دکتر علیقلی محمودی بختیاری: غزلهای منسوب به حافظ بسیارند، غزلهایی که حتما از حافظ نیستند اندکاند، و غزلهای ضعیف هم در دیوان او فراوان. اما غزلهای پرایهام، وهمبرانگیز و نامأنوس هم دارد که این غزل یکی از آنهاست و شاید بحثبرانگیزترین آنها باشد.
من در این گفتار، پرده از چهرهی این غزل برمیافکنم و هرگز نمیگویم حق همین است و جز این نیست و هیچ کس حق ندارد آن را نپذیرد. خوانندهی دیوان حافظ -و هر شاعری- آزاد است که دریافت خود را داشته باشد بی آنکه به دریافت دیگران بیباور و بیاعتنا باشد. آنچه من مینویسم این حسن را دارد که خواننده را به اندیشه و اندیشیدن وامیدارد. چه این جستار از زمان خود حافظ تاکنون در پرده مانده است. شارحان غزلهای حافظ همه سطحی، کژ و نیندیشیده پیرامون این غزل داد سخن دادهاند و شاید بسیاری از ستایشگران حافظ اگر آنچه را که من مینویسم میپذیرفتند و بپذیرند دیگر ستایشی از حافظ نمیکردند و نخواهند کرد -که همه در ردیف «غیرند» و در کنار «مدعی» و «ناآشنا» با اندیشه و سخن حافظ- بیسبب نیست که حافظ سروده است:
من این حروف نوشتم، چنانکه «غیر» ندانست | «تو» هم ز «روی کرامت» چنان بخوان که تو دانی
و باید «آشنا» و «غیر» را شناخت و «مدعی» را شناخت تا با سخن حافظ انس پیدا کرد … اما غزل مورد بحث:
اگرچه عرض «هنر» پیش یار «بیادبی»ست | «زبان خموش» و لیکن «دهان پر از عربی»ست
«پری نهفتهرخ» و «دیو در کرشمهی حُسن» | بسوخت دیده ز حیرت، که این چه بوالعجبیست
درین چمن «گلِ» بی«خار» کس نچید -آری- | «چراغ مصطفوی» با «شرارِ بولهبی»ست
«سبب» مپرس که چرخ از چه سفلهپرور شد | که کامبخشیِ او را بهانه «بیسببی»ست
به نیم جو نخرم «طاقِ خانقاه و رِباط» | مرا که «مَصطبه»ایوان و «پای خم» طَنَبیست
جمال «دختر رز» «نور چشم» ماست، مگر | که در «نقاب زجاجی» و «پردهی عِنبی»ست
هزار «عقل و ادب» داشتم من ای خواجه | کنون که مست و خرابم، صلاح «بیادبی»ست
بیار «می» که چو حافظ هزارم استظهار | به گریهی سحری و نیاز نیم شبیست
این غزل، غزل ناب، شاد، خوشایند و دلچسبی نیست و در نگاه نخست، همانندی و همگونی با غزلهای ناب و سرهی حافظ ندارد -به همین سبب من آن را در کنار سیصد غزل برگزیدهی حافظ نیاوردهام- این غزل را بسیاری از گردآورندگان دیوان هم ضبط نکردهاند. اما ایهام، ابهام، کنایه، استعاره، اعتراض، شگفتی، طنز، لغز، نکته، افسوس و درد و دریغ، هشدار و هر گونه درد و عارضهی حاکم بر جامعه را در این غزل میتوان دید -اگر ژرف، با بینش و خردمندانه بر آن بنگرید- به همهی تفسیرها، تأویلها و شرح بسطهایی که پیرامون حافظ و شعر او شده نگاه کنید، درمییابید که هیچکدام از آن پژوهندگان، پی به این همه «ایهام و کنایه و اشاره … » نبردهاند. همه مقلدانه پیرامون این غزل -و همهی دیوان حافظ- سخن گفته و شرح نوشتهاند و به تفسیر و تأویل پرداختهاند. برخی از پژوهشگران دیوان حافظ تا نزدیکی «تماشاگه راز» رفتهاند، اما سر از خانقاه، صومعه، یا معبد درآوردهاند و «طاق و رواق خانقاه و رباط و هیاکل و معابد» آنچنان فریفته و شیفتهشان کرده که آنها را «تماشاگه راز» و «دیر مغان» پنداشتهاند. و آشفتهبازاری را پدید آوردهاند که نسل انسان را به گمراهی و پریشانی گرفتار ساختهاند …
من به همین «سبب» این غزل را در کنار «سیصد غزل برگزیده» یا «دیوان راستین حافظ» نیاوردهام، زیرا که گرد و غبار برخاسته از خامهی «مفسران و تأویلکنندگان» دیوان حافظ چنان بر خاطر و ذهن بیشتر خوانندگان آن نشسته است که آنان را به سرگیجه و عطسههای پیدرپی میاندازد. بیشتر شرحدهندگان و تفسیرکنندگان دیوان حافظ به این غزل که رسیدهاند، بیآنکه به همهی غزل توجه داشته باشند و بیتهای دوم و سوم آن را به دیده بگیرند، ندانسته، بیت نخستین آن را با اندکی کم و افزون اینچنین شرح دادهاند:
«هرچند که برشمردن هنرهای خویش نزد یار صاحبهنر، دور از ادب است، ازاینرو زبان از گفتن خاموش و لکن دهان پر از کلام فصیح و نکتههای بدیع و گفتنی دارم … (شرح صد غزل از حافظ، انتشارات پاژنگ، ص ۳۹۰).
