پسوندهای گم‌شده

پسوند

مسعود ارشادی‌فر و مهران ارشادی‌فر

 

همان‌گونه که در نوشته پیشین (‌پیش‌درآمدی بر بازنگری دستور زبان پارسی) گفتیم که این بازنگری در یک دوره کوتاه به انجام نخواهد رسید و نیازمند تلاش و همراهی اندیشه‌مندان وخردمندان است که یاری رسانند تا کار به سامان رسد.

ما نیز تلاش می‌کنیم که هر از چندی دستاورد پژوهش خود را با دانشمندان و آموزگاران زبان پارسی در میان بگذاریم تا در روالی که پی گرفته‌ایم، راه‌نما و روشنگر ما باشند.

ما در بررسی دستور زبان پارسی هیچ ساختار دستوری را برای نمونه نمی‌پذیریم و با نگاه گسترده به واژه‌های ساخته‌شده، كوشش می‌کنیم دستور به‌کاررفته را شناسایی کنیم.

پسوندها و پیشوندها از گوشه‌های بنیادی و واژه‌ساز زبان پارسی هستند که همواره در پژوهش‌های دستوری از جایگاه ویژه‌ای برخوردار بوده‌اند.

دو پسوند “ل” و “ال” در زبان پارسی کاربرد گسترده‌ای داشته‌اند؛ ولي شوربختانه هیچ کسی در این دوره‌ی درازی که از نگارش دستور زبان پارسی می‌گذرد، چشمی به آن‌ها نداشته است.

درباره شناسای پسوند گفته‌اند که در پایان واژه می‌آید و از آن، نام/ چگونام/  کنش‌بند /جاي نام و… می‌سازد.

ما در این بررسی از واژه‌نامه دهخدا کمک گرفتیم و برای پاسداری سخن دهخدا، شناسای واژه‌ها را بی کم‌وکاست از واژه‌نامه آورده‌ایم.

به دنبال هر واژه نمونه گزاره‌ای را آوردیم که به گمان ما شناسای درست  واژه ساخته‌شده بر پایه دستور است.

پسوند “ل”

پسوند “ل” در پایان واژه می‌آید و همان واژه را می‌شناساند که در جای نادرست به‌کار رفته است.

نمونه‌ها:

دَوَل: دو. [ دَ / دُو / دُ ] (اِ) مخفف داو، نوبت بازی قمار و غیره (داو طلب)

دول. [ دَ وَ ] (اِ) (اصطلاح عامیانه ) مماطله. تاخیر در اجرای امری، دَول دادن؛ ازسر باز کردن و به‌تاخیر انداختن امری و از زیر آن دررفتن و شانه خالی کردن.

شاید بتوان گفت که دول همان داو است که هیچ‌گاه فرا نمی‌رسد.

کُپُل: چاق،فربه/ از کُپ یا کُپه کردن. کپ . [ ک ُ ] (اِ) به زبان شیرازی قرابه بزرگ شیشه‌ای و کوچک‌اش را کبچه گویند.

کپل. [ ک ُ پ ُ ] (ص ) (در تداول عامه ) آدمی کوتاه و فربه . (یادداشت مولف). دارای اندام گوشتین. آکنده گوشت. که اندام به گوشت آکنده دارد.

كپه كردن: بر روي هم انباشتن و توده كردن.

کپل کسی را گویند که به کپ مانند شده است.

تُپُل:( توپُل) چاق/ مانند توپ. توپ . (اِ) لغت فارسی است در اردوی هندی مستعمل و آن یکی از آلات جنگ است و شاید به مناسبت صوت آن «تُپ » این نام بدو داده شده باشد. تپل . [ ت ُ پ ُ ] (ص ) گرد و فربه

و اين‌كه  تپل (توپل ) همانندي دارد با توپِ بازي. با افزايش پسوند ( ل ).

تپل کسی را گویند که به توپ مانند شده است.

بغل: بغ. [ ب َ ] (اِ) کنده و گود را گویند. (برهان ) . زمین کنده و مغاک . (ناظم‌الاطباء). بمعنی گو، یعنی مغاک که زمین پست و خالی باشد.

