پیر ما گفت…

مسعود لقمان: نوروز پیر یگانه‌ای است که ایرانیان او را در تیره‌ترین شب‌های میهنشان نیز پاس داشته‌اند و با آن نه‌تنها شادی نو را به خانه‌هایشان آورده‌اند، که به نبرد دشمنانِ تاریخ و فرهنگ و هویت ملی‌شان نیز رفته‌اند.

آن‌هنگام‌که نوروز را ارج می‌نهیم، خویشتن را از فراز سال‌ها، دهه‌ها، سده‌ها و هزاره‌ها در کنار نیاکانمان می‌یابیم که نوروز را در شادترین و غم‌بارترین روزهای این کهنْ‌دیار گرامی ‌داشته‌اند. تو گویی که در این هنگام، تاریخ را به چشم‌برهم‌زدنی درمی‌نوردیم و حضور خود را در همۀ این سال‌ها و حضور نیاکان را در این سال کنار خویشتن می‌یابیم.

نوروزْ بزرگ‌ترین جشن ایرانیان است و بیراه نیست اگر او را شناسنامۀ ایرانشهریان بدانیم و بگوییم هرجا نوروز هست، آنجا ایرانشهر است.

بزرگی نوروز در این است که، واژگونۀ کریسمس و آیین‌های دگر، نه جشنی دینی یا سیاسی یا جلوه‌گاه پاسداشت یک پیشوای مذهبی و اجتماعی است که ریشه در ماورای طبیعت داشته‌باشد، که در پیوندی سرراست با گیتی و آدمی است. ازاین‌روست که ایرانیان از هر دین، مرام و مسلک و تیره و تباری آن را با جان‌ودل درطولِ هزاران سال پاس داشته‌اند.

جشن نوروز در فرهنگ ایرانی جشن نوزایی زمان و سالگرد آفرینش انسان است و همچنین ازآنجاکه نوروز نمادی از بیداریِ گیتی و ازسرگرفتن زندگی پس از خوابی زمستانی است، جشن فْرَوَهَر‌ها (روان پهلوانان و نیکان) نیز به‌شمارمی‌آید. فروهرانی که به‌سویِ زمین رهسپار می‌شوند و به خان‌ومانِ خویش فرود می‌آیند تا از دیدار خانوادۀ خویش شادکام گردند؛ خانواده‌ای که شادمان است و با جامه‌های نو و خوراک‌های نوروزی و خانۀ پاکیزه‌ و آراسته پذیرای آنان است و اگر چنین نباشد، اندوهگین، سرای خویش را ترک می‌گویند و رهسپار جهان مینوی می‌شوند.

—————————-

نوروز، این پیر کهن که دست تاریخ به دامان او نمی‌رسد و او را باید در اسطوره‌ها جست، داستان پیدایشش را چنین برایمان از زبان فرزانۀ توس بازمی‌گوید:

به جمشید بر گوهر افشاندند | مر آن روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فَرْوَدین |  برآسوده از رنج تن، دل ز کین

بزرگان به شادی بیاراستند | می و جام و رامشگران خواستند

چنین جشن فرخ از آن روزگار | به ما مانْد از آن خسروان یادگار

(فردوسی ۱، ۱۳۸۶: ۴۴)

پیر ما می‌گوید: شاید ازاین‌رو باشد که فرزندانم، پس‌ازاسلام، پارسه را، که جایگاه برگزاری جشن‌ها‌ و آیین‌های ویژۀ من و برادرم مهرگان است، تخت‌جمشید نام داده‌اند.

***

پیر ما خاطرۀ جمشیدشاه را درمی‌نوردد و رستم را رویاروی اسفندیار در رزمی جان‌سوز می‌بیند که بدو می‌گوید:

همه دشمنان از تو پُربیم باد | دل بدسگالان به دو نیم باد

همه‌ساله بخت تو پیروز باد | شبان سیه بر تو نوروز باد

اما، دریغا که شاهزادۀ جویای بخت و تخت نیایش رستم را نمی‌نیوشد و از در آشتی وارد نمی‌شود.

***

نوروز از ابرپهلوان ایرانشهر هم می‌گذرد و دارا را در بستر مرگ می‌بیند که دخترش روشنک را به اسکندر می‌سپارد و بدو اندرز می‌دهد و در فرجام آرزو می‌کند که از او فرزندی آید که دین بهی و فرّ و شکوه پیر ما را پاس دارد:

مگر زو ببینی یکی نامدار | کجا نو کند نام اسفندیار

بیاراید این آتش زردهُشت | بگیرد همین زَند و استا به مُشت

نگهدارد این فال و جشن سده | همین فرّ نوروز و آتشکده

(فردوسی ۲، ۱۳۸۶: ۵۵۹)