این «دهان پر از کلام فصیح و نکتههای بدیع و گفتنی» را از کجا آورده؟ روشن نیست.
خندهدارتر از این، شرح و تفسیریست که پیرامون این غزل و همین بیت مطلع در کتاب «حافظ خراباتی، جلد اول، بخش سوم، ص ۱۶۱۷» آمده است و همهی اینها از «سودی» بهرهمند شدهاند که نوشته است: «محصول بیت: اگرچه در حضور یار، اظهار هنر بیادبیست، من هم زبانم ساکت است و عرض هنر نمیکنم، اما دهانم پر از عربیست. خواجه با بیان ظریف به یارش عرض هنر نموده میفرماید: از علم عربی بهرهمندم اگرچه متمّدح نیستم. از فحوای کلام خواجه چنین برمیآید که دانستن زبان خودشان هنری محسوب نمیشود که هنر را به زبان عربی تخصیص داده است …» (شرح سودی، ترجمهی ستارزاده، ج اول). دیگر نوشتهها را بر همین شیوه قیاس کنید.
اکنون به رویارویی واژهها، عبارتها، و نکتههای پر ایهام و ابهام و کنایهی جای گرفته در این غزل خوب، ژرف و خردمندانه بنگرید:
الف: «آشنا» در قلمرو حافظ | ب: «غیر» در قلمرو مدعی |
۱. عرض هنر (آن هم پیش یار) | ۱. بیادبی |
۲. زبان خموش | ۲. دهان پر از عربی |
۳. «پری» نهفتهرخ | ۳. «دیو» در کرشمهی حسن (ناز) |
۴. لطف گل | ۴. خلش خار |
۵. چراغ مصطفوی | ۵. شرار بولهبی |
۶. مصطبه و پای خم | ۶. خانقاه و رباط(طاق و رواق و طنبی) |
نخست به یاد بیاورید که بارها گفتهام:حافظ این نام را برای خود حفظ کرده و گاه خود را به جای «مدعی» میگذارد تا هر ناسزایی را که میخواهد نثار «مدعی» بکند -به ظاهر- نثار خود کرده باشد … اینک به گزارش من پیرامون این غزل بنگرید.
یار، خود هنرمند است و «عرض هنر» پیش او «بیادبی» است و در حضور او باید خاموش ماند «ز آنکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش» به همین سبب زبان ناطقه و زبان گویای راز و هنر خاموش است، اما چه باید کرد که «مدعی» و عاملان او «جهل» را در رخت «هنر» جلوه میدهند و با دهان گستاخ «پر از عربی» به بیادبی و فضلفروشی میپردازند و این «فضلفروشی» کالای دکان «خودفروشان است» و همهی آنان همان «نحوی» هستند که «مولوی» او را به کشتی مینشاند و رسوا میکند:
آن یکی نحوی به کشتی درنشست | رو به کشتیبان نمود آن خودپرست
بیهیچ «سببی» از کشتیبان پرسید و:
گفت: «هیچ از نحو خواندی؟» گفت: «لا» | گفت: «نیم عمر تو شد بر فنا»
چرا «نیم عمر او بر فنا باشد؟» به چه «سبب» باید کشتیبان حتما «نحو» و «عربی» بداند؟ از این گستاخی و فضلفروشی «نحوی»:
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب | لیک آن دم گشت خاموش از جواب
از قضای روزگار:
باد کشتی را به گردابی فکند | گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
«هیچ دانی آشنا کردن؟ بگو» | گفت: «نی، از من تو سباحّی مجو»
گفت: «کل عمرت ای نحوی فناست | زانکه کشتی غرق این گردابهاست»
در این گفتوگو: در آغاز «زبان کشتیبان خموش» و «دهان نحوی پر از عربی» بود. هیچ میتوانید میان بیت اول غزل حافظ با این داستان که مولوی آورده رابطه پیدا کنید؟ «سخن سربسته گفتم با حریفان». درد حافظ را حس میکنید؟حافظ شاعر همهی زمانهاست. روزگار او روزگار ریا، زرق، سالوس، نفاق، نامردمی و حکومت بر پایهی جهل است.
