آنکه زندگیاش تراژدی بود و مرگش نیز
مسعود لقمان
«مردانی هستند مثل مدهای زنانهی دوروزه و مردانی برای تمام فصلها و من حساب یکهتازان جادههای امن، پوپولیستهای ترشیده، هنرمندانی که شیشهی عمرشان توی ژورنالیسم چرک است، لوندهای جوانی که در نشئهی نامجویی، اعتراف که نه، ادعا میکنند پدر، جد، تبار ندارند و صاف از زیر بته درآمدهاند و برندگان کاپهای نقره را که، در جشنوارهها و مراسم، پیشگامان بزرگ خود را گردن میزنند و صله میگیرند، از مردان باشکوه نگونبخت که مقدر شدهاست برای سایه و پسِ مزارشان بنویسند و نجیبانه توی تابوت اهدایی فرهنگهای قهر دراز بکشند تا در مرگ مظلومانه آنها اهل روزگار هرچهبیشتر در نجاسات زمانه بغلتند و در انحطاط روح و قریحه و پسندهای خود غوطهور شوند، آری من حساب این قدیسان شوربخت را از آن یکهتازان جادههای امن جدا میکنم.» اکبر رادی*
مرتضی ثاقبفر، مترجم، جامعهشناس، ایرانشناس، تاریخدان و شاهنامهپژوه، در ۹اَمرداد ۱۳۲۱ در تهران زاده شد و ۱۱ دی ۱۳۹۱ چشم از جهان فروبست. (۱) پیشینهی آشنایی نگارنده با ایشان به خرداد ۱۳۸۴ برمیگردد، آنهنگامکه با معرفی علیرضا افشاری برای برپایی جشن خردادگان در دانشگاه تهران به نزدش شتافتم و خواهش کردم تا سخنرانی در این آیین را بپذیرد و از آن زمان تا آن روز که روح سرکشش تن خستهاش را وانهاد، از دانش، خرد و منشش آموختم و این اندک ادای دینی است به بزرگمَردی که نمونهی راستین و والای ایراندوستی و میهنپرستی خردمندانه بود.
نوشتارها
پژوهندهی روزگار نخست
ثاقبفر شاهنامه را اثری میدانست که ازنظرِ شناختِ درستِ درونه و ژرفای فرهنگ ایران باستان، چه در میدان نظر چه در پهنهی عمل، توانستهبود بخشی از روح واقعی فرهنگ ایران را بنمایاند و آن را سرود شادمانی قوم دلاوری میدانست که در سراسر تاریخ خود جز رنج و پیکار همیشگی بهرهای نداشتهاست ولیک این سرنوشت را نه با ناله و مویه که با شادی برخاسته از روانهای پرمایه پذیرفتهاست و این شادینامه را چنان زیبا و حیرتانگیز میدانست که دربرابرِ ژرفای سخن حکیم توس از رنگباختنِ شادمانی شیللر و سمفونی نهم بتهوونِ رنجکشیده یاد میکرد. (۱۳۷۷: ۱۵۳، ۱۵۴ و ۱۵۵)
در سالهای ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۰، نخستین مقالههای ثاقبفر دربارهی شاهنامه فردوسی در فصلنامهی «جهاننو» به چاپ رسید و در سال ۱۳۷۸ در بخش دوم کتاب «بنبستهای جامعهشناسی»اش بازنشر شد. از آن زمان وی در این آرزو بود که پژوهشی کلینگرتر دربارهی شاهنامه انجام دهد، پژوهشهایی که برآمده از پرسشهایی بنیادین بود و خوانشهای مکرر شاهنامه در ذهن و ضمیرش این پرسشها را برانگیختهبود، پرسشهایی فلسفی همچون مفهوم آگاهی و خودآگاهی در تاریخ و رابطهی آن با پیدایش شاهنامه و پیجویی و بررسیِ خاستگاههای اجتماعی و فرهنگی شاهنامه، که برترین آنها فلسفهی زرتشت در گاهان است، و چگونگی تجلییافتن جستارهای بنیادی گاهانی در شاهنامه. حاصل کوششهای او در این راه کتاب کمترخواندهشده اما استخواندار و پُرارج شاهنامهی فردوسی و فلسفهی تاریخ ایران است. این کتاب بنیادین در شاهنامهپژوهی، که از منظری دگرگونه و فلسفی به شاهنامه مینگریست، چنان مهجور واقع شد که، بهرغمِآنکه ثاقبفر آن را در ۱۳۶۴ به فرجام رساند، انتشار آن سیزده سال به درازا کشید تاآنکه سرانجام، انتشارات قطره و معین در سال ۱۳۷۷ به زیور طبعش آراستند و پربیراه نیست که گفته شود پس از انتشار مقالههای ثاقبفر در اواخر دههی چهل و درنهایت این کتاب جامع، دیگرانی که نگاهی جامعهشناختی یا فلسفی به شاهنامه داشتهاند یا به تکرار سخنان او پرداختهاند یا آنکه هیچگاه نتوانستهاند به ژرفایی که این کتاب در شاهنامهپژوهی بدان دست یافتهاست نزدیک شوند.
کسانی هستند که ناآشنایی با فرهنگ ایران یا کژاندیشی ایدئولوژیک یا سودای دشمنی با ایران، یا واژگونه، شور ایرانخواهی و بیزاری از تازیان چشمانشان را فروبستهاست و نتوانستهاند میان واقعیتهای گوناگون و پراکنده وحدتی برقرار کنند و حلقهی اصلی زنجیر و عامل مسلط و تعینکننده را بیابند. ثاقبفر، برخلافِ اینان، در بخشهای فرجامین شاهنامهی فردوسی و فلسفهی تاریخ ایران، در بررسی ریشههای شکست جامعهی ساسانی، از روش جامعهشناختی بهره میگیرد و به علتالعللی ورای علل اقتصادی، سیاسی، نظامی، اجتماعی و نیز طبیعی، که الزاماً همگی نادرست هم نیستند، اشاره میکند و ریشههای شکست ایرانیان را بههنگامِ تازش تازیان برمیرسد و آن را در کژرویهای دینی و رخنهی اندیشههای دینی دیگر نشان میدهد و با تأکید بر فلسفهی تاریخ اوستایی به نقد فلسفهی تاریخ ایرجی مینشیند. بنیاد نگرش ثاقبفر در پژوهشهایی ازایندست بر پیوند ایدئولوژی و دولت (یا دین و شهریاری) استوار است که خود بدان باور داشت.
