زبان و مدرنیت (۱ و ۲)
مسعود لقمان: اندیشیدن به معنا و ماهیت مدرنیت، از سویی، و گرفتاری ما در چنبرهی رابطه با آن، از دگر سو، ذهن و ضمیر بسیاری از روشنفکران ما را به خود مشغول کرده است. یکی از این روشنفکران داریوش آشوری است که تأثیر چند دههای حضور او در فضای روشنفکری ایران غیرقابل انکار است.
داریوش آشوری کوششهای نظری خویش را در مکتب زندهیاد خلیل ملکی آغاز کرد و با گذر از کنشهای سیاسی، اجتماعی، ادبی و فلسفی، اکنون در «خانهی وجود»، یعنی عرصهی زبان، به تعبیر مارتین هایدگر، به سر میبرد و از دهههای پیش کوششی خستگیناپذیر را برای بالا بردن سطح گفتمانی دربارهی مباحث زبانی در ایران آغاز کرده که کتابهایی چون «فرهنگ علوم انسانی»، «بازاندیشی زبان فارسی» و «زبان باز» دستاورد این کوششها و کنشهاست.
میتوان با دیدگاههای آشوری موافق بود یا مخالف؛ ولی نمیتوان آنها را نادیده گرفت.
در دنباله، گفتوگویم را با داریوش آشوری دربارهی زبان، مدرنیت و چالش زبان فارسی با دنیای مدرن میخوانید.
نزدیک چهار دهه است که داریوش آشوری بخش اعظم کوششها و کنشهای روشنفکرانهی خویش را معطوف مسئلهی زبان کرده است. اینهمه حساسیت به موضوع زبان از چه روست؟
حساسیت من به زبان از سالهای کودکی آغاز شد. همین که در شش سالگی به دبستان رفتم و خواندن و نوشتن پایهای را آموختم، کشش شدیدی به خواندن یافتم. از سال دوم دبستان، روزنامهخوانی را آغاز کردم. در آن زمان، کتابهای ویژه برای کودکان وجود نداشت. از این رو، در سالهای کودکی، آنچه را از ادبیات فولکلوریک به دست میآمد، از قصهی خاله سوسکه تا طوطینامه و رستمنامه، میخواندم تا رسیدم به ترجمههای رمانهای اروپایی. با آغاز نوجوانی و پا گذاشتن به دبیرستان، که دوران پرشور سیاسی با دولت مصدق بود، به فعالیت سیاسی و حزبی پرداختم و در جوار ادبیات، روزنامه و کتاب دربارهی مسائل سیاسی بسیار میخواندم و هر چه بیشتر به سوی مسائل نظری سیاست و فلسفهی سیاسی نیز کشیده میشدم. در من استعداد شاعرانهای هم بود (که خوشبختانه آن را مهار کردم). به شعر فارسی هم بسیار دلبسته بودم. در همان سالهای نوجوانی، بهخاطر حافظهی خوبی که داشتم، صدها بیت شعر از بزرگان ادبیات فارسی و قطعههای بلند، از «شاهنامه» گرفته تا «بوستان» سعدی و غزلهای حافظ، را از بر داشتم. کشش من به شعر و استتیک زبان، از سویی، و کنجکاوی در مسائل نظری سیاسی، علمی و فلسفی از دوران نوجوانی، از سوی دیگر، بالطبع باید جایی با هم درآمیخته میشد.
