست باد! دشمن خلق است». یک نفر از خاورشناسان، از دوستان پدرم، یک شب آمد. سال 37 که وقت بدترین بود. گفت که «استاد عینی، بچهها را تحویل بدهید به مدرسۀ روسی، چونکه دستور میشود هفتۀ دیگر که اینها همه را بیرون بکنند». و ماها را بردند مدرسۀ روسی. و قاچاقی معلم عربی داشتم من، فارسی داشتم من، نسخۀ خطی میخواندم، زبان آلمانی میخواندم، که از سنتها… و بیبی داشتم. هر شب میآمدیم، شَهنامه میخواندیم، چه میخواندیم. ]اما[ روزها میرفتیم مدرسه ]روسی[. اگر وضعیت خاندان ما اینطور باشد، وضعیت دیگران خیلی بد]تر[ بود.
در سمرقند یک دوکانی بود. دوکانِ عبداللهجان آقا میگفتند. از دوستان پدرم بود. از آن روشنفکرها، از آن دانشمندانی که میگفتند هزاران هزار بیتها ]از بر است[. جامی را با دایی من از یاد میدانستند. مشاعره میکردند. از اول تا آخر. میگفتند که فلان! این بیت دوامِ چیست؟ من میدیدم اینها را. (حالا که ما اینها را نداریم، چون مکتب را نداریم.) ولی این آقا یک دوکانی داشت. در طول هفته کتابهای فارسی و عربی و هر چه در بازار بود، اینها را میآوردند اینجا. آنوقت عینی میآمد، و آنها میآمدند. خیلی بامزه بود. با این پوشاکهای خیلی زیبا میآمدند، مینشستند و صحبت میکردند، مشاعره میکردند. بعد نسخهها را نگاه میکردند. عینی میگفت: اینـَـش برای تاجیکستان – چون تاجیکستان لازم دارد؛ اینـَـش برای تاشکند، این برای سمرقند. تقسیمبندی میکردند.
این شخص گناهی نداشت به جز اینکه یک محیط – کلوب بود دیگر – یک محیطی که همه جمع میشدند و آن ]نسخههایی[ که باقی مانده ]بود[ آنها را حفظ میکردند که لااقل به کتابخانهها فروخته شود. و سیوهفتم سال ]= 1937[ این آقا را هم گرفته بودند. بردند. گناهش هم این بود که ترغیبکنندۀ خط فارسی ]است[ که «بسمالله» دارد و آنی که جمع بکند و حتماً چون این کارهای خلاف آن قانونِ دولت را میکند، حتماً این جاسوسِ یک کشوریست. ولی این بیچاره از سمرقند هیچوقت بیرون هم نرفته بود. کوبیدند و کوبیدند و گفتند: «جاسوسِ که هستی؟ انگلیس؟» «نه!» «آلمان؟» «نه!» گفتند: «حتماً جاسوسِ ایران هستی، چون همزبان هستید». بعد گفتند: «کیها را تو از آنجا میدانی ]= میشناسی[؟ کیها استادان تو هستند که دستور میدهند؟» -«استادان من؟ سعدی دیگر، حافظ و صائب و اینها هستند». و سه نفر آن وقت «ترویکا» که میگفتند، سهنفری مینشستند و رسیدگی میکردند و پرونده درست میکردند و دیگر استنطاق میکردند. بله، ]در[ آن ]صورتجلسه[ نوشته بود که همینطور که خودش اقرار شده، او جاسوسِ دولت شاهنشاهی ایران بوده و آنهایی که دستور میدادند، صائبـُـف، حافظـُـف و سعدییف بودهاند. حالا ما این را از کجا میدانیم، بعداً میگویم.
این وقت عینی را هم میکوبیدند. عینی نامه نوشت به لاهوتی. این نامه را هم چاپ کردیم؛ سه نامه ]در[ ده دوازده صفحه است. تمام وضعیت را نوشته و گفته که «مرا میگویند مُدَرِّس بودهام – ولی ]میگویند[ طرفدار امیر بودهام – ولی من بر علیهِ امیر جنگیدهام و این همه صورتی که عکسِ تختهپشتِ ]تازیانهخوردۀ[ من را دارید، این نشانۀ همان هست. و میگویند که پانتُرکیست بودهام. و من نبودم، چون بر علیهِ آنها در حفاظۀ تاجیکها ]مبارزه[ کردم». لاهوتی خیلی جسور بود. در مسکو بود. لاهوتی را نگرفتند. اگر اینجا ]یعنی در سمرقند[ بود، او را هم میگرفتند. لاهوتی این نامه را برد پیش نویسندگان روسیه که چند نفر از آنها خیلی علاقه ]= رابطه[ خوبی داشتند با عینی. و آنجا شرقشناسی بود با نام دیاکف که خاورشناس بود و به کتابهای عینی پیشگفتار و تقریظ مینوشت. دستهجمعی یک یادداشتی دادند به نویسندگان و آنها رفتند ]به نزدِ[ مقامات و اجازه گرفتند که عینی را حفظ بکنند. و فادهیف، شخص اول نویسندگان روسیه، معاونش را فرستاد سمرقند. ما خانه بودیم. شبانه آمد که بابا تمامِ تِریزه ]= پنجره[ها را با کاغذ چسپانده بود. سه ماه اصلاً بیرون نیامد]ه بود[. آماده بود و همه اسبابها را جمع کرده بود که برود. آمد گفت که «استاد عینی! دستور شده که شما باید هفتهای برای استراحت بروید – آنجا، باشگاه نویسندگان». گفت: چهطور؟ استراحت؟ -نه، استراحت!