«مدعی» میخواهد -به هر صورت- حکومت کند. با گسترش جهل، مردم را به زیر فرمان میآورد. از هر ابزار و دستاویزی -که مردم را گرفتار کند و به زندان جهل بکشاند- بهره میگیرد و میدان را بر خرد و اندیشه تنگ میسازد. در چنین فضای تاریک و خفقانآوری، «حق» در پرده میماند و «باطل» حاکم و میداندار میشود. «پری نهفتهرخ» و «دیو در کرشمهی حسن» است. «نفاق» و «زرق» کارگردان و بازیگران صحنه میشوند. «چرخ سفلهپرور شده» و برای «سفلهپروری خود» هیچ «سبب» و دلیل و منطقی هم نمیخواهد. اکنون که زمانه چنین است «صلاح در بیادبیست» … غزل نامأنوس، واژهها ناهنجار، «دهان پر از عربی»، «بلعجبی»، «بولهبی» … اما، پر از ایهام، کنایه و راز …
عبارتهای: «زبان خموش»، «پری نهفتهرخ»، «لطافت گل»، «چراغ مصطفوی» را در برابر عبارتهای: «دهان پر از عربی»، «دیو در کرشمهی حسن»، «خلش خار»، «شرار بولهبی» … بگذارید و اندکی بر آنها ژرف بنگرید و بار دیگر تفسیر و تأویل شرحدهندگان دیوان حافظ را هم بخوانید، بیگمان در شگفت خواهید ماند. بیشتر در شگفت خواهید ماند هنگامی که میخوانید و از زبان حافظ میخوانید:
ز شعر دلکش حافظ کسی بوَد آگاه | که لطف طبع و سخن گفتن «دری» داند
و از این زیباتر از زبان حافظ میشنوید که میگوید:
چون عندلیب، فصاحت فروشد، ای حافظ | تو قدر او به سخن گفتن «دری» بشکن
و حافظ هر پیام بیدارساز و خردآموز را از زبان «خموش» یعنی زبان «دری» عرضه میدارد:
ز من به حضرت آصف که میبرد پیغام | که یادگیر دو مصرع ز من به نظم «دری»
بیا که وضع جهان را چنانکه من دیدم | گر امتحان بکنی، «می» خوری و «غم» نخوری
و نالهی حافظ را از لابلای واژهها میشنوید که میگوید:
حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما | بلبلانیم که در موسم گل «خاموشیم»
یا:
حیفست بلبلی چو من اکنون درین قفس | با این «زبان عذب» که «خامُش» چو سوسنم
این «لطف طبع و شعر دلکش» که در سخن گفتن «دری» و تنها در سخن گفتن «دری» وجود دارد … این بلبلانی که در «موسم گل، خاموشند» این «زبان عذب»، این «زبان خاموش» کدام زبان است که «دهان پر از عربی» مجال به روشنی و جنبش و گویایی آن نمیدهد و عرصه را بر آن تنگ کرده است؟ مگر نه این است که «دهان پر از عربی»، دهان «محتسب» و «مدعی» و «حاکم» است و ابزار کار «خودفروشان» و «قلاّبان» … است. و از سوی دیگر آیا آن «زبان خاموش» همان «زبان دری» و «زبان پهلوی» نیست که حافظ گفت:
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی | میخواند دوش درس مقامات معنوی
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل | تا از درخت نکتهی توحید بشنوی
میدانید «گلبانگ» به چه معنیست؟ «گلبانگ» افزون بر اینکه نام یکی از مقامها و پردههای موسیقی است. یعنی: آواز، سرود، نغمه، چهچهای لطیف و دلنشین که به ویژه برای گل سر داده میشود. بلبل سردهندهی این آواز لطیف و دلنشین است -برای گل- و به همین سبب واژه «گلبانگ» را در واژهنامهها به معنی «بانگ و آواز بلبل» آوردهاند و نقل کردهاند. و حافظ هم «گلبانگ» را به همین معنی گرفته است:
دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور | «گلبانگ» زد، که چشم بد از روی گل به دور
یا:
دلت به وصل گل ای بلبل صبا، خوش باد | که در چمن همه «گلبانگ» عاشقانهی تست
… اما این بار، «گلبانگ پهلوی» جلوهی ویژهای به چهچه، آواز و نغمهی بلبل میدهد، زیرا که «درس مقامات معنوی» میخواند. این «مقامات» را چه جمع مقامه به معنی خطبه، سخنرانی با نثر فنی آمیخته با شعر و چه «پردههای موسیقی» بدانید، تفاوتی ندارند. جان سخن اینست که: «بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی»،«میخواند دوش درس مقامات معنوی» و در نغمه و چهچه و آواز او، این راز نهفته است که: «چشم دل باز کن … » «تا بو که به گوش دل … »، «از درخت نکتهی توحید بشنوی» آری:
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی | میخواند دوش، درس مقامات معنوی
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل | تا از درخت «نکتهی توحید» بشنوی
مرغان باغ قافیه سنجند و بذلهگوی | تا خواجه می خورد به غزلهای پهلوی …
با توجه به همین سه بیت و شعرهایی که به دنبال خواهید خواند. و همه جان و جوهر سخن حافظند-:
آیا این سخن «سودی» و پیروان او درست است که میگوید: «از فحوای کلام خواجه چنین برمیآید که دانستن زبان خودشان هنری محسوب نمیشود که هنر را به زبان عربی تخصیص داده است …؟»
و حال آنکه حافظ خود میگوید:
ز شعر دلکش حافظ کسی بُوَد آگاه | که لطف طبع و سخن گفتن «دری» داند
یا:
چو عندلیب فصاحت فروشد ای حافظ |تو قدر او به سخن گفتن «دری» بشکن
شما از این سخنان حافظ چه درمییابید که میگوید:
«خموش» حافظ و این «نکتههای چون زر سرخ» | نگاهدار که «قلاّب شهر» صرافست
نکتههای «چون زر سرخ»، در همان «زبان خموش» بلورینه شده است، و «دهان» پر از عربی «کالای بازار روز است که «قلاّب شهر» «صراف» و کارگردان و مُبلّغِ آن است.
یا:
سخن اندر دهان دوست «شکر» | و لیکن «گفتهی حافظ» از آن بِه
حافظ با چه زبانی شعر سروده است که سرودههای او از «شکر»ی که در «دهان دوست» هم هست شیرینتر است؟ «نکتههای چون زر سرخ» که بر زبان حافظ جاری شده، به چه زبانیست؟
حافظ اگرچه در سخن «خازن گنج حکمت» است | از غم روزگار دون، طبع سخنگزار کو؟
این «گنج حکمت» که حافظ «خازن» و گنجینهدار آن است، کدام است؟ و کدام سخن است؟ وقتی حافظ میگوید: «من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست»، این حروف را با چه «زبانی» نوشته؟ وقتی میگوید:
یکی است «ترکی و تازی» درین معامله حافظ | «حدیث عشق» بیا کن «بدان زبان که تو دانی»
آن زبان کدام است که «حدیث عشق» را با آن میتوان گفت و گفته است؟ شاید پافشاری کنید که «زبان عشق» زبان مشترک میان همهی انسانهاست و چنگ به این سرودهی مولانا بزنید که:
ای بسا تازی و ترک همزبان | وی بسا دو ترک چو بیگانگان
در همین داستان نیز مولانا باور دارد که: «پس زبان عاشقی خود دیگر است» و آن همدلی که مولانا آن را زبان مشترک عشق میداند و در بیان و کالبد دیگری جز «ترکی و تازی» میپذیرد. از این گذشته، در غزل حافظ، «بیان حدیث عشق» از ایهام و کنایه و اشاره ویژه زبان حافظ برخوردار است. روی سخن با «آشنا» است. با «تو» است. میپذیریم که زبان عشق زبان ویژه «معرفت» است. «پس زبان عاشقی خود دیگر است».
اما نکتههای پرابهام مولانا و شمس تبریزی را هم باید نگاه کرد. وقتی مولانا میگوید:
روح با علمست و با عقلست یار | روح را با «ترکی» و «تازی» چکار؟
و شمس تبریزی دربارهی زبان پارسی دری سخنی بیپرواتر و روشنتر دارد. میگوید: « … و زبان پارسی را چه شده است بدین لطیفی و خوبی، که آن معانی و لطایف که در پارسی آمده است، در تازی نیامده است …» (خط سوم، ص ۱۲۷، بندهای ۱۷۴ و ۱۷۵).
هرگونه تعبیر و تأویل و تفسیری که میخواهید به کار بندید. مشکل دو زبان زمخت جهل و ستم را حل نخواهید کرد. نظامی هم در داستان لیلی و مجنون به همین نکتهی باریک اشاره دارد، با آن زبان رسمی بیشتر حکومتگران ترکی بود. ولی «اخستان» شروانشاه به او مینویسد -یا نظامی گزارشگر سخن او میشود- و میگوید: نمیخواهم که این داستان به زبان «تازی» بماند و نمیخواهم که برگردان آن را به «ترکی» بشنوم، زیرا:
ترکی صفت وفای ما نیست | «ترکانهسخن» سزای ما نیست
خواهم که به «پارسی» بسازی | این تازه عروس را طرازی
سخن حقّ، سخن راست و زبان خرد و اندیشه و عشق «زبان دری» است.