ثاقبفر فلسفهی تاریخ اوستایی را برمیرسد و هدف آفرینش انسان را در این فلسفه همانا یاریرساندن او به اهورامزدا در پیکار با اهریمن میداند تا تخم نیستی و بدی از گیتی برافتد و هستی و نیکی به جاودانگی رسد. پس وظیفهی انسان در گیتی مبارزه با پلیدی و تمام مظاهر آن، ازطریقِ نیکی، است و معنای نیکی نیز درنهایت چیزی جز کار شادمانه و همراه با راستی (یعنی وظیفهشناسی) و یاری به آبادانی جهان نیست. جهان را این آبادانی پیش میبرد و این پیشرفت، خودبهخود، مخالف خواست اهریمن است که گرایش به نیستی و ویرانگری و نابودی هستی و گیتی دارد. تنها باوجودِ انسان و به یاری پیکار دائمی او با بدی، چه بهصورتِ جنگ چه به چهرهی کار آبادگرانه و شادمانه و نیکوکارانه، است که هستی میتواند ببالد و قدرت بالقوه خداوند فعلیت یابد. بنابراین، هم گیتی و هرچه در آن است و هم زندگانی انسان در گیتی، همگی، با هدف پیکار با اهریمنِ نیستیگرای و جاودانهکردنِ هستی آفریده شدهاند. ازاینرو، نهتنها این جهان و زندگانی در آن بد و زشت نیست، که تنها ازطریقِ نیکزیستن در این جهان و تکاملبخشیدنِ آن است که سرانجام، تضاد میان گیتی و مینو و جهان مادی و معنوی از میان برمیخیزد و گیتی و مینو یگانه میشوند و، بهسخنِدیگر، بهشت پدیدار میگردد. (۱۳۷۷: ۳۵۰ و ۳۵۱)
در کنار فلسفهی تاریخ اوستایی در شاهنامه، فلسفهی تاریخ دیگری نیز با چهرهای، دستِکم در عرصهی نظری، آشکارتر وجود دارد که ثاقبفر آن را «ایرجی» نام نهادهاست. او الگوی زندگی ایرج و عقاید او را سرچشمهی اصلی تمام باورهای جهانگریزانه، شهادتطلبانه و صوفیمنشانهای میداند که همهجا از اندرزهای درونِ شاهنامه سر برمیکشد و دربرابرِ فلسفهی اوستایی نگرشی تازه نسبت به جهان مطرح میکند. ثاقبفر بر این باور است که جامعهی آن روز ایران آمادگی بیشتری برای پذیرش فلسفهی ایرجی دارد تا اوستایی و یورش ترکان و مغولان و تاتاران و در پی آن رشد حیرتانگیز تصوف در ایران را نیز مؤید همین نظریهاش میداند و بدینسان بر این باور است که دوگانگی روحی و درونی جامعهی ایرانی با شاهنامهی فردوسی نیز به پایان نمیرسد و تا امروز ادامه مییابد. (۱۳۷۷: ۳۵۲، ۳۵۳ و ۳۵۷) ثاقبفر در جستار «بخشی از انگارهی ایرانیان از کیستی خویش از دیرباز تاکنون»، که در تارنمای انجمن پژوهشی ایرانشهر منتشر شدهاست، دراینباره میافزاید: «دستِکم از زمان فردوسی تاکنون بیش از هزار سال است که ما ایرانیان با ایرج همذاتانگاری کردهایم و میکنیم، چه فردوسی را خواندهباشیم و ایرج را بشناسیم چه نخواندهباشیم و نشناسیم. پیوسته خود را شهید انگاشتهایم و برای شهیدان سینه زدهایم و هماره خود را در معرض تهاجم و توطئهی دشمنان دیدهایم و میبینیم. هیچگاه نخواستهایم بپذیریم که جهان همین است که هست. چه به فلسفهی اوستایی و گاهان باور داشتهباشیم، که دورهی پیدایش آدمیزاد بررویِ زمین را دورهی ”آمیزش اجتنابناپذیر نیکی و بدی میداند“، چه به خدای قادر مطلق قهّار و جبّار و مکّاری که هرکاری بخواهد میکند و ما هم سر از کارش در نمیآوریم و پس بهتر است تنها خاموش بمانیم و پرستنده و بنده و عاشق این خدا باشیم و چه به هیچ خدایی باورمند نباشیم و به جهان واقعی بنگریم که همیشه ماهیان بزرگتر ماهیان کوچکتر را بلعیدهاند و میبلعند؛ آیا جز این چارهای هست که از شهیدنمایی و شهیدپرستی و پیوسته چشمبهراه سوشیانت و منجی بودن دست برداریم و به جنگافزار خرد و دانایی مسلح شویم تا بتوانیم نهتنها باقی بمانیم بلکه بهراستی پیروز و کامیاب شویم؟ …ملّتی که پیوسته در درازای تاریخْ خود را آماج یورش بیداد دشمنان و بیگانگان دیده و درعینِحال خویشتن را مکلف به پدافند از نیکی و ازمیانبردنِ ستم در جهان انگاشتهاست و نیز چهبسا همهنگام، این یک خودآگاهی ژرف تاریخی و هشداری باشد به خویشتن که تازمانیکه ایرانیان روحیهای چنین ایرجوار دارند از آشوبهای اهریمنی نتوانند گریخت.»
ثاقبفر در پایان شاهنامهی فردوسی و فلسفهی تاریخ ایران پرسشی نوین و جسورانه مطرح میکند و میپرسد که: «آیا اکنون و طی دهههای اخیر، یک بار دیگر ایران پس از هزار سال در معرض گزینش دوبارهای میان فلسفهی اوستایی و فلسفهی ایرجی قرار نگرفتهاست؟» (۱۳۷۷: ۳۵۷)
پاسخ به چالشهای جامعهشناختی
بنبستهای جامعهشناسی کتابی است در دو بخش، بخش نخست دربرگیرندهی شش مقالهی جامعهشناسی و اجتماعی از ثاقبفر است و بخش دوم چهار مقالهی شاهنامهپژوهی او.
