استاد داریوش آشوری
چه بخواهیم چه نخواهیم، زبان فارسی بنا به ضرورتِ تغییر زندگی و مبانی فرهنگی و تمدنی ما نیازمند دگرگونی و سازگاری با شرایط تازه است و این سیر هر زمان شتاب بیشتری به خود میگیرد. فارسیزبانان میخواهند به زبان فلسفه و علم و هنر مدرن سخن بگویند و وارد جهان تکنولوژیک بشوند و ناگزیر زبانشان نیز، همچون ابزار ضروریِ چنان شیوهای از ارتباط و زندگی، دگرگون میشود.
ناگزیری دگرگونی زبان از نظر دستگاه واژگانی و معنایی از رابطۀ ضروری و ارگانیک میان زبان و صورت تمدن و فرهنگ بر میآید. به عبارت دیگر، میان صورت هر تمدن و فرهنگ و زبان آن، از نظر عالم معناییای که در زبان باز میتابد و بیان میشود، رابطۀ ضروریای هست. زیرا هر تمدن و فرهنگ عالمِ معناییِ ویژهایست که آدمیان با زیستن در آن آن عالمِ معنایی را میزیند که رابطهای سر راست با صورت مادی هر تمدن و فرهنگ دارد، یعنی ابزارها و فنونی که آدمیان برای برآوردن نیازهای مادی خود به کار میبرند و آنچه ازین راه تولید میکنند.
بدین ترتیب است که ما با این پوست انداختن تاریخی، ناگزیر در حال از دست دادن هزاران واژه و به دست آوردن هزاران واژۀ دیگریم. هزاران واژهای را از دست میدهیم که روزگاری برای ما پهنۀ عالم غیب و هفت اقلیم وجود را شرح میکردند و نام میگذاشتند که جهان پدیدار جز مرتبهای و هالهای و سایهای از آن نبود؛ نامهای بسیار برای هر پله از نردبامی که انسان را از خاک به افلاک میبُرد، به جهان اساطیر، به حضور پریان و جنها، به غرفههای بهشت، و از آنسوی دیگر، تا اسفل السافلین دوزخ. ما اینها همه را به فراموشی میسپاریم تا بجای آن برای هر چیزی از چیزهای زمینی و برای هر دستگاهی از بیشمار دستگاههای ساختۀ تکنولوژی و برای هر پیچ و هر دسته و هر محور و میلۀ این دستگاهها و هر کارکردشان نامی بیاموزیم که مردمانی دیگر بر آنها گذاشتهاند. اندیشهای که روزگاری چشم از زمین و «کون و فساد» آن بر میگرفت تا مبداء ثابت و ازلی و ناجنبای وجود را بنگرد، برای «ساکنان حرم ستر و عفاف و ملکوت» نامها داشت. و اکنون که آن ساکنان را از یاد میبَرَد، حیران آنست که اینهمه دستگاه گردان را چگونه بنامد. زیرا زبان او زبان گردش و چرخش نیست. زبان او زبان بودن است نه شدن.[1]
در کار پیرایش زبان فارسی اساس کار میباید بازشناختن آسیبهایی باشد که به این زبان، بویژه به نثر آن، از راه دست اندازیهای خودسرانه و ناشیانه و منشیانه رسیده است و بازگردانیدن آن بر پایههای درست و استوار خود و برای این کار نه تنها باید در واژگان زبان بازنگریست و آن را پیراست و آراست و میراثهای ارزندۀ از یادرفتۀ آن را زنده کرد، بلکه همچنین بازنگری در ساختمان و ترکیب عبارتبندی – که گرفتار بلاهای سخت شده است – از ضروریات این کار است، و در این کار مایۀ ذوق سالم و پرهیز از یکدندگیهای بیجا و یا قرتیبازیهای بازیگوشانه نیز لازم است.