در دوران دبستان و دبیرستان استعداد نویسندگی و کشش به آن در من نمایان شد. از ۱۹ سالگی به قلم زدن در مطبوعات پرداختم. آموختن زبان انگلیسی و مطالعه در قلمرو علوم سیاسی و فلسفه به آن زبان و دست بردن به ترجمه هم حساسیت مرا به زبان و چندوچون آن افزونتر کرد، اما یک رخداد بزرگ در زندگی من این توجه و حساسیت را بسیار بیشتر کرد. آن رویداد آشنا شدن با غلامحسین مصاحب و پروژهی «دایرهالمعارف فارسی» بود که در مؤسسهی انتشارات فرانکلین انجام میشد. در سال ۱۳۳۹، من دانشجوی دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی و اقتصادی در دانشگاه تهران بودم و مصاحب میخواست دو همکار جوان برای کار در دایرهالمعارف بیابد. با معرفی دوستم ابراهیم مکلا، که او هم دانشجوی همان دانشکده بود و در دایرهالمعارف کار میکرد، من و فریدون بدرهای، با دادن امتحانی در ترجمه از انگلیسی، پذیرفته شدیم. کار کردن در دایرهالمعارف زیر نظر مصاحب و آشنا شدن با کار علمی جسورانه و نوآورانهای که او میکرد برای ذهن جوان من سخت آموزنده و انگیزنده بود. دوران نزدیک به دو سالی که من آنجا کار کردم، بیش از تمام دورهی درس دبیرستانی، دانشگاهی و دورهی دکتریای که ناتمام رها کردم، برایم آموزنده بود. یکی از جنبههای بسیار اساسی کار مصاحب اندیشیدن به مسائل زبانی و بهویژه حوزهی ترمشناسی در زمینهی علوم ریاضی، طبیعی، انسانی و مسائل عام واژگانی برای برگرداندن مقالهها از انگلیسی به فارسی بود. آنجا بود که من با گسترهی عظیم واژگان مدرن و تنگناهای زبان فارسی برای برگردان آن آشنا شدم. این آشنایی تخم کنجکاوی و راهیابیای را در ذهن من کاشت که در دهههای بعد هر چه ریشهدارتر و نیرومندتر شد.
در همان دوران که هنوز دانشجو بودم، با دانش و تجربهای که از مصاحب در کار دانشنامهنویسی اندوخته بودم، پروژهی تألیف «فرهنگ سیاسی» را با ابراهیم مکلا آغاز کردم و با کنارهگیری او بهتنهایی آن را ادامه دادم. این آغاز تجربهی شخصی من برای پرداختن به واژگان و ترمشناسی علوم سیاسی از دید آکادمیک بود. سالیانی کار ویراستاری در مؤسسهی فرانکلین و بیرون از آن، پرداختن به ترجمهی متنهای سیاسی، فلسفی و ادبی، و سردبیری «نامهی علوم اجتماعی» در «مؤسسهی تحقیقات اجتماعی» دانشگاه تهران و چند مجلهی ادبی و اجتماعی دیگر مرا هر چه بیشتر به اندیشیدن به زبان فارسی، پژوهش در تاریخ آن و همچنین چارهاندیشی برای تنگناهای آن در برگردان مفهومهای علمی و فلسفی مدرن کشاند. نخستین گام بلند در این زمینه پروژهی برگرداندن یک «فرهنگ علوم اجتماعی» بود که سازمان یونسکو منتشر کرده بود. این پروژه را در سال ۱۳۵۲ در پژوهشگاه علوم انسانی آغاز کردم، ولی به دلایلی آن کار نیمهتمام ماند و من ناگزیر از ترک آن دستگاه شدم. برای انجام دادن آن پروژه با همکاری دو سه تن به گردآوری برابرنهادههای مترجمان فارسی برای واژگان علوم انسانی در زبانهای فرانسه و انگلیسی پرداخته بودم و چون آن پروژه نتوانست پیش برود، بر آن شدم که آن گردآوردهها را برای استفادهی مترجمان منتشر کنم که در دو جلد، انگلیسی ـ فارسی و فرانسه ـ فارسی، با عنوان «واژگان فلسفه و علوم اجتماعی»، در سال ۱۳۵۴ منتشر شد. این واژگان سرآغازی شد برای جنبشی که در سالهای بعد برای گردآوری برابرنهادهها در زمینههای گوناگون علمی و فنی درگرفت و همچنان دنباله دارد. برای من هم سرآغاز کار و کوشش سی و اندی سالهای شد که دستاورد آن با عنوان فرهنگ علوم انسانی با دو ویراست تا کنون منتشر شده است و ویراست سوم آن را هم در دست دارم.
بهتازگی کتابی از شما به نام «زبان باز؛ پژوهشی دربارهی زبان و مدرنیت» از سوی نشر مرکز منتشر شده که درواقع عصارهی تأملات ۴۰ سالهی شما دربارهی مسئلهی زبان است. خواهشمندم اندکی دربارهی دو مفهوم کلیدی این کتاب، یعنی «زبان باز» و «مدرنیت»، و رابطهی میان این دو توضیح دهید.