***

پیر ما به دوران اسکندر گجستک که می‌رسد آهی سرد از نهادش برمی‌آید اما با یادآوری شاهنشاهان ساسانی زود گره از جبین می‌گشاید و دربار پرشکوه آنان را در نخستین روز نوروز می‌بیند و غریو هلهله و شادی ایرانیان را از پسِ تاریخ می‌شنود که خرم‌دلانه به دیدارِ بزرگِ ایرانشهر می‌روند تا هم شادباش نوروزی بدو گویند و هم داد خویش از بیدادگران بستانند. دوم روز را می‌بیند که شهریار به بزرگان و دهقانان بار داده‌است؛ سوم روز را که به ارتشتاران و موبدان؛ چهارم روز را که به خویشاوندان؛ و پنجم روز را که به فرزندان. اما در روز ششم، که زادروز زرتشت است، پیر ما خسرو را می‌بیند که جامۀ زرین بر تن کرده‌است و سرش از هئومای مغانه گرم است و رامشگران در خلوتش سرودهای خسروانی می‌سرایند و می‌خوانند… (۱)

***

اما، اما…

پیر ما می‌داند:

تبه گردد این رنج‌های دراز | نشیبی درازست پیش فراز!

دریغا که:

… چو با تخت منبر برابر کنند | همه نام بوبکر و عمّر کنند

… نه تخت و نه دیهیم بینی، نه شهر | ز اختر همه تازیان راست بهر…

برنجد یکی، دیگری برخورد | به داد و به بخشش کسی ننگرد…

ز پیمان بگردند و از راستی | گرامی شود کژّی و کاستی…

کشاورزْ جنگی شود بی‌هنر | نژاد و هنر کمتر آید به بر…

شود بندۀ بی‌هنر شهریار | نژاد و بزرگی نیاید به کار…

از ایران و از ترک و از تازیان | نژادی پدید آید اندر میان،

نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود | سخن‌ها به کردار بازی بود…

چنان فاش گردد غم و رنج و شور | که رامش به هنگام بهرام گور

نه جشن و نه رامش، نه بخشش، نه کام | همه چارۀ ورزش و سازِ دام…

زیان کسان از پی سود خویش | بجویند و دین اندر آرند پیش

نباشد بهار از زمستان پدید | نیارند هنگام رامش نبید

چو بسیار از این داستان بگذرد | کسی سوی آزادگی ننگرد

بریزند خون از پی خواسته | شود روزگارِ بد آراسته…

(فردوسی ۳، ۱۳۸۵: ۴۲۰-۴۱۷)

پیر ما هنوز از پسِ چهارده سده، آخرین شاهنشاه ایرانشهر –یزدگرد- را می‌بیند که چگونه هراسان، واقعه‌ای هولناک را که بر سر ایرانشهریان خواهدآمد، پیش‌بینی می‌کند و از تیره‌شدن پیر ما و نیای او -سده- خبر می‌دهد:

ازین مارخوار اهرمن‌چهرگان | ز دانایی و شرم بی‌بهرگان

نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد  | همی‌داد خواهند گیتی به باد

بسی گنج و گوهر پراگنده شد | بسی سر به خاک اندر آگنده شد…

ازین زاغ‌ساران بی‌آب و رنگ | نه هوش و نه دانش، نه نام و نه ننگ…

چُنان دید کز تازیان صدهزار | هیونان مست و گسسته‌مهار

گذر یافتندی به اروندرود | نماندی برین بوم بر تار و پود

هم آتش بمردی به آتشکده | شدی تیره نوروز و جشن سده

(فردوسی ۳، ۱۳۸۵: ۴۴۳)

***

داستان به اینجا که می‌رسد، پیر ما چشمانش را برهم می‌گذارد و آرام‌آرام می‌گرید. به ناگه پیرمرد چنگ‌نواز سیستانی روبرویش ظاهر می‌شود: سال ۹۲ قمری است. درآن‌هنگام‌که سپاهیان «قُتیبۀ بن مسلم باهلی» سیستان را به خاک‌وخون کشیدند، در کوی و برزن شهر، که غرق خون و آتش بود، از کشتارها و جنایت‌های قُتیبه قصه‌ها می‌گفت و اشکِ خونین از دیدگان آنانی که بازمانده‌بودند، جاری می‌کرد و خود نیز خون می‌گریست و آنگاه بر چنگ می‌نواخت و می‌خواند:

با این همه غم، در خانۀ دل اندکی شادی باید که گـاهِ نوروز است! (میرفطروس، ۱۹۹۷: ۳۵)

***

دوران محنت‌آلود اموی نیز سپری می‌شود و عنان قدرت در کف «عباسیان» و درواقع ایرانیان آرام می‌گیرد. پیر ما برمکیان را می‌بیند که سودای زنده‌کردن ایران باستان را در سر دارند و جاحظ، این نویسندۀ پرشور تازی‌نویس اما ایرانی‌دل، را می‌بیند که مشق دولت‌مداری ایرانشهری برای «مأمون» می‌کند.