بغل . [ ب َ غ َ] (اِ) زیر مفصل شانه و بازوی انسان و حیوان ، جناح . (منتهی الارب ) . کنار و پهلو و جانب . (ناظم‌الاطباء). تنگ . || طرف و سمت . (ناظم الاطباء). ||آغوش. (ناظم‌الاطباء). آگوش .

بغل همان بغ است که برای در آغوش‌کشیدن کسی یا چیزی با بازوان می‌سازند.

مچل: مچی . [ م َ ] (اِ) تخم مرغ که به نشانه ، در لانه یا در غیر آنجا گذارند تا مرغ هربار بر روی آن تخم گذارد.

مچل . [ م َ چ َ ] (ص ) آدمی که مورد تمسخر عده‌ای قرار می گیرد. کسی که او را دست می‌اندازند. آدمی که بر اثر شوخی دیگران اوقاتش تلخ شده و از کوره در رفته است : این یارو مچل خوبی است . یا دیشب فلانی را مچل کردیم . (فرهنگ لغات عامیانه جمال‌زاده ). || (اِ) خوراکی و تنقلی است که در هنگام کشیدن تریاک و شیره می‌خورند و در این صورت در برابر «مزه» است برای عرق‌خوران . (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ). مچیل . [ م َ ] (اِ) به لهجه مردم طهران، تخمی که در جایی نهند تا مرغ همیشه بدانجا تخم نهد.

مَچَل: بی( ل)، مچی، به تخم مرغی گویند که در جایی می‌گذارند تا مرغان دیگر فریب خورده، گمان کنند که آنجا (مچیل یا مچل) است.

مچیل: جای تخم‌گذاري.

مچل کسی را گویند که چون مچی، نشانی می‌شود تا همگان برای شوخی به او روی  کنند.

کَچَل: بدون ( ل)

کچ، ابزاری سپید رنگ ست، هنگام بازی نرد، تاس را در آن ریخته و به یاری آن، تاس را می‌انداختند و شاید به انگیزه‌ی  همانندی تاس و بی‌مو و رنگ وکالبد کچ، واژه‌ی کچل، برابر با بی‌مو ساخته شده است.

کچه. [ ک َ چ َ  ]  انگشتر بی‌نگین خانه را گویند یعنی حلقه‌ای باشد از طلا و نقره و غیره که بر انگشت کنند و  بدان شبها بازی کنند و کچه بازی همان است.

کچل. [ ک َ چ َ ] (ص ) شخصی را گویند که سر او موی نداشته باشد و زخم یا داغهای زخم داشته باشد و او را به عربی اقرع خوانند. (برهان). به معنی کل است که در سر مو ندارد.

کچل سری و یا چیزی را می‌گویند که چون کچ سپیدَ ست و نشانه‌ای بر آن نیست.

آبله:آب . (اِ) (اوستائی آپ ap، سانسکریت آپ َ apa، پارسی باستانی آپی api، پهلوی آپ ap) مایعی شفاف بی‌مَزه و بوی که حیوان از آن آشامد و نبات بدان تازگی و تری گیرد.

آبله . [ ب ِ ل َ / ل ِ ] (اِ) برآمدگی قسمتی از بشره بعلت سوختگی یا ضرب و زخم و گردآمدن آب میان بشره و دمه یعنی جلد اصلی . تاوَل . مَجْل . مَجْله . نفط. جدر. بثره . دژک . خجوله . نفاطه.

آبله: جای کوچکی زير پوست که در آن آب گرد می‌آید. ( ه) نشانه‌ی کوچکی ست. مانند: دمباله (دنباله)

آبله مانند آب است؛ اما آب نیست.

جنگ . [ج َ] (اِ) جدال و قتال . (برهان). کارزار. ستیزه . نبرد. ناورد. پیکار. غزوه . حرب . رزم . هیجاء، و با لفظ کردن و آوردن و پیوستن و افتادن و داشتن مستعمل می‌شود.

جنگل . [ج َ گ َ] (اِ) زمین وسیعی پر از درختهای انبوه. جای پر درخت و بیشه و وسعت زیادی از زمین مشجر. (ناظم‌الاطباء). اجتماع درختهای زیاد در یک محل به طوری که بپوشانند زمین را و زمینی که پوشیده شده باشد از درخت و نی و علف . (ناظم‌الاطباء). در جنگل معمولاً درختان کوچک و بزرگ و تنومند به طور نامنظم و همچنین علف‌های خودرو فراوانند.