برخی نگران آنند که با هجوم واژههای جدید و از یاد رفتن واژههای کهن، بویژه واژههای عربی، رشتۀ پیوند ما با گذشته بریده خواهد شد. اما این نگرانی نابجاست، زیرا این بریدگی هم اکنون بیش از نیم قرن است که روی داده و هر روز با شتاب بیشتری از آن گذشته دور میشویم. گروهی هنوز فخر میکنند که زبان فارسی هزار و چند صد سال است که دگرگونی اساسی نیافته و، بمثل، فهم زبان شاهنامه برای امروزیان نیز دشوار نیست، حال آنکه زبان انگلیسی یا فرانسه در طول چند صد سال چنان دگرگون شده است که زبان ادبیات سیصد – چهار صد سالۀ آن جز برای اهل فن فهمیدنی نیست. بیگمان، علت این امر – اگر این ادعا چنانکه باید درست باشد – آنست که ما تمدنی کمابیش ساکن داشتهایم و در طول هزارهها دگرگونی اساسی در مبانی بینش و شیوۀ زندگی و همچنین لوازم و ابزارهای این زندگی روی نداده است، و ازینرو دگرگونی زبان نیز (البته جز زبان نوشتنی که سرنوشتی دیگر داشته است، چنانکه گذشت) اندک – اندک و ناپیدا بوده است. بویژه در طول هزارۀ اخیر شعر دری چه در گسترش دامنۀ این زبان چه در نگهداشت آن عاملی بسیار کار آمد بوده است. اما اکنون که سیلی از غرب آمده و صورتی دیگر از زندگی و فرهنگ و تمدن بر ما چیره میشود، یکباره، در عرض پنجاه – شصت سال، و بویژه در سی – چهل سالۀ اخیر، همه کاچال و اسباب منزل سعدی و حافظ و اسباب و ابزارها و فنون پیشهوری بازار سرگذرشان و همۀ اسباب اینجهانی زندگیشان را دور ریختهایم و بجای آن مبلمان و فنون و ابزار فرنگی آوردهایم، چنانکه ازین پس عکس جام و قدح و سبو و مینای خواجه حافظ را هم باید در واژهنامههای مصور دید و همچنین همه اسباب و ابزارهای دیگر آن زندگی را. این از «فرهنگ مادی» ایشان (به قول علمای اجتماعی) که از آن، به برکت خاموشیهای برق، تنها شمع مانده است، آنهم بیپروانهای که از سوختن پروا کند یا نکند! و چه باید گفت از «فرهنگ غیرمادی» ایشان، یعنی از قصه هاروت و ماروت و تهمورث دیوبند و ناز یوسف و حُسن شیرین، یا از پرواز آدمی از ثری تا ثریا؟
من گمان میکنم که تا یکی – دو نسل دیگر ما هم با زبان حافظ و سعدی همان نسبتی را خواهیم داشت که انگلیسیها با زبان چاسر یا شکسپیر دارند. روزگاری بود که در این سرزمین شعر مایۀ حیاتی فرهنگ بود و همۀ مردم، از عارف و عامی، برای موسیقی و وزن شعر گوشی حساس داشتند و ناچار نبودند که عروض شمس قیس بدانند تا بفهمند که این عبارت وزن دارد یا نه. اما امروز این حساسیت طبیعی و «غریزی» – که از زیستن در زیستبوم فرهنگی و کسب «غریزه»های فرهنگی حاصل میشد – رفته – رفته از دست میرود، زیرا دیگر شعر چندان مایۀ حیاتی فرهنگ ما نیست. و بهرحال، داریم چهارنعل به سوی فرهنگ و جهان تکنولوژیک میتازیم و در چنین جهان و چنین فرهنگی شعر چگونه میتواند مایۀ حیاتی فرهنگ باشد؟ و آنهایی که گمان میکنند با دانستن معنای اصطناع و استیحاش و استخفاف و استعانت و یا درست نوشتن آنها رشتۀ پیوند خود را با فرهنگ گذشته نگاه میداریم، چه بیگانهاند با معنای باطنی فرهنگ و تاریخ و زندگی بشری!