نخستین مقالهی این کتاب «نگاهی به جامعهشناسی هنر و حماسه» است. ثاقبفر در این جستار به عیانترین نحو، ارزشهای پایهای خود را بیان میدارد و بحث خویش را دربارهی حماسه با تکیه بر فلسفهی هگل اعلام میدارد و آگاهی ملی را تعیینکنندهترین نقش در شکلگیری حماسهی ملی برمیشمرد و تأثیر ساخت اقتصادی را، بهمعنایِ مارکسی آن (یعنی مجموع نیروهای مولد و مناسبات تولیدی)، حتی بهطورِ غیرمستقیم، بر تشکیل حماسهی ملی رد میکند.
«بنبستهای جامعهشناسی» جستار دوم این دفتر است و ثاقبفر در اینجا بر این باور است که جامعهشناسی هنوز دانش نیست زیرا نه دقت علمی به مفاهیم ویژهی خویش بخشیده نه موفق به ساخت یک دستگاه نظری آغازین شدهاست که پایهای گردد برای کشف روشهای جدید و پژوهشهای بعدی تا به کشف قوانینی جزئیتر بینجامد و سپس راه را برای پیشرفت سریع این دانش هموار کند و به قانونهایی عامتر دست یابد. او بر این باور است که جامعهشناسی، مانند هر حوزهی معرفت، توانایی دانشبودن را دارد بهشرطِآنکه نخست ارادهی دانششدن را بازیابد (۱۳۷۸: ۱۱۲) و همانگونهکه از نام این مقاله برمیآید به چالشهای جامعهشناسی و راههای برونرفت از این چالش اشاراتی دارد.
«روشهای ریاضی در علوم اجتماعی» عنوان مقالهی بعدی است. در گفتوگوهایی که با ثاقبفر دربارهی این مسئله داشتم، او بیان کردهبود که این مقاله درواقع چکیدهی پایاننامهای است که قصد داشت در سوربون برای دریافت دکترا از آن دفاع کند اما با وقوع انقلاب و تصمیم برای بازگشت به ایران، هیچگاه چنین نشد. نویسنده در این جستار روشهای ادراکی و شهودی در جامعهشناسی را به کنار مینهد و با بهرهگیری از ریاضیات و رایانه طرحی نو برای دقیقتر کردن علوم اجتماعی درمیافکند.
«ناسیونالیسم ایرانی و ”مسئلهی ملیتها“ در ایران» ازجملهی معدود نوشتههای راهگشایی است که تاکنون در حوزهی مطالعات قومی ایران نوشته شدهاست. ثاقبفر در دو جستار کاملاً متفاوت ولی مرتبط «ناسیونالیسم در ایران» را موضوع یک بررسی جدی تاریخی و نیز جامعهشناسی قرار دادهاست و در مقولهی دوم «تاریخچهی طرح ˮمسئلهی ملیتها و خلقها“ در ایران» را برمیرسد تا دریابد آیا این موضوع، بهراستی، یک پرسش اجتماعی واقعی در ایران است یا مسئلهای است کاذب و فراوردهی نقشههایی که دشمنان ایران در پی سود خود برای ما طرحریزی کردهاند. ثاقبفر در فرجام این مقاله نتیجه میگیرد که:
«ملتگرایی مسبوق به وجود ملت و بنابراین مشروط به وجود آگاهی ملی است و ایران از کهنترین تاریخِ میهنپرستی و خودآگاهی ملی در جهان برخوردار است و قدرت ناسیونالیسم ایرانی و فرهنگ آن چنان بوده که باوجودِاینکه در معرض بزرگترین یورشهای تاریخی در سراسر طول تاریخ جهان قرار داشتهاست، همه را تاب آورده و از میان نرفته، بلکه فرهنگها و اقوام مهاجم را در خود تحلیل برده، نامناسبترین عناصر فرهنگی را حذف و مناسبترین عناصر را اخذ کرده و ترکیب نویی پدید آوردهاست و به گواهی تاریخ و حتی کتاب مقدس یهودیان و مسیحیان، ملت ایران هیچگاه دارای فرهنگی مبتنی بر ستم به اقلیتهای قومی و نژادی و مذهبی نبودهاست. این ملت، درعوض، طی قرنها ازسویِ کسانی که خود را زیر ستم ملی میپندارند -و درواقع در هویت خود نیز دچار خطا هستند و با ایرانیان درآمیخته و فرقی با آنها ندارندـ مورد ستم قرار گرفتهاست و جز در برخی مناطق معدود، که دور از دسترس یورشها بودهاند، اکنون آنچه در سراسر کشورْ ایرانی نامیده میشود آمیختهای است از همهی اقوام که همگی با ملاط استوار فرهنگ یگانهی ایرانی به هم جوش خوردهاند. بنابراین، سخن از خلوص نژادی گفتن چه ازلحاظِ نژادشناسی و چه ازنظرِ اخلاقی و سیاسی بیمعنا و پوچ است و بااینحال، سخن از وحدت فرهنگی و وجود فرهنگ واحد ایرانی میتوان و باید گفت. آنچه به این ملت وحدت میبخشد نه خلوص نژادشناسانه، که وحدت و تداوم فرهنگی و ملی و سیاسی است و بدینترتیب، در جهانی که اجبارهای اقتصاد و سیاست بینالمللی کشورهایی را که در سراسر قارهی اروپا چندین قرن است با یکدیگر در جنگاند و برانگیزندهی دو جنگ بزرگ جهانی بودهاند، اینچنین ناچار به نزدیکی و یگانگی میسازد که از تفاوتهای زبانی و فرهنگی و کینههای تاریخ چشم میپوشند تا دربرابرِ سایر قدرتهای جهانی طرح یک اروپای متحد را بریزند، در جهانی که عصر قدرتهای بزرگ و یکپارچه است، در جهانی که اعراب دهها سال است برای وحدت عربی مبارزه میکنند و حتی وقتی ما دست دوستی مسلمانی بهسویِ آنها دراز کردیم ما را مجوس خواندند. این چه دسیسه یا نادانی است که جامعهای کهن و بافرهنگ و یکپارچه را میخواهند بهسویِ تجزیه بکشانند؟ آیا تردید دارند که ایرانیان با تمام نیرو پایداری خواهندکرد؟» (۱۳۷۸: ۲۰۹، ۲۱۰ و ۲۱۱)