جنگل جایی که انگار همه چیز مانند میدان جنگ به هم ریخته است.

دُمَل: بدون (ل) همان دُم ست. (چیزی افزوده شده). دم . [ دُ ] (اِ) دمب . عضوی از حیوان که در منتهای خلفی وی قرار دارد. و آن از تعداد مهره‌های استخوان در دنبالچه به‌وجود آمده است . انتهای دم به شکل دسته‌ای مو در پشت پاها آویخته بود و در پرندگان به شکل پرهایی که در پایان بدن آنها روییده است.

دمل . [دُ م َ] (ع اِ) ۞ ریش . ج ، دِمْلان . (منتهی‌الارب ) (ناظم‌الاطباء) (آنندراج). مغنده . دنبل . دمبل . قرحه که برآید و میان آن چرک کند و گاه سر باز کند و گاه محتاج نشتر شود.

دُمبل/ دُنبَل: همان دُمل ست.

دم، دمب (دنب) نیزآمده است. دمب . [ دُ ] (اِ) دم . دنب . ذنب . (یادداشت مولف). رجوع به دم شود.

دمبال . [ دُ ] (اِ مرکب) دم و دمب و ذنب . (ناظم‌الاطباء). دنبال . || پشت و پس و عقب . (ناظم‌الاطباء).

دمل یا دمبل مانند دم از تن کسی بیرون زده است اما دم نیست.

کاهل: کم‌شده/ کم‌کننده / تن‌آسا / تن‌پرور/ تنبل. کاه . (اِ) هندی باستان کاشه، پهلوی کاه ، کُردی که. علف خشک را گویند. ساقه  گندم و جو خشک‌شده و در هم کوفته. قطعات خشک ساقه گندم و جو و برخی گیاهها کاهی است تباه این جهان ولیکن در پیش خر و گاو زعفران است.

کاهل . [ هَِ ] (ص ) تن‌آسان . تن‌پرور. تنبل . (یادداشت مولف ). سست

کاهل کسی را گویند که چون کاه سست و بی‌ارزش است.

تنبی . [ ت َ ن َب ْ بی ] (ع مص ) ادعای غیب‌گویی کردن . (ناظم‌الاطباء). رجوع به تنبو شود.

تنبل. [ تُم ْ ب ُ / تَم ْ ب ُ ] (اِ) حیلت و مکر بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 314). مکرو حیله . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). حیله و نیرنگ و مکر و فریب و جادویی.

تنبل تا پیش از سده هفتم، با افسون و جادو همراه بوده است و همگرا با برداشتی افسون‌گونه و پس ازسده هفتم، عطار نیشابوری در برداشت کاهل از آن بهره جسته است.

پسوند “ال”

پسوند “ال” به  پایان  واژه  افزوده می‌شود و واژه نوین، چیزی را می‌شناساند که به واژه پیشین مانند است.

نمونه‌ها:

چنگال: چنگ مانند/ نام ابزار. چنگ . پنجه و انگشتان مردم . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). انگشتان . (لغت محلی شوشتر نسخه خطی ذیل لغت «دول کرش »). کف دست و انگشتان چون برای گرفتن چیزی فراهم آمده باشند

چنگال . [ چ َ ] (اِ) (از: چنگ + آل ، پسوند)  پنجه مردم . پنجه دست . (برهان ) (جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (شرفنامه منیری ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).دست . مشت . پنجه آدمی چون کمی خم.

چنگال به ابزاری  گویند که مانند چنگ است.

جنجال: ( جنگال) جنگ و ستیزه. جنج . [ ج َ ] (اِ) آواز و صدا و فریاد گاو را گویند. (برهان ) (آنندراج ).

جنجال . [ ج َ ] (اِ) جار و جنجال ، سر و صدا. آواز. هیاهو. آشوب. شلوغی. ازدحام. همهمه. (ناظم الاطباء).

جنجال به همهمه‌ای گویند که چون فریاد گاو است و از آن چیزی در نمی‌یابیم.

دنبال/ دمبال: چون دم ( دنب) به کسی یا چیزی چسبیده و آویزان شده.