مراد من از زبان باز، از سویی، زبان توسعهپذیر از نظر دستگاه واژگانی است با بهکار بردن توانمندیهای صرفی، اشتقاقی و ترکیبساز زبان و، از سوی دیگر، باز بودن به روی زبانهای دیگر برای وامگیری واژهها یا مایههای واژگانی و نیز توانایی انتقال مفهومهای تازه از زبانهای دیگر به فضای خویش. نسبت زبان باز با مدرنیت از آن جهت است که مدرنیت یک پروژه شناخت بینهایت است. اگر به گسترهی عظیم و بیامان شناخت علمی در قلمرو علوم طبیعی و علوم انسانی با شاخههای بسیارشان و همچنین علوم ریاضی، فلسفه، منطق، هنرشناسی و ادبیاتشناسی و نیز قلمرو فناوری ـ که با علوم کاربردی رابطهای تنگاتنگ یافته است ـ نظری بیندازیم، بهروشنی میبینیم که اگر زبانهایی که بستر این دستاوردها هستند در فضای بومگویشی پیشامدرن خود میماندند، هرگز نمیتوانستند بستر چنین دستاوردی باشند. آن دستاوردها نیز بی این بستر زبانی نمیتوانست فراچنگ آید. پس زبان مدرنیت ناگزیر زبان باز است.
زبانهای انگلیسی و فرانسوی مدرن بهدلیل باز بودن به روی زبانهای کلاسیک لاتینی و یونانی، نهتنها پیشوندها و پسوندها و ستاکهای آن زبانها را از راه گسترش زبانمایهی علمی در خود جذب کردهاند، بلکه از این راه توانستهاند ساختارهای ترکیبی آن زبانها را نیز بر ساختار تحلیلی یا کمترکیبپذیر خود سوار کنند و از آن بینهایت بهره بگیرند. واژگان آن زبانها و توان ترکیبیشان، بهصورت کوشا و کارآمد، بخشی از ساختار امروزی این زبانهاست. البته باز بودن این زبانها به روی زبانهای یکدیگر و زبانهای دیگر و توان بینهایت برای جذب واژگان از آنها، بهویژه در مورد زبان انگلیسی، به این زبانها امکان توسعهی بینهایت داده است.
زبان باز که به گفتهی خودتان «دستاورد نهایی کار پژوهشی و اندیشه»ی شما دربارهی زبان فارسی است بیشتر استوار بر رابطهی مدرنیت و زبانهای مدرنی چون انگلیسی، فرانسوی و آلمانی است تا رابطهی زبان ما و مدرنیت. چرا با وجود این خلأ، شما این کتاب را دستاورد نهایی تأملات خود میدانید؟
البته بهدلیل خستگی زیاد، بخش بررسی زبان فارسی را در این کتاب تمام نکردهام و برای فرصتی دیگر گذاشتهام، اما پیش از این دو کتاب دیگر هم منتشر کردهام و در آنها به نقد تاریخی زبان فارسی و تنگناهای آن در رابطه با تمدن مدرن پرداختهام. بازاندیشی زبان فارسی به نقد و ارزیابی تاریخی این زبان میپردازد، اما چند مقاله هم دربارهی پیجویی روشهای توسعهی این زبان از راه بهرهگیری از توانمندیهای اشتقاقی و ترکیبی آن دارد. «درآمد» ۵۰ صفحهای کتاب فرهنگ علوم انسانی نیز به مسائل خاص توسعهی زبان و مدرنگری آن میپردازد. همچنین، روشهای پیشنهادی من برای توسعهی واژگان علوم انسانی را با درنگ در شگردهای پیشنهادی و کار تکنیکی اشتقاقی و ترکیبی با مایههای گستردهتر زبانی در متن آن فرهنگ میتوان دید. در کتاب «زبان باز» نشان دادن تنگناهای فنی زبانهای تحلیلی برای ساخت و پرداخت واژگان ترکیبی و اشتقاقی و همچنین رابطهی زبان و زیستبوم فرهنگی آن، درحقیقت، هشداری است به فارسیزبانان که زبانشان یک زبان تحلیلی وابسته به زیستبوم فرهنگی پیشامدرن است، یعنی برای مدرنگری خود و کارآمدی در این پهنه هم تنگناهای زبانی و هم تنگناهای فرهنگی دارند. کتاب «زبان باز»، با پیگیری و طرح چگونگی بالیدن زبانها در بستر پیدایش مدرنیت، میخواهد درآمدی باشد به اندیشیدن به این هر دو وجه زبان ما. باری، در ویرایش دیگری از این کتاب در نظر دارم مسائل زبان فارسی را از این دیدگاه جمعبندی کنم.