نظامی در شرفنامه -بیپردهپوشی- میسراید:
نظامی که «نظم دری» کار اوست | «دری نظم» کردن سزاوار اوست
گشتوگذار بنیادین ما در دیوان حافظ است و از حافظ سخن میداریم … چرا حافظ میگوید:
ترکان پارسیگوی، بخشندگان عمرند …؟
«ترک» در اینجا ترک ترکستان یا مغولستان نیست. یک صفت «تجریدی» که «تعمیم» یافته در نظر است. در شعر حافظ «ترک» یعنی «خوشرو، خوشگل، دلبر، محبوب زیبا و … ». اما کدام «خوشرو … زیبا» میتواند «بخشندهی عمر» باشد؟ میدانیم که حافظ بارها گفته است: «دلبر آن نیست که مویی و میانی دارد»، «نه هرکه چهره برافروخت دلبری داند». «از بتان آن طلب ار حُسنشناسی ای دل» زیرا: «این کسی گفت که در علم نظر بینا بود». «اینکه میگویند آن بهتر ز حسن یار من این دارد و آن نیز هم» … پس «دلبر، محبوب، زیبا، بت … و خوشگلی» که «بخشندهی عمر» است، چگونه کسی است؟ چگونه زیبارویی است؟ … سخن در همین جاست که زیبا، دلبر، محبوب، بت و خوشگلی … بخشندهی عمر است که به «پارسی» و یا «زبان دری» یعنی همان زبانی که زیر فشار ستم و بیداد و در بازار زرق و ریا و سالوس «خاموش» میماند، سخن بگوید … حال که چنین است: «ساقی بشارتی ده، رندان پارسا را» …
اکنون از شما میپرسم آن زبان که «گنج حکمت»، «حدیث عشق» «نکتههای چون زر سرخ»، «شیرینتر و بهتر از شکر»، «لطف طبع»، «شعر تر شیرین»، «گوهرافشان»، «شفابخش»، «وسیلهی بردن گوی بلاغت»، «گوهر منظوم»، «نقابگشای از روی اندیشه»، «شعری که قدسیان آسمان آن را از برمیکنند»، «شعری که یک بیت آن بِه از صد رساله است»، «بیتالغزل معرفت»، «سحر قریب» … نامیده شده و دست به دست گشته و همدوش با زمان پیش آمده تا زمان را یکجا تسخیر کرده و به سوی «ابد» رهسپار است، کدام زبان است؟ آیا این زبان میتواند زبان «ترکی» و «تازی» باشد؟ ما خوب میدانیم که «زبان ترکی و تازی» زبان ستم، فریب، ریا، شکنجه و آزار و زبان حکومت است. زبان بیداد و جهل است. نشانی از «حدیث عشق» و «گنج معرفت» در آنها نیست. زبانی است که «بازار خودفروشان» به آن گرم است و زبان سخت و زمخت بیدادگران و فریبکاران است.
برخی از شارحان دیوان حافظ فریب سخن محمد گلندام را خوردهاند که نوشته است: خواجه حافظ «کشافِ زَمَخشَری» و دیوانهای شاعران عرب را با ولع میخوانده …، و نوشتهاند «چنان که پیداست مراد حافظ از هنری که نمیخواهد عرض کند «عربیت» است …» و مینویسند: «جارالله زمخشری صاحب کشاف بیش از هر مفسر … و کتابش بیش از هر تفسیر دیگر محبوب حافظ بوده است …».