دمبلان / دنبلان.

دنبال به چیزی و یا کسی می‌گویند که مانند دم چسبیده است و رها نمی‌شود.

روال: بی ( ال) بن کنش رویدن و روش است. راه. رو. [ رَ / رُو ] (نف مرخم ) رونده . (آنندراج ). رونده و همیشه به طور ترکیب استعمال می‌شود مانند پیشرو یعنی پیش رونده.

روال . [ رَ ] (اِ) در این اواخر بوسیله نویسندگان و منشیان ساخته شده است و از آن معنی ترتیب و سبک و اسلوب و روش اراده کنند. (یادداشت مولف ).

روال واژه‌ای است که به‌تازگی ساخته شده‌است و از دستور گذشته پیروی نکرده‌است.

پوچ .(ص ) کاواک . پوک . بی مغز. میان تهی : پسته پوچ . گردکان پوچ . بادام، تخمه، فندق پوچ . || هیچ . مهمل . ناچیز. سخت کم . بسیار قلیل . و رجوع به پُچ شود.

پوشال . (اِ مرکب ) (از پوچ یا پوک یا پوش + آل حرف نسبت ) چیزهای سبک و میان تهی و هیچکاره چون تراشه و رندیده چوب  و خرده نجاری. الیاف و ساقه‌های برخی رستنی‌ها چون برنج و جز آن . پوچال . رندش . || پر و پوشال، از اتباع است به معنی آنچه از مرغ بجای ماند بعد از اوریدکردن آن از پر و چینه دان و امعاء دور افکندنی آن.

پوچال . (اِ مرکب ) (از پوچ + َال ، پسوند نسبت ) آنچه از دم رنده نجار پیدا آید و مانند آن . پوشال.

پوشال: بی ( ال) بن کنش پوشیدن و پوشش است. پوشاننده.

پوشال یا پوچال به چیزی گویند که چون پوچ بی‌ارزش  است.

گودال: جایی گود مانند. گود. [ گ َ / گُو ] (اِ) به معنی گو باشد که جای عمیق و پست و مغاک است . (برهان ). اصلاً از آرامی و سریانی ماخوذ است . (تقی زاده ، یادگار 4:6 ص 22) (حاشیه برهان قاطع چ معین ). حفره . چاله . غائر. غائره . || (ص ) عمیق . دورتک . دوراندر. دورفرود.

گودال . [ گ َ / گُو ] (اِ) زمین پست و مغاک و جای عمیق . (ناظم الاطباء). چاله . حفره . حفیره . کریشک . رجوع به گود شود.

گودال به جایی گویند که مانند گود ژرف است.

گِردال: چیزی گِرد گونه. گرد. [ گ ِ ] (اِ) دور و حوالی . اطراف . (از برهان ). گرد و فراهم ودور چیزی . (آنندراج ). پیرامون . پیرامن.

گردال به چیزی و یا نگاری گویند که گرد مانند باشد.

زگال/ زغال:

زاغ/ زغن: پرنده‌ای به رنگ سیاه. زاغ . (اِ) مرغی باشد که بعربی غراب گویند و آن سیاه می‌باشد و منقار سرخی دارد. (برهان قاطع). غراب .(منتهی الارب ). بر شکل کلاغ کوچک بود که هیچ جای او سفید نباشد و پایهای او سرخ باشد  ll زغ . [ زَ ] (اِ) زاغ . کلاغ . (ناظم الاطباء). زاگ . (اِ) گوهری است کانی که بنمک ماند و معرب آن زاج است . (برهان قاطع). زاج معرب زاگ است . (از المعرب جوالیقی ). و نیز خاصیت آن است میان زاگ ، که او خاکی است و میان مازو کو بار درخت است که چون با یکدیگر آمیخته شوند، سپس از آنک هر دو زردند سیاه بغایت شوند. (جامع الحکمتین ص 169 از حاشیه دکتر معین بر برهان قاطع)

زغال . [ زُ ] (اِ) انگِشت  و چوب سوخته که پیش از آنکه کاملاً بسوزد آن را خاموش کرده باشند. (ناظم الاطباء). زگال . (برهان ). زگال . ژگال . شگال . شگار. چوب و دیگر اندامهای گیاهی و نیز انساج حیوانی نیم سوخته که قسمت اعظم ترکیبات آنها تبدیل به کربن شده ۞ باشد. انگشت . توضیح آنکه این کلمه را به غلط ذغال نویسند.