و اما در باب نثر: ما امروز به زبان نثر بیش از گذشته نیاز داریم زیرا در گذشته همۀ آن چیزهایی را که لازم بود بنویسند، از سر تفنن یا به جهات دیگر، به زبان نظم میتوانستند بگویند و میگفتند. اما امروز با درآمیختگی با فرهنگ و تمدن غربی و نیاز ناگزیر به بیان آنچه از آنسوی جهان به ما میرسد، ناگزیریم که زبان نثر را که به دست زبانبازان تاریخ – و تذکرهنویس یا قلنبهگویان فلسفه و فقه و کلام و عرفاننویس به هیولایی تنومند، اما با پاهایی علیل و گرفتار تنگی نفس و هزار بیماری دیگر، بدل شده است، بپیراییم و بازسازی کنیم. براستی، ما به یک آسیبشناسی جدی نیاز داریم تا آسیبهایی را که از راه دستاندازیهای خودسرانۀ این گروه به زبان فارسی رسیده است، بررسی کند. و برای این کار باید ایستاد و شک کرد. و شک کرد و پرسید: از اینهمه لغتها و اصطلاحها و قالبهای عبارتی و عبارتهای قالبی که به ضرب – و – زور این جماعت وارد نثر فارسی شده کدامها درست و جانشینناپذیر و دارای بار معنایی و تاریخی حقیقی است و کدامها پاره – سنگهایی گلوگیر که به زبان فارسی زورچپان شده است. این سیر جانشین شدن واژهها و ترکیبهای عجیب عربی – فارسی (بویژه در زمینه فعلها) چرا پیدا شده و چرا باید آنها را همچون میراثهای ناگزیر زبان فارسی پذیرفت؟ چرا به جای «گسیختن» یا «بریدن» نخست گفتهاند «قطع کردن» و سپس «منقطع نمودن» و سپس «انقطاع حاصل نمودن»، و یا بجای «بازگشتن» گفتهاند «به اتمام رسیدن»، «اختتام یافتن»، «مؤدی به … شدن» و دهها و صدها و هزارها نمونۀ دیگر که تنها فایدهشان انباشتن حافظه از مترادفهای زاید است. حاصل اینگونه رفتار با زبان چه بوده است؟
نخست اینکه، دستگاه گردنده و گردانندۀ زبان (یعنی فعل) در زبان فارسی فلج شده است (گویا ویروس تعرب نخست به سلسله اعصاب زبان حمله میکند). ما بجای تمام یا بیشتر فعلهای بسیط و صرف شدنی فارسی فعلهای ترکیبی زشت و ناهنجار و دست – و – پاگیر بکار میبریم که نه تنها صرف آنها دشوار است، بلکه مشتق سازی از آنها و ساختن انواع ترکیبهای لازم از آنها ناشدنی است. نتیجۀ اینگونه رفتار با زبان این بوده است که فعلهای بسیط و زیبا و اشتقاقپذیر فارسی را فراموش کردهایم (مانند شکیبیدن و شگفتیدن و پناهیدن، و دهها مانند آنها) یا به حوزۀ زبان ادبی و شاعرانه تبعید کردهایم (مانند گسیختن و رهیدن و شتافتن، و دهها مانند آنها و بجای آنها «منقطع کردن» و «استخلاص حاصل نمودن» و «تعجیل نمودن» را به کار بردهایم!) و یا به قیاس همین فعلهای ترکیبی فعلهای ساده فارسی را به صورت ترکیبی بکار بردهایم و به جای «کوشیدن» گفتهایم «کوشش به عمل آوردن» و حتا گاهی این کار را هم نکردهایم و به جای «ربودن» گفتهایم «سرفت بعمل آوردن»!
آسیب شناسی زبان فارسی به همینجا پایان نمییابد بلکه باید دید که چرا «مع ذالک» و «کماکان» جای «ازینرو» و «با اینهمه» و «همچنان» را گرفته است و همۀ آن چیزهای دیگری که به خوشایند و فضل فروشی هر منشی و میرزابنویس دیگری به «لسان عذب البیان فارسی» راهیافته و یک زبان چابک و سبکعنان را به هیولایی نیمهجان بدل کرده است.
البته در این آسیبشناسی باید پذیرفت که به سبب بهرهمندی ما در تمدن اسلامی و همچنین در پرورش و بالاندن آن، واژههای بسیاری هست که جزء میراث معنوی و فکری این تمدناند و آنها را باید پذیرفت. اما اینها کدامها هستند؟ بدون شک شمارش آنها کاریست دشوار و پسند و ناپسند هر کس میتواند فهرست آنها را بسیار بلند یا کوتاه کند. اما گذشته از خوشایند و ناخوشایند، سنجههای منطقی هم برای پیراستن زبان میتوان داشت. مهمترین سنجه آنست که کلمه تا چه حد در دستگاه زبان گوارده شده و همچون پارهای طبیعی از آن درآمده است. واژههایی مانند فهمیدن و رقصیدن و طلبیدن از نمونههای بسیار خوب برای این سنجه هستند. در این سه مصدر ریشۀ عربی را با علامت مصدری فارسی ترکیب کردهایم و فعلی ساختهایم که تمام صرف میشود و حتا صفاتی مانند فهمیده و رقصان و طلبیده و نطلبیده و یا فعل متعدی دیگری مانند فهماندن و رقصاندن و یا ترکیبهای صفتی مانند خوشفهم و خوشرقص و جز اینها از این ریشهها ساختهایم (و بگذریم که ادبای ما اصرار دارند که به جای فهمیدن و فهماندن بگویند تفهم و تفهیم و به جای طلبها بگویند مطالبات و به جای رقصیدن بگویند ترقص) بیگمان، اینها نمونههایی است از اینکه ذوق درست و سالم اهل زبان چیزی را از زبان دیگر وام گرفته و در دستگاه زبانی خود، همچون جزئی طبیعی از آن و بنا به طبیعت زبان، بکار گرفته است. اما، در عین حال، صدها واژۀ دیگر داریم که نه تنها در دستگاه زبان گوارده نشده و در اندامه (ارگانیسم) آن جذب نشده، بلکه همواره همچون لقمههایی ناگوار یا بدگوار برای زبان فارسی مایۀ نفخ و رودل بودهاند و نه تنها بار زبان را از نظر واژگان سنگین کردهاند (و میدانیم که بار داشتن زبان نشانۀ یبوست است!) بلکه پیروی از قاعدههای صرفی و نحوی عربی در کاربرد آنها دشواری را صد چندان کرده است.