«علم یونانی، جهل ایرانی، عدل عباسی»، دیگر مقالهی این دفتر، پاسخی دانشمندانه است به مصاحبهی مجلهی دانشمند با دکتر علیاکبر صالحی، رئیس وقت دانشگاه صنعتی شریف، که گفتهبود ایرانیان پیش از اسلام علم نداشتهاند و علم مخصوص یونانیان بودهاست! ثاقبفر در پاسخ به صالحی به این پرسشها میپردازد: «(۱) آیا منظور ایشان از عدالت اجتماعی همان دموکراسی به سبک یونانی و حداکثر غربی است؟ (۲) آیا در یونان باستان عدالت اجتماعی وجود داشتهاست؟ (۳) آیا بهراستی اصولاً و بهویژه در عهد باستان، عدالت اجتماعی انگیزه اصلی پیشرفت دانش بودهاست. یعنی آیا تاریخ تحلیلی علم و جامعهشناسی شناخت، چنین درسی به ما میآموزد؟ (۴) آیا شیوهی ملل مشرق، بهویژه ایران، لزوماً باید در بیان مطالب فلسفی همانند یونان باشد تا علم و فلسفه تلقی شود؟ (۵) آیا در دوران خلفای اموی و بهویژه عباسی، که علم در ایران به چنان رشد حیرتآوری رسید، عدالت اجتماعی وجود داشتهاست؟ (۶) چرا اسلام که دامنهی فراخ مرزهایش از شرق به هندوستان و از غرب تا مرزهای فرانسه گسترده شدهبود، فقط، بهخصوص، در ایران چنان میوههای پرباری به بار آورد و خود اعراب کمترین سهم را داشتند؟ (۷) و بالاخره آیا ایرانیان از نژاد برگزیده و برتری بودند که به چنین کامیابیای دست یافتند یا علل فرهنگی و اجتماعی در پس چنین موفقیتی نهفته بود؟» (۱۳۷۸: ۲۱۸) ثاقبفر به صالحی چنان پاسخی گفت که حتی دانشجویان دانشگاه شریف کپی این مقاله او را به در و دیوار دانشگاه چسباندند.
«اهمیت شناخت عقاید و تلقیات جوانان در بررسی مسائل آنان» پایانبخش بخش جامعهشناسی این کتاب است که در سال ۱۳۵۰ در بخش روانشناسی اجتماعی «مؤسسهی مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران» نوشته شدهاست.
«سوگنامهی رستم و سهراب»، «تازیانهی بهرام؛ کوبهی بیدارگر»، «سوگنامهی فرود» و «مرگ کیخسرو» مقالاتیاند که در بخش شاهنامهپژوهی این دفتر آمده و از نگاه و منظری دگرگونه به این بخشهای شاهنامه پرداختهاست.
نبرد شاهین آگاهی و کرکسهای دژآگاهی در «آگاهی آریایی»
آگاهی آریایی از کتابهای منتشرنشدهی ثاقبفر است. در گفتوگویی که با وی با نام «بازخوانی یک زندگی: یکی داستان پر آب چشم» که در تارنمای انجمن پژوهشی ایرانشهر منتشر شدهاست، داشتم دربارهی این اثر چنین میگوید: «از اسفند سال ۱۳۵۹، نوشتن کتاب ”آگاهی آریایی“ را با خشم و خروش و درعینِحال شوری دیوانهوار بهشیوهی نیچه و به پارسی سره آغاز کردم و تا اواخراَمرداد ۱۳۶۰ آن را به پایان رساندم. در این کتاب، آگاهی آریایی بهگونهی شاهینی تصور میشود که پس از هزار سال ترک سرزمین اصلی خود و رفتن به اروپا دوباره بازمیگردد و بر ستیغ دماوند مینشیند و با دیدن وضع اندوهبار ایران، نخست میگرید و سپس به یادآوری افتخارات گذشتهاش میپردازد، ولی سرانجام به خود نهیب میزند و نبرد با کرکسهای مادی، تازی و هگلی را آغاز میکند. این نبردها گفتوگوهایی جدلی هستند میان شاهین آگاهی و کرکسهای دژآگاهی».
ثاقبفر، اما در نقدی بر کتابِ پیامبر آریایی با نام «گزندهای تعصب» خاطرنشان کردهاست:
«هنگامیکه کتاب منتشرنشدهی پانصدصفحهای ”آگاهی آریایی“ را نوشتم، سرشار از شور و احساس و درعینِحال خشم و خروش از رویدادهای زمانه بودم و درنتیجه نتوانستم از یکسونگری و نادیدهگرفتن هزاروچهارصد سال تاریخ پسازاسلام ایران در امان بمانم. چنانکه ایدئولوگهای اسلامی آن زمان نیز نتوانستهبودند از تعصب و یکسونگری و نادیدهگرفتن هزاران سال تاریخ کهن پیشازاسلام ایران مصون بمانند و گمان نمیکنم که اگر امروز زنده بودند، از میوهی بذری که نشاندند شادمان و خرسند میشدند.» بنابراین، او ضمن این اعتراف صریح، خردمندانه اشاره میکند که «بههرروی، هدف بنیادی هرگونه پژوهشی دربارهی تاریخ و فرهنگ ایران (چه پیش چه پسازاسلام) باید در درجهی نخست غبارروبی و گردگیری، یعنی شناخت درست، و سپس خانهتکانی و غربالکردن، یعنی گزینش جنبههای نیکو و سودمند برای پیشرفت ایران بزرگ و نیز اشاعهی پیام جهانی ایران برای کمک به درمان احتمالی دردهای کنونی همهی بشریت و دورریختن عناصری باشد که گرچه شاید در زمان خود شایسته و کارآمد بودند، ولی اکنون کارآمدی ندارند و بنابراین ضمن احترام و حفظ این میراث کهن، باید در موزهی تاریخ جای گیرند.»