زگال/ زغال: سیاه رنگ ست.

زغال به چیزی گویند که چون زاغ سیاه باشد.

کوپ . (اِ) به معنی کوه باشد  و به لغت زند و پازند هم کوه را کوپ گویند.

کوپال ، گردن سطبر و گنده را نیز گفته اند. (برهان ).گردن سطبر و قوی.

کوپال به چیزی گویند که چون کوپ باشد.

تاول: تاب( تاو) گرما/ حرارت.

تاول: تاو + ل: حرارت ديده، آتش گون مانند، سرخ شده.

ونيز آورده اند: تاب (تاو)+ ول/ وَل: گل.

تاول: چون گل آتش سرخ.

تاول به چیزی گویند که چون  تاو گرم و سرخ باشد.

هشدار

در راستای آن‌چه گفته شد باید به هوش و آگاه باشیم که:

1-   واژه‌های عربی را با واژه‌های پارسی یکسان نگیریم. مانند جدال / جلال/ جَمَل / عمل/ سبیل و …

2-   در واژه‌هایی چون: پشم‌آلو/ خواب‌آلو/ زنگالو( سیاه روی)… “د” از کنشِ آلود، افتاده است.

3-   گاه “و” را به پایان برخی واژه‌ها می‌افزاییم تا كوچكي را نمايان كنيم.

مانند: گِردالو/ کوچولو/ سبیلو/ کُپُلو( کپلی)/ تُپُلو(تپلی)…

4-   بنجُل: از دو واژه‌ی بن و جُل ساخته شده است. چیزی که ریشه‌اش کهنه و پوسیده است.

5-نام‌هایی داریم که از یک واژه با آمیزش نام علی ساخته شده اند؛ چون چراغ‌علی، ریزعلی، کل‌علی.

و گاه از سر شوخی واژه‌هایی آمیخته بر همین آهنگ می‌سازند و از آن‌جا که نام‌های ساخته‌شده، بیشتر گفتاری هستند تا نوشتاری، گمان می‌کنیم واژه را با نام علی آمیخته‌اند! مانند: خنگَلی، زلفلی و …

ولی ” لی” در پایان واژه‌هایی این گونه، چگونام و دارایی را می‌رساند.

خنگلی: کسی که خنگ و کودن ست و شاید واژه‌ی خنگ، همان اسب باشد!

زلفلی: کسی که سرش چنان موی دارد که بر پیشانی ریخته است. به کچل می‌گویند زلفلی!

و یا: خنگول که گاه کوچکی و خُردی را نیز با خود دارد. مانند: شنگول ومنگول/(منگوله) و زنگوله، ازشنگ و منگ و زنگ.

منگوله: از سر منگی این سوی و آن سوی تاب می‌خورد.

و جنگولک، جنگولک بازی درآوردن: جنگ‌های کوچک و بی‌ارزش درست کردن.

امید است آن‌چه در این نوشتار، نمونه‌وار آمد، بتواند راه‌نمای خوب و درستی برای اندیشه‌مندان، آموزگاران، پژوهشگران ودوست‌داران زبان پارسی باشد تا به یاری‌اش گام‌های پسین را استوارتر بردارند.