باید دانسته باشید که شناختهترین و گستاخوارترین اثر دربارهی اعجاز زبان تازی «کشاف» جاراللّه زمخشری و شرح و حاشیهنویسی بر آن به وسیلهی سراجالدین قزوینی به نام «شرح کشاف» یا «کشف کشاف» است که «مدرسهی» مصرفکننده «اوقاف» و دکانِ «مدعی» آن را ابزارِ کار و رونقِ بازارِ خود میدانست و حافظ با طنزی گزنده و ایهامی شگرف این «ابزار و دکانِ» «مدعی» را به هیچ شمرده است –بخوانید و بیندیشید-:
کنون که بر کفِ گل جامِ بادهی صاف است | به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راهِ صحراگیر | چه وقت «مدرسه» و بحثِ «کشفِ کشاف» است؟
«فقیه مدرسه» دی مست بود و فتوا داد | که «می» حرام، ولی بِه ز مال «اوقاف» است
به دُرْد و صاف تو را حکم نیست، خوش دَرکَش | که هرچه ساقیِ ما کرد عین الطاف است
حدیثِ «مدعیان» و خیالِ همکاران | همان حکایت زردوز و بوریاباف است
خموش حافظ و این نکتههای چون زَرِ سرخ | نگاهدار که «قَلاّب شهر» صَراف است
آیا «زبان خموش» همان «نکتههای چون زر سرخ» نیست که «صراف متقلّب شهر» با «دهان پر از عربی» آن را به «خموشی» کشانیده و حافظ به ناچار باید «خموش بماند و نکتههای چون زر سرخ را نگاه دارد، زیرا که «صرافِ» بازارِ سخن، «قلاّبِ شهر» است؟ …
پس آن زبان که حافظ از «آشنا» و «یار» و «تو» میخواهد که «حدیث عشق» را با آن بیان کند کدام است؟ آیا آن «زبان خموش» همان «زبان دری» و «پارسی ناب» و دلکش نیست که «تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند» به وسیلهی آن و با آن «کس چو حافظ نگشود از رخ اندیشه نقاب»؟. آیا این «زبان خموش»، همان زبان عشق و مهر خرد و اندیشهی «دری» نیست، که «دهان پر از عربی»، گستاخوار، راه آن را تاریک و ظلمانی و گندآلود کرده است؟ دوباره بخوانید:
اگرچه عرض «هنر» پیش یار «بیادبی»ست | «زبان خموش» و لیکن «دهان پر از عربی»ست
«پری نهفتهرخ» و «دیو در کرشمهی حسن» | بسوخت دیده ز حیرت، که این چه بوالعجبیست
درین چمن «گلِ» بی«خار» کس نچید -آری- | «چراغ مصطفوی» با «شرار بولهبی»ست
اگر «زبان عربی» دلیل فصاحت و بیانکنندهی «هنر» باشد، چه رابطهای با «پری نهفته رخ» و «دیو در کرشمهی حسن» پیدا میکند؟ «چراغ مصطفوی» با زبان فارسی روشن است و عرفان و عشق، «چراغ مصطفوی» را تا «بنگال» برده است. و:
شکرشکن شدند همه طوطیان هند | زین «قند پارسی» که به «بنگاله» بردهاند
شما حتما حکایت «درآمدن سعدی در جامع کاشغر و گفتوگویش را با جوان نحوی که مقدمه نحو زمخشری را میخواند» خواندهاید. در سخن سعدی نکتهها هست که بسیاری درنیافتهاند. نخست کوتاهشدهی داستان را بخوانید.
«سالی محمد خوارزمشاه رحمه الله علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد. به جامع کاشغر درآمدم، پسری دیدم نحوی به غایت اعتدال و نهایت جمال … مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همی خواند: «ضرب زیدُ عمرواً …» گفتم: «ای پسر، خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمرو را همچنان خصومت باقی است؟ بخندید و مولدم پرسید، گفتم: «خاک شیراز». گفت: «از سخنان سعدی چه داری؟» گفتم: «بُلیتُ بِنَحویٍّ یَصولُ مُغاضِباً عَلَیَّ کَزَیدٍ فی مُقابَلَهِ العَمرو …» لختی به اندیشه فرو رفت و گفت: «غالب اشعار او در این زمین به زبان پارسی است، اگر بگویی به فهم نزدیکتر باشد» … گفتم:
طبع تو را تا هوس نحو کرد | صورت صبر از دل ما محو کرد
ای دل عشاق به دام تو صید | ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید؟ …»
این حکایت را تمام و تا پایان بخوانید. به چند نکته در آن توجه کنید:
۱. زبان تازی، به صورت علمیاش، با ضرب زیدُ عمرواً آغاز میشود. مغز نوآموز با زدن، ستیزه، دشمنی، کینهورزی و … بار میآید.
۲. زبان پارسی دری تا چین، زبان دانش و معرفت بوده است. چنان که سعدی در زمان زندگی خویش با چنین صحنهای روبرو میشود که شعر او در سراسر کاشغرستان و ترکستان چین رواج دارد (داستان آمده در سفرنامهی ابن بطوطه را هم همه خواندهاید …)
۳. سعدی خود شرمسار و سرافکنده میشود که تظاهر به عربیدانی میکند و پاسخ جوان نحوی را به تازی میدهد و آن جوان، با آن که مقدمه نحو زمخشری را در دست دارد، میگوید که چرا پارسی نمیگویی که به فهم نزدیکتر است؟ یعنی: پارسی «فروغ برگزیدهی ایزدی» را تا دورترین نقطهی شناختهشدهی جهان آن روزگار برده است.