زباننگاره (دبیره یا خط) تا چه میزان بر باز بودن زبان تأثیر دارد؟
زباننگارهها هم میتواند در چهرهبخشی تاریخی به زبانها اثرگذار باشد. پراکنش زباننگارهی لاتینی در اروپا و ترانویسی واژگان یونانی به آن از روزگار باستان، جذب واژگان این دو زبان را در زبانهای مدرن بسیار آسان کرده است (البته رابطهی تاریخی و فرهنگی با آن دو زبان را هم نباید فراموش کرد). همچنان که یکی بودن زباننگارهی فارسی و عربی راه ورود بیپایان واژههای عربی را به فارسی هموار کرده بود. ترکان که زباننگارهی لاتینی را پذیرفتهاند واژههای زبانهای اروپایی را در زبان خود بسیار آسانتر از ما و اعراب میپذیرند.
«زبان باز» طبعاً بهسان «جامعهی باز» دشمنانی دارد. دشمنان زبان باز کیستند؟
همان دشمنان جامعهی باز!
تقلیل مسئلهی عقبماندگی ما به مسئلهی باز نبودن زبان آیا نوعی تقلیل معنا نیست؟ به باور من، مشکل ما بیشتر در ساحت اندیشه است تا زبان. مثلاً، با اینکه زبان رسمی اکثر کشورهای افریقایی یکی از زبانهای بستر مدرنیت، بهویژه فرانسوی، است، بنا بر زاویهای که شما مسئله را طرح میکنید، نباید مسئلهی عقبماندگی میداشتند، چراکه از یک زبان باز برخوردارند. بنابراین، آیا فروکاست مسئلهی ما به مسئلهای صرفاً زبانی ما را به بیراهه نمیکشاند؟
طرح مسائل زبانی هرگز به معنای فروکاستن همهی مسائل به مسئلهی زبان نیست، بلکه تأکید بر اهمیت مسئلهی زبان در میان دیگر مسائل است. زبانها، همگی در پایه، زبان گذران زندگی، وراجی یا ابزار برآوردن نیازهای روزانهاند و از این رو چندان فرقی میان زبان فرانسوی و انگلیسی و زبان قبیلههای افریقایی یا هر جای دیگر نیست. مسئله ساحت کاربردی زبان و درجهی کارآمدی و پروردگی آن برای مرتبههای عالیتر علمی، ادبی و نظری است. دانستن یک زبان در ساحت پایهای برای گذران زندگی با دانستن آن در ساحت عالی علمی و ادبی، هم از نظر کیفیت و هم کمیت، بسیار تفاوت دارد. برای رسیدن به ساحت عالی، باید در محیط درست پرورش جای داشت و سالها دانشآموزی کرد و، به قول قدما، دود چراغ خورد تا بهجایی رسید.
فکر، به معنای فکر علمی، فلسفی و منطقی، یا اندیشهی گفتمانی در ساحت عالی، بی زبان سنجیدهی ورزیدهی کارآمد و پرورده در دامان سنت دیرپا نمیتواند وجود داشته باشد. هر کسی هر زبانی را در هر ساحتی نمیتواند بهکار برد و هر زبانی نیز شایستگی و توانایی کاربرد در هر ساحتی از علم و اندیشه و ادبیات را ندارد؛ بنابراین، اندیشیدن به زبان به بیراهه رفتن نیست، بلکه راهگشایی برای اندیشهی سنجیده در هر زمینه است. به هر زبانی میشود وراجی کرد یا حرفهای گنگ و بیمعنا، چهبسا به نام علم، فلسفه و ادبیات، زد، اما آفرینش علمی و فلسفی، همچنان که ادبی، در ساحت عالی به هر زبانی ممکن نیست. از جمله، چنانکه میدانید ترجمهی دستاوردهای عالی اندیشه، علم و ادبیات از یک زبان بالیدهی پرمایه به زبانی تنکمایه ناممکن است. بسیاری زبانها در این زمینهها «طوطیانه» رفتار میکنند و از سر تقلید چیزهایی را بازگو میکنند که بهراستی از آن ایشان و سخنگویانشان نیست. پروردهترین و کارآمدترین زبانها نیز میتوانند طوطیانه بهکار روند، اگر که ذهن پروردهی اندیشنده در پس پشتشان نباشد.