دانشیمردی آراسته به چندین هنر
افزون بر سه کتاب بحثشده در بالا، دو اثر منتشرشدهی دیگر ایشان بررسی وضع کارمندان مراکز جوانان در ایران (مؤسسهی تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران، ۱۳۵۰) و راهنمای تألیف، ترجمه و ویرایش (مهاب قدس، ۱۳۶۵) است. چهار کتاب منتشرنشدهی دیگر که نشر شورآفرین در دست انتشار دارد، نامشان چنین است: دین و دولت در ایران (۱۳۶۷)، دین هخامنشیان (ترجمه و تالیف ۱۳۹۱)، پیرامون شاهنامهشناسی و ایرانشناسی و پیرامون جامعهشناسی و سیاست. دو اثر اخیر مجموعهی گفتوگوها، سخنرانیها و مقالات ایشان است.
جهانبینی
دیدگاه فرهنگی-سیاسی
ثاقبفر ایرانگرا بود و سنجهاش برای هر جهانبینیای، منافع ملی ایران. او پیشینهی هر قوم را بهمنزلهی شناسنامهی فرهنگی آن قوم میدانست و شناخت درست هویت خویشتن را لازمهی بقا و تکامل هر قوم و ملت. او بر این باور بود که کارکرد این نیاز اجتماعی چنان شدید و حیاتی است که ملتهای جدید و نوپا، که در طول تاریخ گذشته موفق به وحدت و تشکیل دولت نشدهاند و بنابراین بهراستی تاریخ و خودآگاهی تاریخی ندارند، امروز میکوشند تا تاریخی برای خود بتراشند و حتی جعل کنند. ثاقبفر به خودآگاهی ملی ایرانیان از دوران کهن تا به امروز باور داشت و دراینمیان، شاهنامهی فردوسی و پیشازآن خداینامهها را مهمترین نشان این خودآگاهی ملی تا دوران مدرن میدانست. مقصود از دوران مدرن دورانی است که ایرانیان بهطورِدقیق با تاریخ ایران باستان آشنا شدند. ثاقبفر به نهضتهای فرهنگی سدههای سوم و چهارم قمری بسیار استناد میکرد و بر این باور بود که «در کنار جنبشهای نظامی-سیاسی، در سه سدهی نخست هجری، که سرانجام به تشکیل دولتهای مستقل ایرانی انجامید، ایرانی نهتنها یگانگی سیاسی بلکه وحدت اعتقادی، دینی و هویت ملی خود را در خطر دید و بههمینعلت به نهضتهای فرهنگی روی آورد. بارزترین نهضت سیاسی-فرهنگیِ این دوره پیدایش جنبش ”شعوبی“ یا به زبان فارسی ”میهنپرستی“ است و چنانکه میبینید آشکارا معادل همین واژهی ”ناسیونالیسم“ امروزی است.» دراینمیان، تألیف شاهنامهی فردوسی را اوج تلاش فرهنگی نهضت ملیگرایی برای حفظ زبان فارسی و تاریخ ایران «یعنی دو عامل اصلی و بنیادی هویت ملی» میدانست. او همچنین اعتقادات دینی و مجموعهی اسطورهها و اندیشههای فلسفیای را که فردوسی بهگونهای موفق آنها را در اثر سترگش نمودهبود از عوامل مهم در ایجاد هویت ملی میدانست. وی دربرابرِ این گزاره که فردوسی هدف آگاهانهی سیاسی-فرهنگی نداشتهاست، میگفت که چگونه ممکن است در قرن پُرتَبوتاب چهارم هجری، یعنی پسازآنکه همهی جنبشهای سیاسی-نظامی بر ضد چیرگی اعراب و سپس دستیافتن ایرانیان به استقلال و آنهمه ترجمهی خداینامههای (یا شاهنامههای) دورهی ساسانی از پهلوی به فارسی و تألیف چندین شاهنامه به نثر و نیز بالندگی نهضت فرهنگی شعوبی در ایران که فردوسی نیز عضو آن بود، وی چنین هدفی نداشته باشد. او ناسیونالیسم ایرانی را در دورهی معاصر، مانند دورههای گذشتهی تاریخ ایران، واکنشی دربرابرِ هجوم بیگانه و عوامل داخلی آن میدانست؛ همانطورکه حماسهسرایی و ملیگرایی پس از حملهی اسکندر (یادگار زریران، بخش بزرگی از داستانهای گیو و گودرز و بیژن و حتی شخصیت رستم و نیز قیام پارتها) و پس از حملهی اعراب را واکنشی دربرابرِ تهاجم نظامی-سیاسی-فرهنگیِ بیگانه میدانست؛ ناسیونالیسم ایرانی را نیز در دورهی معاصر، چه بهصورتِ سیاسی (در زمان امیرکبیر، نهضت تنگستان و نهضت ملیشدن صنعت نفت) و چه بهصورتِ فرهنگی (از دورهی رضاشاه تاکنون) در درجهی نخست معلول هجوم استعمار و در وهلهی دوم دربرابرِ غربزدگان راست و چپ و هم عربزدگان و ازاینرو، نوعی واکنش میدانست. ثاقبفر دربارهی کارآمدی نهاد سیاسی-تاریخی فرمانروایی در ایران بر این باور بود که «ایرانیان باآنکه به ترجمهی تمام آثار فلسفی و علمی مهم بزرگان یونان پرداختند ولی به نوشتههای سیاسی آنها هیچگونه توجهی نداشتند و تردیدی در برتری نظام پادشاهی بر نظام دموکراسی از نوع یونانی آن وجود نداشت. ازاینرو، در آن روزگار اثری از ترجمهی کتابهایی نظیر جمهوری افلاطون یا سیاست ارسطو نمیبینید. فقط با تغییرات شدید علمی و اقتصادی و فرهنگی و سیاسی در غرب و پیشرفت نظامهای مردمسالار در آن کشورها ازیکسو و تباهی شدید جامعهی قاجاری ازسویِدیگر بود که در نخستین سالهای قرن بیستم میلادی، ایرانیان را به فکر محدودکردن قدرت استبدادی شاه انداخت و نهضت مشروطه پدید آمد.» او بر آن بود که «دورهی پهلویها است که به همهی آرمانهای فکری و فرهنگی و تاحدّی اقتصادی مشروطیت تحقق میبخشد، ولی در استقرار دموکراسی ناکام میماند که علت اصلی آن فقر فرهنگی جامعهی ایران و نیروهای بهاصطلاح اپوزیسیون بودهاست.»(۲)