و اما، در کار پیراستن زبان تا کنون چه بسا دیدگاهی نادرست فرمانفرما بوده است، یعنی بجای آنکه به مساله از دیدگاه کارکردی (فونکسیونل) بیندیشند، جهت دید بیشتر ناسیونالیستی بوده است یا بازیگوشی در سرهنویسی (که نمونههای آن را در گذشته نیز از وصاف الحضره تا یغمای جندقی داریم). بدون شک، این دیدگاه ما را به بنبستها و گرفتاریهای فراوان میرساند. این دیدگاه هم از آن شاخهای از اهل قلمفرساییست که چه بسا برخوردی جدی با مسائل اندیشهای و فرهنگی جدید یا قدیم ندارند و پاکسازی زبان از واژههای بیگانه (و بویژه عربی) برای ایشان نوعی بازی در برابر عربمآبی گروه دیگر است. باید دانست که داشتن یک زبان سره، یعنی بی هیچ آمیختگی با زبانهای دیگر، ناشدنی است. آنچه از آمیزش فرهنگها و برخوردهای تاریخی به بار میآید و در زبان بازمیتابد چه بسا به توانگر کردن فرهنگ و زبان میانجامد. وای بسا زبانهای کوچک محلی که از برکت قرار گرفتن در گذار یک تحول بزرگ تاریخی و رشد تمدنی، به زبانهایی بارور و جهانی بدل شدهاند. نمونه آن همین زبان فارسی دری ست که از برکت جهش فرهنگی ما در متن فرهنگ اسلامی و رواج شعر و نثر، چند سده زبان ادب و ظرافت و سخنسنجی و سخنآفرینی در بخش بزرگی از آسیا بود. و فرانسه و انگلیسی امروز هم چنین سرگذشتی دارند. گسیختن یکسره از گذشته نه شدنی ست نه درست. اما گذشته را یکجا و کورانه پذیرفتن هم، دست کم در این زمانه، نه شدنی ست نه درست.[2] فرهنگ و زبانی که هزار و چندصد سال پیشینه دارد، ناگزیر فراز- و – نشیبهای بسیار داشته است و در این خانۀ قدیمی افزون بر چیزهای گرانبهای کمیاب بسیاری هم خرت – و – پرت و آشغال و زباله هست که از زندگی دیرینه در آن بازمانده است. باید اینها را از هم جدا کرد و فرق گذاشت. چیزهای ارزنده و گرانبهایش را گردگیری کرد و سر طاقچه گذاشت و آشغالهایش را بیرون ریخت. مقصود اینست که هر تاریخی، از آنجا که یک زندگی است، مثل هر آدمی، گند – و – کثافتهای خود را نیز دارد. گاهی هم باید سیفون تاریخ را کشید و گرنه بوی گند – و – کثافت همهمان را خفه خواهد کرد!
باری، سخن بر سر این بود که پیرایش زبان را تا به کجا میتوان پیش برد. بیشک این کار بستگی به ذوق و پسند و همچنین حوزۀ کار ما دارد و هر کس میتواند برداشتی دیگر از آن داشته باشد. اما نظری به نثر فارسی سی – چهل سالۀ اخیر نشان میدهد که گرایشی همگانی و کلی در جهت پیرایش زبان در کار است که کما بیش همۀ اهل قلم در آن شرکت دارند. و امروزه هر کس که اسباب لازم را برای کار نویسندگی داشته باشد، بهتر از نویسندگان سی – چهل سال پیش مینویسد، یعنی روانتر، سادهتر، با واژهها و ترکیبهای زیباتر و با گرایشی به زبان گفتار و شعر و نثر کهن و دستور درست زبان فارسی.