مسئلهی دیگر این است که زبانهای باز بر اثر گسترش افق فرهنگ روزآمد شدهاند، ولی آنچه از کتاب «زبان باز» شما برمیآید این است که شما برآنید که از طریق گسترش افق زبان به گسترش چشماندازهای فرهنگی دست یازید. این موضوع را چگونه شرح میدهید؟
رابطهی زبان و فرهنگ دوسویه و درهمتنیده است. فرهنگ برحسب نیازها و فضای خود زبان میآفریند یا زبان خود را فضای ویژه میبخشد، همچنین زبان با باز بودن یا باز شدن به روی فرهنگ دیگر میتواند سازمایههای تازهی فکر، فرهنگ و رفتار را از آن وارد فضای فرهنگ بومی کند و آن را دیگرگون کند. این بستگی به وضع تاریخی جامعهها دارد. فرهنگهای فرادست از راه زبانهای خود به فرهنگهای فرودست زور میآورند تا جایی که زبانشان زبانهای فرودست را از میدان بهدر میکند و جانشینشان میشود. فرهنگ مدرن از راه زبان وارد فضای فرهنگ و ذهنیت مردمان پیشامدرن میشود. درنتیجه، زبانشان باید بردار آن فرهنگ به درون فضای فرهنگ بومی شود. بنابراین، بی مدرن شدن زبان، جذب خودآگاهانه و سنجیدهی دستاوردهای فرهنگ مدرن ممکن نیست.
حال برسیم به یک پرسش اساسیتر و آنهم رابطهی میان «زبان علمی» و «زبان طبیعی» است. به نظر شما، مرز میان این دو در کجاست؟
زبان علمی نیز بر پایهی زبان طبیعی قرار دارد که زبان گفتار و نوشتار است، اما هر علمی برای عرضهی گزارههای خود به دستگاه ترمشناسی ویژهای نیاز دارد. درنتیجه، با برگزیدن واژههایی خاص یا با برساختن مشتقها یا ترکیبهایی از مایههای زبان طبیعی یا وامگیری از زبانهای دیگر، با دادن تعریفی کارآمد از آنها، باید ترمهایی با کاربرد علمی بسازد. برای مثال، علم هندسه با دادن تعریفی حدگذار به نقطه، خط، سطح و حجم خود را پایهگذاری میکند. به این ترتیب، واژگان علمی و فلسفی و متنهای تولیدشده بر پایهی آنها در برابر زبان همگانی هویتی جداگانه مییابد. این کاری است که در طول تاریخ علم و اندیشه همه جا میکردهاند، از جمله در عربی و فارسی برای ترجمهی مفهومهای علمی و فلسفی یونانی یا برای برساختن مفهومهای تازه در حوزهی علوم سنتی در قلمرو جهان اسلامی. اما تمدن مدرن با مرکزیتی که در ساختار خود به علم و پژوهش داده است به گسترهی واژگانی بیکرانی نیاز دارد. از جمله، با گسترش بیکران علوم زیستشناختی با شاخههای بسیار که هدفشان شناخت میلیونها نوع باشندگان جاندار در تمامی پهنههای جغرافیایی و در طول تاریخ میلیارد سالانهی زندگی روی زمین است، این شناخت به پژوهش در کالبدشناسی، فیزیولوژی و زیستبومشناسی یکایک آنها، از درشتپیکر و ریزپیکر (میکروسکوپیک) و نامگذاری یکایک نوعها، اندامها و کارکردهایشان میپردازد که، چنانکه میبینید، به گسترهای از میلیونها واژه نیاز دارد. هیچیک از زبانهای طبیعی روی زمین از عهدهی چنین کاری، حتی در حد جزو کوچکی از آن، برنمیآید و بر اینها بیفزایید تمامی علوم هواشناسی، زمینشناسی، دریاشناسی، اتمشناسی، مولکولشناسی و علوم جغرافیایی را با شاخههای بسیارشان. در کنار آنها، بنگرید به دستگاههای کلان ترمشناسی علوم انسانی از اقتصاد، علوم سیاسی، جامعهشناسی، مردمشناسی، روانشناسی، تاریخشناسی، هنرشناسی، ادبیاتشناسی، زبانشناسی و جز آنها، همچنین فلسفه و شاخههای فراوان آن. بنابراین، برای پاسخگویی به این نیاز عظیم واژگانی، راهی جز رهیافت تکنولوژیک به زبان و ساختوساز مکانیکی واژگان نیست، اما آنچه از رهیافت تکنولوژیک به زبان حاصل میشود با نشستن در بستر زبان طبیعی و آموخته شدن اهل زبان با آنها خود به پارهای از زبان طبیعی بدل میشود. در این مورد میتوانید به کتاب «زبان باز» نگاه کنید.