نگاه او دربارهی سررشتهداران سیاسی نیز چنین بود: «جامعهی ما اگر میخواهد سیاستمداران ˮپوپولیست“ و عوامفریب و فریفتهی عوام کمتر کامیاب شوند یا روزی برسد که اصلاً کامیاب نشوند؛ اگر میخواهد سیاست به معنای ˮهنر تحقق ممکنها“ جای ریاکاری، عوامفریبی و ایدئولوژیبازی را بگیرد و شعور و خرد سیاسی بهجایِ شور و هیجانات عاطفی تودهها و تودهفریبها بنشیند؛ افزون بر شناخت ساختارهای سیاسی، اجتماعی و بهویژه فرهنگی، باید عمیقاً درک کند و بپذیرد که میان «اخلاق فردی» و «اخلاق اجتماعی و سیاسی» تفاوتی عمیق وجود دارد، همانطورکه در جامعهشناسی میان تصورات فردی و جمعی (به قول دورکیم) تفاوتی عینی است و این البته یکشبه تحقق نمیپذیرد و به کار فرهنگی طولانی و، چنانکه گفته شد، گسترشیافتن بحث در این زمینه و پرورش یک نظریهی سیاسی درست نیاز دارد. جامعهی ما هیچگاه، و بهخصوص در طول دو قرن گذشته، این را درنیافتهبود و هنوز نیز درنیافتهاست و درست ازهمینروست که چهبسا خطاکارترین یا فرصتسوزترین سیاستمداران این دوره وجیهالملهتر و محبوبترند و هوشمندترین آنها مطرودتر.» (۳)
دین در منظر او
نگاه ثاقبفر به دین از منظری هگلی و درواقع جامعهشناختی و فلسفی بود. او دین را دستگاه منسجم اعتقادی یا جهانبینی و به زبان اروپایی «ایدئولوژی» جامعه میدانست که رابطهی انسان را با خدا تعیین میکند. او بر آن بود که دین با تعریف چیستی و کیستی خداوند، چگونگی و چرایی آفرینش، هدف زندگانی در این جهان، فرجامشناسی انسان و مانند اینها تعیینکنندهی نظام سیاسی و نظام اخلاقیِ فردی و اجتماعی است. از این منظر، در تعیین هویت ایرانی ازطریقِ تعیین نظام حکومتی و سیاسی، مهمترین نقش را به دین میداد. او دین را تعیینکنندهترین عاملْ در سرشت فرمانروایی میدانست و بر این باور بود که ماهیت سلطنت آرمانی خداوند بر جهان الگوی سلطنت زمینی انسانهاست و دربارهی ایران اعتقاد داشت که مزدهیسنا خداوند را نه زورگویی خودکامه، که دوست و یاور انسانها میداند و اساساً هدف از آفرینش انسان یاوری او به خداوند برای غلبه بر اهریمن بودهاست. بنابراین، قدرت مطلقهی خداوند بالفعل نیست بلکه بالقوه است و با همکاری انسان این قوه به فعل تبدیل میشود. پس، چون فرمانروایی خداوند با دوستی با انسان همراه است و دادگرانه و پدرسالارانه است، در ادبیات سیاسی کهن ایران نیز پیوسته بر دادگری شاه تأکید شدهاست. پسازاسلام، هم تصور از سلطنت خداوند دگرگون شد و هم با هجوم قبایل ترک و تاتار و مغول به ایران ماهیت سلطنت تغییر یافت. ایرانیان گرچه در مقامِ دبیری یا وزارت کوشیدند به خلفای بغداد یا سلاطین ترک و مغول آداب و شیوهی کشورداری و دادگری بیاموزند، بیشتر آنها چیزی نیاموختند و ازاینرو، پسازاسلام، سلطنت استبدادی تبدیل به «قاعده» شد و شاهان دادگر بسیار «استثناء» بودند.(۲) او عمیقاً باور داشت که «بین فرهنگ دینی و دموکراسی همخوانی وجود ندارد زیرا تمام ادیان شامل یک هستهی عقیدتی اصیل هستند که ریشه در گذشتهای دور دارد و این فاصلهی زمانی باعث ایجاد ناهماهنگی میان ارزشهای مقدس و ارزشهای دموکراسی میشود. ارزشهای دموکراسی، که بهنوبهی خود به بستر فرهنگی، اجتماعی، اخلاقی و اقتصادی از زمان رنسانس به بعد مربوط میشوند، به دوره و محیط دیگری غیر از دوره و محیط ارزشهای دینی تعلق دارند.»(۴)
منش
بیا تا جهان را به بد نسپریم
ثاقبفر به نسل جوان ایران امیدی شگفتانگیز داشت و هرگاه مقاله یا کتابی از ما به دستش میرسید با چشمانی خیس از اشک، باغرور سینه صاف میکرد و میگفت: «رنسانس فرهنگی ایران به مدد نسل جوانش در راه است. شما آن عصر زرین فرهنگ ایران در سدههای سوم و چهارم قمری را احیا خواهیدکرد.» او هماره به جوانان گوشزد میکرد، همانطورکه بیرونی برای نوشتن آثارالباقیه یا تحقق ما للهند به آموختن سانسکریت و عبری پرداخت یا مثلاً خانم لمبتون انگلیسی بر همهی منابع فارسی و عربی تسلط داشت، باید به همهی زبانهای زنده و مردهای که اطلاعاتی دربارهی تاریخ ایران در آنها یافت میشود، مسلط شویم و با دقت و بیطرفی به بررسی تاریخ خود بپردازیم.