جستارهای وابسته

  • پیش‌درآمدی بر بازنگری دستور زبان پارسیپیش‌درآمدی بر بازنگری دستور زبان پارسی «مسعود ارشادی‌فر» و «مهران ارشادی‌فر» در این جستار بر این باورند که دستور زبان پارسی هنوز نتوانسته است این توان را برای پارسی‌زبانان فراهم آورد که در ساخت واژه‌های تازه از آن بهره بجویند. اگر این دستور می‌توانست ساختار زبان را در اندیشه پارسی‌زبانان نهادینه کند، اندیشمندان، هنگامی‌ که با واژه‌های نو روبرو می‌شدند، در دم واژه‌ی پارسی […]
  • پسوندهای «-ا»، «-اک» و «-َک»پسوندهای «-ا»، «-اک» و «-َک» پارسی‌انجمن:‌ در این جُستار استاد علی‌اشرفِ صادقی درباره‌ی سه پسوندِ «-ا»، «-اک» و «-َک» سخن گفته و چگونگی و کاربردِ آنها را در نوشته‌های کهنِ زبانِ پارسی برنموده و نشان داده است.
  • ۱۸. انه۱۸. انه
  • ۱۳. پسوند گان۱۳. پسوند گان
  • آسیب‌شناسی جنبش پارسی‌گراییآسیب‌شناسی جنبش پارسی‌گرایی احمد کسروی: «جنبش زبان فارسی که نتیجه کوششهای چندین کسان است یگانه آسیب آن همانا بی‌مایگی نویسندگان و تندروی ایشان می‌باشد. ... برای جلوگیری از این آسیب باید ازیکسو کار را با شکیبایی و آرامی پیش برد و ازسوی دیگر، کتابهای باستان را که ازجمله آنها کتابهای پهلوی است دردسترس نویسندگان گذاشت.» […]
  • اندر پیرامون واژه‌ «ترجمه»اندر پیرامون واژه‌ «ترجمه» جاوید اشکانی: ترجمه به چم (معنای) برگرداندنِ گفتار یا نوشتار بوَد از زبانی به زبان دیگر. این واژه تازی (عربی) برگرفته از «ترجُمان» ــ کسی که سخن دو کس را برگرداند ــ است. به باور نگارنده، واژه «ترجُمان» برگرفته از واژه «ترزبان» پارسی […]

12 دیدگاه فرستاده شده است.

  1. ۱. کاهل ظاهرا عربی است. اسم فاعل از کهولت.
    ۲. تاوَل (تاوُل) ظاهرا تاب/ تاو (حرارت) + ـُل (ـول، پسوند تصغیر) است.
    مطلبتان برخی نکات جالب دارد و نیز برخی خطاها از جنس ریشه شناسیهای عامیانه folk etymology. ذوق خوبی در ریشه شناسی دارید که باید با آموختن دانشگاهیِ (آکادمیک) این علم پرورده شود.

  2. با سپاس و شادباش نوروز و سال نو. پرسشی دارم و آن این که آیا نام ساوالان/سبلان نیز نام گروهی (اسم جمع) است که از “ساو/سَب” و پسوند “ال” برای ساخت نام سَبال/ساوال و “ان” برای افزودن شمار آن به کار برده شده است؟ چنان که از چیم “ساو/سَب” آگاه هستید، “سای” در زبان پارسی پهلوی برابر با ساو، باج می باشد که پادشاهان پیروز از پادشاهان شکس خورده می گرفته اند. آیا ساوالان می تواند نامی با چیم “باج مانندها” باشد؟ آیا درباره داستان (تاریخ) نام این کوه در آدورپایگان و پیشینه کاربرد این نام در زمان های کهن چیزی می دانید؟ یا این که این نام ریشه تورکی دارد. من درباره واژه “سَهَند” نیز پرسش دارم، چون این واژه پارسی به گمان می رسد، همچنان که مَرَند (جای که آدم جانی در آن فرورفته است/ یا جایی که در ساخت آن محاسبه به کار بسته شده است)، پَرَند (پارچه ابریشمین ساده که گویی در بافت آن پر به کار رفته است)، زَرَند (جایگاه کان/معدن زر و طلا)، به کمان می رسد که سَهَند عربی شده سَگَند و خُجَند عربی شده هوگَند باشد، جایی که سگ یا خوک در آن بسیار بوده است. خواهشمند است پاسخ فرمایید. بسیار سپاسگزار خواهم بود که بیشتر بنویسید.

    • با سلام سبلان در گذشتە سهولان بودە از سەهـ بە منای سرما +ال بە معنای مانند ساخته شدە، این واژە یعنی سهول در معنای یخ بکار رفتە کە هنوز هم در زبان کردی بە معنای یخ کاربرد دارد، سهول بعدا ان پسوند مکان گرفتە و تبدیل شدە بە سَهولان بە معنای جای یخ یا جای یخین کە این واژە هم نوز در زبان کردی کاربرد دارد سەهـ در سەعند هم چنین است جالب است سهند هم در زبان کردی هنوز بە معنای جای سرد و جای سایە و سرد هم هنوز کاربرد دارد

  3. در جستجویی که برای نام خُجَند داشتم دانستم که نام این شهر کهن در تاجیکستان خُجنده نیز گفته می شود که کُناگ بودن چیم این واژه را می رساند، اگرچه به گمان می آید که خُجَند چیم کردَگیگ (مفعولی) دارد. شاید نام این شهر با واژه خجسته پیوند دارد. خُجَستَن؟ خواهشمند است یاری فرمایید.