اگر موافق باشید، روی موضوع زبان فارسی تمرکز بیشتری کنیم. بهقولی، بزرگترین میراثهای ادبی جهان به زبان فارسی نوشته شده است. به نظر شما، چگونه میتوان از این میراث شگفت ادبی برای مدرن کردن زبان فارسی بهره برد؟ و اصلاً رابطهی زبان ادبی و زبان علمی چیست؟
اینکه زبان فارسی میراث شاعرانه ـ عارفانهی بزرگی دارد، گفتوگو ندارد، اما اینکه این میراث «بزرگترین میراثهای ادبی جهان» است، من نمیتوانم داوری کنم. برای چنین داوریای کسی باید باشد که همهی ادبیات جهان را بشناسد. به هر حال، من چنان کسی نیستم و اما در مورد اینکه از این میراث میتوان برای مدرن کردن زبان فارسی بهره برد، پاسخ من مثبت است، اما نه اینکه گمان کنیم تمامی مسئله را با این میراث میتوان حل کرد. چنین گمان نادرستی در میان فارسیزبانان هست و از پرسش شما هم چنین گمانی برمیآید.
رابطهی زبان ادبی و زبان علمی، هر یک از این دو قلمرو، رفتار زبانی ویژهای را میطلبد که از نظر بنیاد چهبسا ضد یکدیگر است. در بخش یکم «درآمد» فرهنگ علوم انسانی با همین عنوان «زبان علمی و زبان ادبی» به این بحث پرداختهام و در اینجا تکرار نمیکنم.
پس چگونه زبان فارسی میتواند قلمروهای زبانی مدرن خود را آگاهانه سازمان دهد؟
نخست با شناسایی اصل مسئله، یعنی طرح این پرسش که ما با دنبالهروی از زبانهای پیشاهنگ مدرنیت به دنبال چیستیم، و فهمیدن مسئله از جهت نسبت مدرنیت و زبان در ساحت جهان، نه از درون تنگنای ناسیونالیسم ایرانی و هیجانهای آن؛ بازشناسی قلمروهای گوناگون زبانی، مانند زبان ادبی و زبان علمی و باز در هر یک از این قلمروها بازشناسی ویژگیهای زبانی علوم طبیعی در برابر علوم انسانی و سرانجام شناخت اینکه در کدام قلمروها باید زبان جهانی علم را به رسمیت شناخت و از این گمان نادرست دست برداشت که زبان فارسی با توانایی ترکیبسازیاش میتواند به همهی آنها پاسخ گوید و برای آنها برابرسازی کند. در قلمرو علوم انسانی و فلسفه، به گمان من، باید به فکر برابرسازی بود، اما با نگاه دقیقتر و بلکه بسیار دقیقتر از آنچه تا کنون کردهایم و یافتن معیارهای فنی برای واژهسازی. من این کار را تا حدودی که از دستم برمیآمده است در «فرهنگ علوم انسانی» و کارهای دیگرم کردهام، اما هنوز بهکار بسیار بیشتری نیاز داریم، از جمله بازشناسی اینکه کجا باید وامگیری واژگانی کرد و از واژهسازی شکستهبسته دست برداشت. در این مورد میتوانید به درآمد «فرهنگ علوم انسانی» نگاه کنید.
الگوی درستنویسی در کتابهایی چون «غلط ننویسیم» ابوالحسن نجفی بر پایهی زبان گذشتگان است. این شیوه که برگرفته از اندیشهای است که زبان را همچون موهبتی قدسی و ایستا مینگرد و معیارش در زمینهی زبان ـ همچون سایر زمینههای زیستی و رفتاری ـ عادتهای نیاکاناند تا چه میزان میتواند پاسخگوی نیازهای زبانی جامعهی ما باشد؟
البته نظرها و پیشنهادهای آقای نجفی و دیگر کسانی که قاعدههای درستنویسی را با ملاکهای ادبی طرح میکنند بهجای خود در خور درنگ و آموختنی است، اما به بحث توسعهی زبان مربوط نمیشود. نگرش ادیبانه به زبان بهجای خود درست و ضروری است اگر که نخواهد زبان شعر و ادب را معیار مطلق کاربرد زبان در همهی عرصهها قرار دهد.