ایشان را با قطار بردند. هفتۀ دیگر ما در باغ بودیم. و همان دایی من از «اوفا» آمده بود. برای سه روز اجازه داده بودند، چون بعد از هشت- ده سال زندانی اجازه داده بودند که پیش مادرش بیاید و فامیلش را سه روز ببیند. بیچاره آمده بود. با کتابهای بابا ]سرگرم[ بود. مطالعه میکرد. یک ماشین سیاه آمد و آن رئیس محلۀ ما که همۀ کارهای ما را میکرد، خرید را میکرد، آمد گفت که… کوچکش این هست، بزرگش را هم پیدا میکنم. او را گرفتند رفتند. بعدِ دو سه ماه بابا برگشت، به سمرقند آمد، که آن وقت سرانِ جمهوریها عوض شدند، شدتِ کُشاکُش و گیراگیری از بین رفت و ازبکستان سردارش آقای عثمان یوسف بود که یکی از شاگردان عینی بود و خودش هم تاجیک بود. او تماس گرفت با مسکو و ستافسکی (؟) را دوباره آوردند. عینی را بردند آنجا و آنجا یک بررسی کردند. باز سه نفر بودند… نمایندۀ مسکو، تاشکند و… نوشتند که دشمن خلق نیست. عینی آمد. خوب، معلوم که ما دشمن خلق نیستیم. این بود، اگر نرفته بود هم، میبردندش. از این سیاستها ما خیلی زیاد داشتیم.
بله،… بعدِ دوازده سال از آن خاندانِ عبداللهجان آقا یازده نفر زندانی شده بودند و دو پسر او که یکی از مترجمان شکسپیر بود، دیگری درامنویس بود، یعنی بچههایی که برای جمهوری خودشان کار میکردند، مسکو میرفتند، برلین میرفتند – و پسر کوچک او کشته شده بود آنجا. خود عبداللهجان هم تیرباران شده بود. ولی غنی عبدالله که پسر بزرگ او بود، آمد سمرقند با همان پوشاکها]ی قدیمی[. اول بابا سلمانی را که ما «سرتراش» میگوئیم، آوردند. پوشاکهایش را عوض کردند. بعد گفت: «استاد، چه کار کنم؟ پای من لنگ است، چون زیر درخت مانده. من حق ندارم – چون دشمن خلق هستم – درس بدهم. حق ندارم مقاله بنویسم. نمیتوانم دستم را دراز بکنم. من از فلان خانوادهام». بابا گفت که به دو جمهوری نامه بنویسید؛ یکی به تاجیکستان، دیگری به ازبکستان. در تاجیکستان آقای ]باباجان[ غفورُف آن وقت بود که رئیسِ… حزبی بود. کمونیست بود، ولی در رشد فرهنگ خیلی زحمت کشیده بود. و ]غنی عبدالله[ به آنها نوشته بود که من اعلان شدهام که «دشمن خلق» و «دشمن خلقزاده» هستم، ولی تربیتگر من استاد عینی است که از ایشان باید سؤال بکنید. این دو نامه را فرستاد و عینی هم نامه نوشت. و به خاطر اینکه دو سَروَرِ جمهوری طلب کرده بودند، ]پرونده را[ در سمرقند بررسی کردند. عینی را گفتند که… بنویس من نمیشناسم؛ در جوانی او شاگرد من بود، ]اما[ حالا نمیشناسم. گفت نمیتوانم این کار را کنم. باید که پرونده را ببینم. و آنها هم دیگر چارهای نداشتند. چونکه باید جوابی بنویسند به دو سَروَر. آنوقت مجبور شدند که پرونده را بیاورند. وقتی رفت پرونده را آورد، او مطالعه کرد که نوشته بودند که صائبـُـف و فلان و فلان و این حرفها و بیمزگیها. دو نامه، نامۀ قشنگی به نامِ دو سَروَر نوشت. و در ظرف یک ماه دو ماه این آقا تمامِ… را گرفت، عنوانهایش را گرفت و رفت تاجیکستان و یکی از آنهایی بود که درامِ تاجیک را در سطحِ خیلی بالا برداشت و خوشبختانه، سرانجامِ روزگار او بد نبود.
در آرشیو عینی مواد زیادی هست از نتیجۀ این عوض کردنِ الفباها. مثلاً ایشان همیشه تمامِ نامههای خودش را و مقالههایش را به خط فارسی مینوشت و فقط به خط لاتین یک امضا داشت. به جز امضا چیز دیگر نداشت. امضا لاتین بود، به خاطر اینکه اسناد را امضا کند. و به خط روسی هم یک امضا داشت؛ به خاطر این که رئیس آکادمی تاجیکستان انتخاب شد، مجبور است که نامهها را امضا بکند. و یک امضایی به فارسی داشت.