    • در این نوشتار بهتر است به یک نکته ابرنگریسته (توجه) شود و آن این که پسوند “آل” در زبان پارسی کهن به پایان یک نام افزوده می شود، و واژه ای که بدین گونه ساخته می شود، خود یک نام است و نه یک ویژگی (صفت). کاهال از واژه کاه و آل ساخته شده است، کاه نماد سستی است و کاهال دارای چیم آدم سست و آسان گیر و تنبل است. در آذربایجان این واژه به مین گونه به کار برده می شود. کهولت با پیری پیوند دارد و شاید واژه ای عربی باشد و یا این که عرب واژه کاهال پارسی را به کار برده باشد، و یا این که دو واژه بسیار همانند هم باشند. واژه “مارال” از مار “نماد خوش رنگ و نگاری و زیبایی” و ال ساخته شده است و نام یک جانور پستاندار و گیاهخوار نیز می باشد، و در آذربایجان نامی است با چیم زیبایی، که مارالان نیز نام کوستی (ناحیه ای) از تبریز است که به پاس دختران و زنان زیبای آن چنین نامیده شده است. “ان” پسوندی برای افزودن شمار واژه اوسکاریده (منظور شده) است. همین گونه، ساوالان که نام کوهی در آذربایجان است که از یک نام “ساو” با چیم باج و پسوند ال ساخته شده است که شاید چیم سترگ را داشته باشد و نمادی یادآور بسیار و بیش بودن انبوه باجی باشد که بیگانگان شکست خورده باید به دشمنان ایران و آدورپایگان می پرداخته اند. واژه دیگری که در آذربایجان و ایز (حتّی) در پاکستان به کار می رود گاوآل و یا گَوال و یا قوال (عربی شده) است که چیم آلتی را دارد که از پوست “گاو” ساخته می شده و برای نواختن آهنگ به کار برده می شده و هنوز هم می شود. و یا از ریشه “گَو، و گُفتن” ساخته شده و برای نامیدن همان ابزار آهنگ نوازی به هنگام گویش واژگان ترانه و آواز ساخته شده است، مانند نِهال که نام ساخته شده از بن کنونی (نه از نهادن) و پسوند آل ساخته شده و چیم ابزاری/چیزی برای نهادن را دارد مانند نهال درختان که نهاده می شود و بدین گونه درختی نو کاشته می شود.

  4. گمان میرود که واژه ماهال/مَهال نیز واژه ای پارسی باشد با چیم چیز زیبا، چیز دست نیافتنی و زیبا چون ماه که دلکش و دلرباست ولی بس دور.

  5. سَگَند: جایی که در آن سَگ، نماد نستوهی و پایندگی نهفته است. جان سگ نمونه ای از پایداری و نستوهی است.

  6. به تازگی دریافتم که واژه جنجال نیز فرَگانیها (اصولاً)همان جَنگال (جَنگ + پسوند آل) بوده است که امروزه شوربختانه جنجال و جنجالی بیشتر به کار گرفته میشوند و شاید واژگانی اَرمائیلیک (عربی) گمان شوند. جنجالی برَهم (شکل) ویهیریستَگ (تغییریافته) جنگالیگ است. همین گونه، شیر و شیرال و شیرالیگ را داریم، شیرال نامی برای کسی نیرومند است و گزارواژَگ (صفت) آن شیرالیگ است که امروزه شیرالی میشناسیم.

  7. فارسی انجمن داری بیراه میروی باز.
    بغ مگر در فارسی به معنای خدا نبود، و واژه بغداد، که نام پایتخت عراق هست، همان خداداد معنا نمیشود.
    گمانم درباره پسوند ل حرفتان نادرست کامل.
    گرچه پسوند ال را در پوشال و مانند آن داریم

دیدگاهی بنویسید.


*