یکی از کارهای فرهنگستان دوم واژهسازی بر پایهی زبانهای مادر زبان فارسی (اوستایی، پارسی باستان و پهلوی) بود. آیا نمیتوان اینکار را مشابهکار زبانهای مدرن در بهرهگیری از واژگان زبانهای یونانی و لاتینی دانست؟ همچنین، نظر شما دربارهی واژهسازی بر پایهی زبانهای باستانی چیست؟
ما یک تجربهی دلیرانه و درخور درنگ در این زمینه داریم و آن کاری است که میرشمسالدین ادیب سلطانی در چندین متن بسیار مهم کرده است. ادیب سلطانی کوشیده است، الگوی واژهسازی زبانهای اروپایی از مایههای یونانی و لاتینی را با بهکار بردن زبانمایههای فارسی میانه و باستان به زبان فارسی آورد، اما این کار، همچنان که میدانید، با ایستادگی سخت و حتی با پرخاشهای فراوان روبهرو شده است.
مشکل اساسی داستان که ادیب سلطانی به آن توجه ندارد این است که ما با زبانهای فارسی میانه و باستان همان نسبت و رابطهای را نداریم که اروپاییان با زبانهای کلاسیک لاتینی و یونانی داشتهاند و دارند. برای ما آنها زبانهای مرده و فراموش شدهاند. درحقیقت، پژوهشهای زبانشناسی تاریخی اروپایی در سدهی نوزدهم بود که ما را از وجود آنها باخبر کرد و تنها دانشوران زبانشناسی تاریخی در قلمرو زبانهای ایرانی این زبانها را میشناسند. حال آنکه زبان لاتینی تا سدهی هجدهم زبان نوشتاری فکر و فرهنگ و دین در اروپا بود و زبان یونانی هم، با شأن و شوکت بسیار والا، بهعنوان زبان علم و فرهنگ یونان باستان در نوزایی (رنسانس)، پا به میدان دانشوری اروپا گذاشت. در آغاز بالیدن زبانهای بومگویشی اروپا، مانند انگلیسی، فرانسوی و آلمانی، میتوان گفت که همهی دانشوران این زبانهای کلاسیک را میدانستند، به لاتینی مینوشتند و حتی میتوانستند به آن سخن گویند. درنتیجه، برای ایشان وامگیری از آن زبانها بسیار طبیعی و ساده بود؛ مانند وضعی که دانشوری سنتی ما تا یک سده پیش نسبت به زبان عربی داشت. به عبارت دیگر، باز بودن زبانها به روی هم است که امکان وامگیری زبانی را فراهم میکند؛ همچنان که با بسته شدن زبان فارسی به روی زبان عربی و باز شدن آن به روی فرانسوی و سپس انگلیسی جهت وامگیری زبانی دیگر شد.
روش ادیب سلطانی یک گرتهبرداری زبانی صرف است، بیتوجه به مسائل تاریخی و فرهنگی زبان. من گمان نمیکنم که این روش، چنانکه تجربه نشان داده است، در قلمرو علوم انسانی و فلسفه بختی داشته باشد، اما یک علمور برجستهی ایرانی، محمد حیدری ملایری، اخترشناس رصدخانهی پاریس، در زمینهی اخترفیزیک، با کاربرد این روش ـ یعنی بهرهگیری از زبانمایههای باستانی ایرانی ـ دستاندرکار فراهم آوردن یک فرهنگ چندزبانه است. این کار اکنون از نیمه گذشته و بر روی اینترنت در دسترس است. باید دید تجربهی ایشان در جامعهی علمی ایرانی به کجا خواهد کشید.
برای گسترش دامنهی توانشهای زبانیمان با زنده کردن برخی پیشوندها، پسوندها و ستاکهای باستانی در زبان کنونی موافقم و این کار را تا حدودی در فرهنگ علوم انسانی کردهام، اما این کار را باید با نرمش بسیار و گامبهگام کرد تا اهل زبان را نرماند. از جملهی این کارها در آن فرهنگ گسترش کاربرد پیشوندهای «تراـ » و «پیراـ » است که فرهنگستان دوم در «ترابری» و «پیراپزشکی» زنده کرد.