من آن وقت تحصیل میکردم در لنینگراد، اَوِستا میخواندم پیش فرِیمان. نامه نوشتم به ایشان به خط کریلیک – عادت کرده بودم… و ایشان نوشته بود که «پسرم، خوشبختانه نامۀ خودت را به فارسی نوشتی، به خط عربی نوشتی. خیلی خرسند شدم که مکتوبِ 16 اکتبر نوشتهات را با حرف عربی نوشتهای و هم خیلی خوب نوشتهای. عربیِ تو از عربیِ لطفیه (یعنی خواهرِ من) خواناتر و بهتر است و این موفقیتِ کلان است. عربی نوشتنِ تو باز از همین جهت مرا خرسند کرد که 28 اکتبر لطفیه با هممکتبهای خودش برای پَخته ]= پنبه[چینی رفته بود. (آن وقت اجباری بود این کارها.) اگر خط با خط عربی نمیبود، تا آمدنِ او ناخوانده میماند.»
ببینید، وضعیتِ عینی اینطور بود، ولی تا آخر، تمامِ آثارش را ایشان با خط عربی [پارسی] نوشت. و در آرشیو عینی چنان چیزها هست که ایشان مقاله مینویسد، میفرستند به نویسندگان و شاگردان که به خط لاتین یا به کریلیک چاپ بکنید و دستنویسِ مرا برگردانید.
و چند مقاله هست که آنجا اصطلاحات عوض شده. مثلاً عینی نوشته «سیاست»، آنها گفتهاند politika، عینی نوشته «جمهوری»، آنها نوشتهاند respublika. اینجوری فراوان بود. اگر مجلات و چیزهای آن زمان را نگاه بکنید، مشاهده خواهید کرد که به طرز اجباری دستور از بالا، اصطلاحاتِ کلِّ شوروی از طرف روسیه پخش میشد، به خاطر آن که میخواستند زبانها اختلاف نداشته باشند.
چیزی که در آخر میخواهم بگویم، نهایتِ بیعدالتی هست. سال 1945 ]ساتم[ اُلُغزاده نویسنده معروف ما که حالا هشتاد و چند سال دارد، در خاطرات خود که اخیراً نوشته (آنوقت که نمیتوانست)، میگوید آنوقت ما را، همه را، جمع کردند. دبیر حزب آمد. ما فهمیدیم که یک مسئلۀ خیلی جدی هست. بعد گفتند که ما باید الفبای روسی را – که قبول کرده بودیم – تکمیل بکنیم. چه جور؟ یک حرفِ ш و یک حرفِ щ داشته باشیم. همه ساکت بودند، چون میترسیدند که مسئلۀ سالِ 37 ]تکرار شود[. اُلُغزاده میگوید که عینی یک نامهای نوشته بود که امکان ندارد ما قبول بکنیم. و عینی شرکت نداشت در این ]مجلس[، چون در سمرقند بود. عینی هیچوقت جای خودش را عوض نکرد. میگفت که من نمیخواهم که ]تحتِ[ تأثیرِ سرانِ آنوَر باشم و ]تحتِ[ تأثیرِ سرانِ اینوَر باشم، میخواهم آزاد باشم. الغزاده مینویسد که الغزاده بلند شد و گفت که «آخر، این صوتیات خاص نیست برای زبانِ ما». آنها گفتند که «این چه حرفهایی است؟ ما باور داریم که شما خلاف ]= مخالف[ نیستید. دیگر قبول است.» ]الغزاده ادامه میدهد:[ بعداً آن دبیرِ حزب آمد پیش من.
«هوشتان در جایش؟ ]= حواستان کجاست؟[»، گفت آن دبیر.
«]مگر[ من چه گفتم؟»، میگوید الغزاده.
«رفیق خروشچف را چهطور مینویسید؟»
یعنی چون خروشچف سرِ کار آمده بود، میخواستند که به همان طرزی که آنها ]یعنی روسها[ مینویسند، ]دیگران نیز[ اسمِ خروشچف را بنویسند. به خاطر این، الفبای یک ملتی که ]اصلاً هم[ مالِ خودش نبود و… باز علاوه شد که صوتیاتِ بیگانه هم آورده شود.
من فکر میکنم که این چند مثال، نمونهایست برای این که شما تصوراتِ نسبتاً کاملی داشته باشید. من اسناد خیلی زیاد دارم. و حرفهای حُزنآورِ تأثیرکننده از آن تاریخ خیلی زیاد هست، ولی نمیخواهم که وقتِ شما را بیشتر گرفته باشم. ممنون. از این پُرگویی عذر میخواهم.
چه سان نَگِریَم و آتش به خشک و تر نزنم
که در قلمرَوِ زردُشت حرف چنگیز است [عارف قزوینی]
دیدگاهی بنویسید.