ثاقبفر بهسانِ همنسلانش روشنفکری آرمانخواه بود و همین آرمانخواهی و بر سر پیمان بودن و بایستگی خویشکاری خویش را در این جهان گذرا دریافتن بود که بر آنش میداشت تا آن دم که مرگ طومار زندگیاش را درنوردد، طی دهها سال، روزانه دستِکم دَه ساعت به خواندن و نوشتن بپردازد و خوشبینانه به آیندهای بنگرد که دیگر هراسی از مردن در سرزمینی نداشتهباشد که مزد گورکن از آزادی آدمی افزونتر باشد. اما… اما… هیچگاه نتوانستم حقیقت را بدو بگویم. نتوانستم بگویم که چنان خویش را دربرابرِ آروارههای نامرئیای که ازهرسو برای بلعیدنمان دهان باز کردهاند باختهایم که میگذرانیم روزان را از پی شبان، بیهیچ درنگی و بیهیچ ثمری. واقعگرایی و تلخاندیشی بیحدوحصر ما را چنان ولنگار کردهاست که خویشکاری از یاد بردهایم و آنجاکه «خویش» از یاد رود، اندوه آنچه بر میهن میرود چه محلی از اِعراب دارد! نخواستم امیدش را سراب بنمایانم و بگویم نسل ما یا سر بر کار خویش گرفته و معنای زندگی پاکدلانه را بهکلی از یاد بردهاست یا با بهرهای از مواهب این سرزمین، خردک تحصیلاتی و اندکپولی دستوپا کرده و به نخستین کشوری که به او رخصت داده، بار هجرت بستهاست و چند تای دیگری هم که میاندیشند یا چنان مرگاندیش و افسرده شدهاند که نکردن را به از کردن فرض گرفتهاند یا غم نان آنان را وارد چنان فرآیند فرسایندهای کرده که توان آن رنسانس را ستاندهاست. افسوس بر ما و دریغ از ثاقبفران که بر ما دل بستهبودند. چراکه هر کس نداند، خود به نیکی آگاهیم که کهایم و چقدر تهی! البته اگر اینها را بدو میگفتم، با منشی که در او سراغ داشتم، میدانم که امیدش را به نسل ما از دست نمیداد. شاید چیزی در ما یافتهبود که خود از دیدنش عاجزیم. شاید ما نسل واقعگرا، برخلافِ نسل آرمانخواه او، از راه به بیراه نزنیم و با بهره از تجربههای پیمودهشدهی آنان و جهان دگرگونهای که در آن زیست میکنیم از این تنگنا راهی بگشاییم و برای تمدن چندهزارسالهمان که در پیشاروی انتخاب سرنوشتساز بودن یا نبودن دستوپا میزند جان و جهانی دیگر، از آن جنس که او آرزو داشت، رقم زنیم. شاید…
غم نان اگر گذارد
مرتضی ثاقبفر در پاسخ این پرسش دکتر حمید احمدی در کتاب «ایران: هویت، ملیت، قومیت» که میپرسد پس از کار درزمینهی تاریخ و مسئلهی هویت ملی ایرانی و بهویژه کتاب مهم شاهنامهی فردوسی و فلسفهی تاریخ ایران چرا ناگهان این مسئله را رها کردید و به ترجمهی کارهایی پیرامون تاریخ ایران باستان روی آوردید، پاسخ تأملبرانگیزی میدهد و میگوید: «مشکل اساسی برای من دراینزمینه دغدغهی تأمین معیشت بودهاست. هر کار پژوهشی در عرصهی تاریخ و فرهنگ ایران اگر بخواهد جدی و علمی باشد و حرف تازهای داشتهباشد و از تکرار یافتههای دیگران و پرگویی بیمورد بپرهیزد، در کنار بسیاری عوامل مؤثر دیگر که جای گفتنش اینجا نیست، باید برایش وقت کافی گذاشته شود و تمام اطلاعات و کتابها و اسناد دردسترس مورد مطالعه قرار گیرد و از آنها برگههایی تهیه شود و غیره تا سپس کار نوشتن آغاز گردد. برای من این کار حداقل یک سال وقت میگیرد و بنابراین مستلزم داشتن درآمد و پساندازی برای تأمین معیشت است. من چگونه میتوانم یک سال درآمد نداشتهباشم و کتاب بنویسم، حالآنکه با ترجمه زندگی من کمابیش تأمین میشود. اما اینکه چرا برای ترجمه به کتابهای ایران باستان و نظایر آن روی آوردهام روشن است. چون وقتی دیدم ناچارم برای تأمین زندگیام ترجمه کنم پس چه بهتر که درزمینهی مورد علاقهی خود و درعینِحال موردِنیاز جامعه و جوانان ازنظرِ آشنایی با تاریخ و هویت و فرهنگ ایرانی کار کنم و از این راه خدمتی هم کردهباشم.» (۱۳۸۶: ۲۴۳ و ۲۴۴) این پاسخ دو سویه دارد. ازیکسو نشان میدهد که خواست انسان ورای هر ارادهای است و بهرغمِ همهی دشواریهای جانکاه و جانشکار که هر وارستهای را وادار به سپرانداختن میکند، او با ارادهی پولادینش چونان جنگاوری ایستاد و با کوششهای خستگیناپذیرش برای نسل پس از خود بنمایههای فکری پرداخت. اما سویهی دیگر این پاسخ بسیار غمانگیز است. در گفتوگوهایی که با ایشان داشتم، گاهی ابراز میکرد، کاش زندگی ازلحاظِ اقتصادی اندکی به او مجال میداد تا دست از نشخوارکردنِ اندیشههای دیگران (مرادش ترجمهکردن بود) بکشد و حاصل سالها اندیشیدنش بر تاریخ و فرهنگ ایران را بنگارد. به او امید میدادم که بگذرد این روزگار تلختر از زهر اما دردا و دریغا که روزگار مجالش نداد و آن تاملات فلسفیاش که گهگاه از آن سخن میگفت، چنانکه باید و شاید، نوشته نشد و چه زیبا گفت فخرالدین شادمان که «خدایا! با که میتوان گفت که در این مملکت هرکه محرومتر، به ایران و فرهنگ ایران دلبستهتر و آنکه از نعمتهای ایران برخوردارتر، از این هر دو گریزندهتر.» **
یکی مهربان اندر سرای
نمیتوان از ثاقبفر گفت و از مهربانهمسرش یاد نکرد. بیتردید اگر ثاقبفر ثاقبفر شد و توانست به این شأن و جایگاه برسد به مدد همراه همیشگیاش «فرحناز خمسهای» بود که خود نیز در فضل و فضیلت دستِکم از شوی خویش ندارد که استاد ثاقبفر نیز همواره بدین امر معترف و سپاسگزار همسرش بود.