بهر حال، در کار پیرایش زبان فارسی اساس کار میباید بازشناختن آسیبهایی باشد که به این زبان، بویژه به نثر آن، از راه دست اندازیهای خودسرانه و ناشیانه و منشیانه رسیده است و بازگردانیدن آن بر پایههای درست و استوار خود و برای این کار نه تنها باید در واژگان زبان بازنگریست و آن را پیراست و آراست و میراثهای ارزندۀ از یادرفتۀ آن را زنده کرد، بلکه همچنین بازنگری در ساختمان و ترکیب عبارتبندی – که گرفتار بلاهای سخت شده است – از ضروریات این کار است، و در این کار مایۀ ذوق سالم و پرهیز از یکدندگیهای بیجا و یا قرتیبازیهای بازیگوشانه نیز لازم است.
دنباله دارد …
پانویسها:
1. زبان فارسی برای بیان مفاهیمی که در آنها «شدن» (صیرورت) بیان شود از لحاظ داشتن فعل یا اسم فعل در برابر زبان انگلیسی بسیار کمتوان است، و علت چه بسا همان باشد که اشاره کردیم، یعنی اینکه زبان فارسی زبان بودن است نه شدن (و میتوان انتظار داشت که این حکم در مورد دیگر زبانهای شرقی هم درست از آب در آید)، زیرا مردمانی که به این زبان سخن میگفتهاند و با منش شاعرانه در متن تمدنی دینی میزیستهاند، توجهشان بیشتر به عالم غیب، یعنی جهان ساکن ازلی، بوده است تا این «جهان گذرا» که برای آن چندان اعتبار و ارجی نمیشناختهاند. حال آنکه زبانی مانند انگلیسی، که در متن تمدن رنسانسی پرورده شده و زبان علم و جهانبینی و تجارت و سیاست جدید است و چشمش دوخته به این جهان و کون و فساد آن، برای بیان این همه «شدن» خود را بسیجیده است.
2. یکسره و کورانه پذیرفتن گذشته نشانۀ سنتپرستی خشک و سترون است و یکجا رد کردن و به چشم خواری نگریستن در آن نیز غربزدگی است. بیارج انگاشتن نهانی آن و «محققانه» و «متتبعانه» روبرو شدن با آن نیز غربزدگی مستشرقانه است. گذشتۀ ما و امروز ما باید با یکدیگر برخورد سنجشگرانه و متفکرانه داشته باشند تا معنا و ارج و ارزش نسبی یکدیگر را روشن کنند (نگاه کنید به مقالۀ ایرانشناسی چیست، به همین قلم).
این بخش برگفته از جستار «پیرامون نثر فارسی و واژهسازی» است که در کتاب بازاندیشی زبان فارسی (ده مقاله)؛ تهران: نشر مرکز آمده است.
کلیت مقاله بسیار عالی است. اما دو نکته ریز:
۱. گاه تمثیل بر استدلال پیشی گرفته، مثل کاربرد “بار داشتن زبان” در این پارهگفتار: “صدها واژۀ [عربیتبارِ] دیگر داریم که…. در دستگاه زبان گوارده نشده …. و … بار زبان را از نظر واژگان سنگین کردهاند (و میدانیم که بار داشتن زبان نشانۀ یبوست است!)”. حتی بیش از تمثیل، اینجا مغالطه اشتراک لفظ هم صورت گرفته، آنهم دو بار: نه آن بار این بار است و نه آن زبان، این زبان!
۲. ساخت «اندامه» در همین پارهگفتار نیازمند تأملی است: organism یعنی موجود زندهای در چنان سطحی از تکامل که دارای تعدادی اندام organ شده است. بر این پایه، اندامگان و انداموند مناسبتر به نظر میرسد تا اندامه که افزودن پسوندِ اسمسازِ «ـه» به اندام که خود اسم است، چیزی بر معنایش نمیافزاید.
با اشتیاق میروم که بخش دوم گفتار استاد را بخوانم و بیاموزم.
یک پرسشی که همواره ذهن من را مشغول کرده در مورد واژه های عربیست که برعکس واژگان دیگر زبان ها بسیاری به هیچ گونه با ساختار فارسی مانند جمع و پسوند و پیشوند سازگار نیستند البته گروهی سازگار هستند و گروهی نیستند و به وجودشان نیازی نیست تنها سنگینی زبان رو به همراه دارند می توان و باید حدفشان کرد. سخن در مورد واژگانیست که حذفشان زبان را ناقص میکند و از سویی وجودشان با به همراه اوردن مشتق های آن واژه سبب آسیب به زبان میشود در واقع این گونه واژگان یک واژه نیستند بسته ای از واژگان هستند که یا باید همه را گرفت یا هیچ کدام را تکلیف اینگونه واژگان چیست.