۴. حوانی که مقدمه نحو زمخشری را، به ناچار و زور، میخواند و باید آن را از بر کند، به آن گرایش دلخواه ندارد و میخواهد از زبان سعدی سخن به پارسی دری بشنود؛ یعنی سخنی که با جان و دل او آشناست و صفابخش خاطر اوست .. برگردیم به سخن حافظ.
اگر «دهان پر از عربی» مطلوب باشد و زبان «هنر» باشد، پس چرا حافظ با درد و دریغ میگوید:
«بسوخت دید ز حیرت که این چه بلعجبی است»؟
«سخن سربسته گفتن با حریفان»، یا گفتن اینکه:
«من این حروف نوشتم چنانکه «غیر» نداند | «تو» هم از روی کرامت چنان بخوان که تو دانی برای چیست؟ و اینهمه طنز و لغز و کنایه به «مدعی» چرا؟
به ظاهر و به باور تفسیرکنندگان و «خودفروشان» و «مدعی»، فتوحات مکیه و دیگر نوشتههای محیالدین، سرچشمهی تصوف و سرچشمهی عرفان است، «غزالی» که خود «مدعی» است و صاحب بن عباد به هیچ شاعر اجازه نمیداد که در حضورش شعر فارسی بخواند و کسی را در کنار خود مینشاند که حتما عربی بداند، حتی سعدی -گاه- به تازی طبعآزمایی کرده است … . پس چرا با طلوع آفتاب وجود حافظ، غزالی، محیالدین و امثال آنها به کلی ناپیدا شدند و حتی سعدی -که سخنش میزان و معیار زبان فارسی است- رنگ باخته است!؟ …
«زبان خموش» در شعر حافظ جایگاه ویژه خود را دارد:
خدا را ای رقیب امشب، زمانی دیده بر هم نه | که من با لعلِ «خاموشش» نهانی گفتگو دارم
آیا معنی «زبان خموش» در برابر «دهان پر از عربی» برای خوانندهی شعر حافظ تفهیم میشود؟ … حافظ انسان خردمند و برگزیده است. سخن او جلوهگاه اندیشه، راز، ایهام و عشق است …
حتما شما «ملاهادی سبزواری» متخلص به «اسرار» را میشناسید. او فقیه و حکیم روزگار خویش است. او در «عربیدانی» سرآمد همه بوده است. نه تنها فقه و حکمت را ملک مسلم خود میدانست که دعوی «معرفت» هم داشت، نه غزالی را ستود و نه محیالدین را و نه صاحب بن عباد را اما بهترین ستایشنامهی خود را تقدیم حافظ کرده است و میگوید:
هزاران آفرین بر جان حافظ | همه غرقیم در احسان حافظ
پیمبر نیست لیکن نسخ کرده | اساطیر همه، دیوان حافظ
و در روزگار ما، استاد دکتر محمد معین هنگامی که «حافظ شیرینسخن» را مینوشت این رباعی را بر پیشانی آن گذاشت:
فتاد از بادهی روزِ الستم | یکی جامِ جم از حافظ به دستم
«معین» ار مست و مخمورم شب و روز | مکن منعم که من حافظپرستم
این «جامجم» که از حافظ به دست دکتر معین افتاده و او را مست و مخمور کرده، کدام است؟
این «جامجم» همان «زبان خموش» و آنچه «بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی» میخواند هست یا «دهان پر از عربی»؟
سخن من این است که باید در خواندن شعر حافظ -و شعر هر شاعری- خرد و اندیشه را به کار انداخت. باید ژرف نگاه کرد.
گفتم بسیاری پژوهندگان، برای دیدن «تماشاگه راز» راه پیمودند و تلاش کردند، اما بیشتر آنان، حتی به دروازهی «تماشاگه راز» هم نرسیدند بلکه سرانجام، سر از خانقاه و صومعه و هیکل و معبد … درآوردند.
***
«زبان خموش» حافظ، زبان عشق، زبان خرد، زبان اندیشه … «زبان دری» است. «قند پارسی» است که «به بنگاله میرود» و زبان حافظ است که «گوته» آلمانی را به ستایش واداشته و در قطعهی «بیپایان» میسراید:
«ای حافظ سخن تو همچون ابدیت بزرگ است، زیرا آن را آغاز و انجامی نیست. کلام تو چون گنبد آسمان، تنها به خود وابسته است … تو آن سرچشمهی فیاض شعر و نشاطی که از آن هر لحظه موجی از پس موج دیگر بیرون میتراود … ای حافظ، همچنان که جرقهای برای آتش زدن و سوختن شهر امپراتوران کافی است، از گفتهی شورانگیز تو چنان آتش بر دلم نشسته، که سراپای این شاعر آسمانی را به تبوتاب افکنده است … ».