واژهسازی و ساخت برابرنهادههای علمی همواره یکی از دغدغههای شما بوده است. همانگونه که اشاره کردید، این کار در کتاب «فرهنگ علوم انسانی» شما نمود بارز دارد. برخی واژگان برساختهی شما مانند «گفتمان» بهسرعت همهگیر شد و برخی دیگر هنوز جای کار دارد. این تلاش پیگیر شما درحقیقت بهکار یک فرهنگستان میماند تا کوششی تکنفره. آنچه مایلم شرح دهید این است که شما از چه تکنیکهایی برای واژهسازی بهره میبرید؟
کار من در اساس ترکیبسازی و مشتقسازی است، اما این بحث جنبههای فنی باریکی دارد که آن را اینجا نمیشود شرح داد. اینکه من با چه مایههای زبانی کار میکنم و چه مایههای زبانی را برای گسترش واژگان فارسی پیشنهاد میکنم بحث درازی میطلبد. در ویرایش بعدی کتاب «زبان باز» سر آن دارم که به آن بپردازم. به هر حال، در بازاندیشی زبان فارسی و درآمد «فرهنگ علوم انسانی» از جنبههایی به این مسائل پرداختهام.
پس از انقلاب اسلامی ۱۳۵۷، ما شاهد تلاش گستردهی نهاد قدرت برای رازآمیز کردن و نوعی نگاه فراطبیعی (ماوراءالطبیعی) در عرصهی سیاست، اجتماع، فرهنگ و… به زبان فارسی هستیم. این نوع بهرهگیری از زبان توسط لایههای قدرت چه تأثیری روی زبان فارسی داشته است؟
در پهنهی زبان آنچه به دنبال انقلاب رخ داده است، به دلایل جامعهشناختی ـ که اینجا جای پرداختن به آنها نیست ـ به عکس آنچه بسیاری میپندارند، کنار گذاشته شدن زبان حوزوی سنتی و مدرنتر شدن و درنتیجه فارسیتر شدن آن زبان است. فشار شرایط انقلابی و شکلگیری ساختار قدرت تازه و نیاز به تولید گفتمانهای تازه در همهی زمینهها با منطق سخنوری مدرن، از جمله سخنوری انقلابی، زبان فارسی را در کل از زبان سنتی دور و بسیار مدرنتر کرده است.
شما وضعیت کنونی و چشمانداز آیندهی زبان فارسی را در جایگاه زبان کشوری «جهان سومی»(۳) در رویارویی با چالش مدرنیت و ضرورتهای زبانی آن چگونه میبینید؟
آیندهی زبان فارسی بستگی به بسیاری عوامل سیاسی و فرهنگی دارد که آیندهی هیچیک از آنها روشن نیست. آنچه از دست کوتاه یک پژوهندهی گوشهنشین چون من برمیآید اندیشیدن به مسئله و کوشش برای خودآگاهی به جنبههای زبانی و فرهنگی آن و طرح آنهاست، اما سرنوشت و آیندهی چنین کارهایی چهبسا بستگی به بخت و اقبال دارد و از دست ما خارج است.
۱. این گفتوگو در پاییز ۱۳۸۷ انجام شده است.
۲. مدرنیت (modernity)، در ادبیات داریوش آشوری، نامی است برای صورت نوینی از زندگی و رفتار بشری که در قالب شناخت علمی، سازمانبندی تکنیکی و صنعتی، همراه با صورت تازهای از نهادهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگ درخور آن، شکل گرفته است. این صورت تازه، همراه با تمامی دگرگونیهای ژرف در عالم زندگی و رفتار بشری، صورت تازهای از فهم زبان و رفتار با آن را نیز پدید آورده است که برای پیشرفت علم و تکنولوژی و کارکرد آنها و نیز کارکرد تمامی نهادهای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی مدرن ضرورت تام دارد. از این رو، فهم درست و ژرف مدرنیت و دستیابی به ژرفنای دستاوردهای آن بدون فهم کاری که با زبان آن شده است ممکن نیست.
۳. «جهان سومی» در ادبیات داریوش آشوری به معنای کشورهای وامانده در وضع آشوبزده در میان جهانهای «سنتی» و «مدرن» است.
دیدگاهی بنویسید.