کی مرگ میتواند نام تو را بروبد از یاد روزگار
هرچند علی اسماعیلی، سرپرست فرهنگی وزارت ارشاد اسلامی، و مهدی چمران، رئیس شورای شهر تهران، شخصاً با دفن مرتضی ثاقبفر در قطعهی نامآوران و فرهیختگان مخالفت کردند و دیگران حتی از برگزاری مراسم یادبوش نیز بازداشتند، چه باک، مگر فردوسی را گذاشتند که در گورستان مسلمانان به خاک بسپارند؟! اکنون نام فردوسی در جهان پرآوازه است و حتی کسی به یاد ندارد، آنکه فتوا بر فردوسی داد که و نامش چه بود. آری، ثاقبفر نیز فرجامی کمتر از نیای خود نداشت. آنگاه که امواج … برخاست جزو انگشتشمار روشنفکران روشنبین و روشناندیشی بود که میدانست «ز آب خُرد ماهی خُرد خیزد» و به راه همگان نرفت و مانند استاد زندهیادش دکتر غلامحسین صدیقی یکتنه برخلافِ آن امواج کوبنده برخاست و تا آن زمان که زیست، سختیهای جانفرسای این بهسانِ همگان نبودن و به راه توده نرفتن و همشکل جماعت نشدن را بر جان خرید و نشان داد که نهنگ آن به که با دریا ستیزد. درهای دانشگاه را به رویش بستند و نسل جوان را از شمع وجود او محروم کردند. از کارهای گوناگون بیکارش کردند. بااینحال، لختی آرام ننشست و هرچندکه غم نان نگذاشت بنویسد اما ترجمه کرد و ترجمه کرد. ترجمههایی که در عرض فقط سی سال افزون بر نود عنوان شد. ترجمههایی نه درخور ذائقهی روز و کتابسازی که از برای معرفتبخشی و پایهریزی بنیانهای اندیشیدن. ترجمههایی که دهها دستگاه عریض و طویل با بودجههای هنگفت سالانه حتی توان بهسامانرساندن یکدهمش را هم ندارند و چنین است که بهراستی «مرگ چنین خواجه، نه کاری است خُرد».
ثاقبفر هرچند از مرگ بزرگان و عزیزانش سخت افسرده و آزرده میشد، این نفرت جاودانه از مرگ نهتنها دلیل بدبینی او نبود که عشق او را به زندگی و بیزاری او را از اهریمن نیستی و مرگ، که اندیشهای بنیادین در گاهان است، نشان میداد.
او از میان ما رفت درحالیکه با خویش از زبان نیما زمزمه میکرد: «صبح / وقتیکه هوا روشن شد / همهکس خواهنددانست و بجا خواهندآورد مرا / که درین پهنهور آب / به چه ره رفتم و از بهر چهام بود عذاب.» آنچه او در رثای دوست زندهیادش ارسلان پوریا نوشت دربارهی خودش نیز صدق میکند: «او شریف و دلیر و مظلوم زیست و شریف و مظلوم درنهایتِ تنگدستی ولی سربلند و با بینیازی، درویشگونه مُرد. زندگیاش خود یک تراژدی بود و مرگش نیز.»
پینوشت
* طالبی، فرامرز (۱۳۸۳)؛ شناختنامهی اکبر رادی، چاپ اول، نشر قطره، برگ ۲۴۴٫
** سید فخرالدین شادمان، «سیاستنامهی ایران»، خواندنیها، ۲۶ تیر ۱۳۴۴؛ به نقل از معمای هویدا.
- نگارنده گفتوگویی مفصل در سال ۱۳۸۵ با مرتضی ثاقبفر دربارهی زندگیاش داشته که افزون بر اینکه زندگینامهی اوست، به نوعی جزء تاریخ شفاهی ایران معاصر نیز به شمار میآید. بنگرید به: «بازخوانی یک زندگی؛ یکی داستان پر آب چشم» منتشرشده در تارنمای انجمن پژوهشی ایرانشهر.
- «سرشت تاریخنویسی» در گفتوگوی نگارنده با مرتضی ثاقبفر دربارهی جامعه و دین ایرانیان و یونانیان باستان در ۱۸ بهمن ۱۳۸۶ در تارنمای انجمن پژوهشی ایرانشهر و همچنین گفتوگو با مرتضی ثاقبفر در احمدی، حمید (۱۳۸۶)؛ «ایران: هویّت، ملیّت، قومیت»، مؤسسهی تحقیقات و توسعه علوم انسانی، چاپ دوم و نیز «جایگاه عدالت در سوءتفاهمهای تاریخی» منتشرشده در تارنمای انجمن پژوهشی ایرانشهر و همچنین مقدمهی مرتضی ثاقبفر بر آوری، پیتر و دیگران (۱۳۸۸)؛ تاریخ ایران دورهی پهلوی، از مجلدات تاریخ کمبریج، ترجمهی مرتضی ثاقبفر، جلد دوازدهم، جامی.
- بنگرید به «نگاهی به کتاب دکتر محمد مصدق، آسیبشناسی یک شکست»، نوشتهی مرتضی ثاقبفر در تارنمای انجمن پژوهشی ایرانشهر.
- در اینباره بنگرید به «ایدئولوژی، فرهنگ و دموکراسی» در گفتوگوی مرتضی ثاقبفر با کتاب ماه علوم اجتماعی، خرداد و تیر ۱۳۷۸٫
منابع
احمدی، حمید (۱۳۸۶)؛ ایران: هویّت، ملیّت، قومیت، مؤسسه تحقیقات و توسعه علوم انسانی، چاپ دوم.
ثاقبفر، مرتضی (۱۳۷۷)؛ شاهنامهی فردوسی و فلسفهی تاریخ ایران، انتشارات قطره و انتشارات معین.
ثاقبفر، مرتضی (۱۳۷۸)؛ بنبستهای جامعهشناسی، نشر بیستون.
این جستار در کتاب «سرو سهی» (یادنامهی استاد زندهیاد مرتضی ثاقبفر) که همزمان با هفتمین روز درگذشت ایشان از سوی انجمن پژوهشی ایرانشهر منتشر شد، آمده است.
با درود و سپاس .
امروز گمشده خویش را در میان مطالب شما پیدا کردم . برای دسترسی به کتابها و تالیفات استاد مرتصی ثاقب فر یاریم میکنید .
درود بر شما.
بدین کانالِ تلگرامی درنگرید: https://t.me/morteza_saghebfar