و «نیچه» بزرگوار به حافظ خطاب میکند و میگوید:
«میخانهای که تو ساختهای، از هر خانهای بزرگترست. همهی جهانیان از عهدهی نوشیدن شرابی که تو فراهم ساختهای، برنمیآیند. مرغ سمندر میهمان توست. تو همه چیزی، میخانهای، شرابی، سمندر نیز هستی. جاودان در خود فرومیروی، جاودان از خود برون میآیی، مستی مستان از توست. برای چه شراب میخواهی؟ برای چه شراب میخواهی؟».
این بزرگواران، شعر حافظ را خواندهاند، با همین غزلهای ناب و زیبای حافظ با همین زبان حافظ -که گاه به ناچار خموش میماند- آشنا شدهاند. اینان دلباختهی کلام و سخن «دری» تراویده از خامهی حافظ شدهاند. و اینان فروغ اندیشه، خرد و معرفت را در کالبد این سخنان و این زبان یافتهاند و ستایشگران آن شدهاند. اینان از زبان حافظ شنیدهاند که میگوید:
سرم خوش است و به بانگ بلند میگویم | که من نسیم حیات از پیاله میجویم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند | مرید حلقهی دردیکشان خوشخویم
ز شوق نرگس مست بلندبالایی | چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید | کدام در بزنم؟چاره از کجا جویم
بیار می که به فتوای حافظ از دل پاک | غبار زرق، به فیض قدح فروشویم
اینان از زبان حافظ میشنوند که میگوید:
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست | در حق ما هرچه گوید جای هیچ اکراه نیست
بندهی پیر خراباتم که لطفش دایم است | ورنه لطف شیخ و زاهد، گاه هست و گاه نیست
تا چه بازی رخ نماید، بیدقی خواهیم راند | عرصهی شطرنج رندان را مجال شاه نیست
این چه استغناست یا رب، وین چه نادر همت است | کاین همه زخم درون هست و خیال آه نیست
و میگوید:
وفا و مهر نکو باشد ار بیاموزی | وگرنه هرکه تو بینی، ستمگری داند
اینها همه در همان «زبان خموش» جای میگیرند که فروغ معرفت و خرد اندیشه را در فضای ظلمانی، تاریک و جهلآلوده «مدعی» و صاحبان دهانهای پر از عربی، میتاباند و دلهای پژمرده در ظلمت را، شاداب و پر تپش و امیدوار میکند.
هر خوانندهی بیداردلی، بانگ ناله و دریغ و درد حافظ را از همین نیم بیت میشنود:
«زبان خموش» و لیکن «دهان پر از عربیست»!!!
و به همین سبب:
«بسوخت دیده ز حیرت، که این چه بلعجبیست»
بنابراین:
«سبب مپرس که چرخ از چه سفلهپرور شد» …
***
… آیا حافظ نمیتوانست به جای «زبان خموش» که گویای همین گوهرهای ناسفته است، «دهان پر از عربی» را عرضه کند و میدان به دیگران تنگ گرداند؟ در تمام دیوان حافظ جز چند بیت یا چند نیم بیت عربی آن هم با منطق و دلیل خاص و کنایه و اشارهی بایسته به کار نرفته است و چند غزل عربی -اگر از حافظ باشند- صرفا به عنوان تفنّن و آن هم در روزگار طلبگی سروده شدهاند که هرگز در شمار سخنان و غزلهای حافظ به شمار نمیآیند.
پس باید بپذیریم که: «زبان خموش» درست نقطهی مقابل «دهان پر از عربیست» بنابراین:
سبب مپرس که چرخ از چه سفلهپرور شد | که کامبخشی او را بهانه بیسببیست
و در پایان از زبان خود حافظ تکرار میکنیم:
من این حروف نوشتم، چنانکه «غیر» ندانست | «تو» هم «ز روی کرامت» چنان بخوان که تو دانی
* برگرفته از: دکتر علیقلی محمودی بختیاری، چرا حافظ؟، علمی، ۱۳۷۵، رویههای ۱۳۹ و ۱۵۷.
آگاهی: برای پیوند با ما میتوانید به رایانشانی azdaa@parsianjoman.org نامه بفرستید. همچنین برای آگاهی از بهروزرسانیهای تارنما میتوانید هموندِ رویدادنامه پارسیانجمن شوید و نیز میتوانید به تاربرگِ ما در فیسبوک یا تلگرام یا اینستاگرام بپیوندید.
دیدگاهی بنویسید.