پیر ما می‌گوید: آری، خلفای عباسی نیز مرا پاس می‌داشته‌اند. آنگاه با لبخندی رندانه سخنش را دنبال می‌کند: شاید بدان‌روی که به بهانۀ من از فرزندانم پیشکش‌ها می‌گرفتند و خراج‌ها می‌ستاندند!

پیر ما می‌افزاید: متوکل عباسی به مناسبت ورودم، به پیروی از شهریاران ایران باستان، پنج‌میلیون درهم به رنگ‌های گوناگون ضرب کرد و بر سر مردمان ریخت.

به سال ۲۴۷ می‌رسد و می‌گوید: ایرانشهریان با فراغ بال بیشتر و تنگ‌نظری کمتری به جشن من نشسته‌اند:

«…در بازارهای بغداد ازجانبِ خلیفه منادی ندا در داد که در شب نوروز آتش نیفروزند و آب نریزند… ولی در هنگام غروب روز جمعه بر بابِ سعید بن تسکین، محتسب بغداد که در جانب شرقی بغداد است، ندا در دادند که امیرالمؤمنین مردم را در افروختن آتش و ریختن آب آزاد گردانیده‌است. پس عامه این کار را به افراط رسانیدند و از حد تجاوز کردند چنانکه آب را بر محتسبان شهر بغداد فروریختند.» (معین، ۱۳۸۷)

می‌گوید: آری، با گذر سال‌ها، تازشگران نیز خوی ایرانی گرفتند و جامۀ مدنیت به تن کردند. در این روزگار است که «بُحتُری» شاعر عرب مرا چنین ستود:

ان للمهرجان حقاً علی کله | کبیر من الفرس و صغیر

عید ابائک الملوک ذوی التیجان | اهل النهی و اهل الخیر

من قباد و یزدجرد و فیروز | و کسری و قبلهم اردشیر

***

پیر ما به یک‌هزار سال پیش می‌نگرد و فرزند دانشمندش ابوریحان بیرونی را می‌بیند که در پرتو کورسوی شمعی، مشغول نوشتن آیین‌های پارسیان در «التفهیم» و «آثار باقیه» است: نوروزْ نخستین روز از فروردین‌ماه و پیشانی سال نو است و ششم فروردین‌ماه نوروز بزرگ نامیده می‌شد و باشکوه‌ترین بخش جشنشان نیز در این روز بود. …سال نزد ایرانیانْ خورشیدی است. هر سال عبارت از ۳۶۵ روز و ۵ ساعت و ۴۷ دقیقه است که با نوروز آغاز می‌شود. (۲)

پیر ما می‌گوید: گاهشماری ایرانشهر را آسان مگیرید که هنوز علمی‌ترین و دقیق‌ترین گاهشماری جهان است و دستاورد فرزندان نیک من چون بیرونی و ده‌ها تن دیگر است.

***

به اینجا که می‌رسد سال ۴۶۷ قمری در برابرش رخ می‌نماید که باز ایرانیان بر یک تُرک‌تازی شوم دیگر فائق آمده‌اند، آن‌سان که جلال‌الدین ملک‌شاه سلجوقی هشت تن از اخترشناسان ایرانی ازجمله حکیم عمر خیام، حکیم لوکری، میمون پسر نجیب واسطی، ابوالمظفر اَسفَزاری را می‌گمارد تا گاهِ آمدنِ پیر ما را در جای درست خود -روز نخستین بهار- استوار کنند.

پیر ما به فرزندش خیام که می‌رسد، ناخودآگاه اختیار از کف می‌دهد و شادمانه این رباعی او را با آوازی خوش می‌خواند:

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست | برخیز و به جام باده کن عزم درست

کاین سبزه که امروز تماشاگه توست | فردا همه از خاک تو برخواهدرُست

و نوروزنامه را می‌گشاید و سخن خیام را با آوازی بلند برایمان زمزمه می‌کند:

«آیین ملوک عجم از گاه کیخسرو تا به روزگار یزدجردِ شهریار، که آخر ملوک عجم بود، چنان بوده‌است که روز نوروز، نخست کس از مردمان بیگانه موبد موبدان پیش مَلک آمدی با جامِ زرینِ پُرمِی، و انگشتری، و درمی و دیناری خسروانی و یک دستۀ خوید سبز رسته و شمشیری و تیر و کمان و دوات و قلم و اسپی و بازی و غلامی خوب‌روی و ستایش نمودی و نیایش کردی او را به زبان پارسی به عبارت ایشان. چون موبد موبدان از آفرین بپرداختی پس بزرگان دولت درآمدندی و خدمت‌ها پیش آوردندی.»

آنگاه آفرین موبد موبدان به عبارت ایشان را از زبان خیام به یاد ما می‌آورد:

«شها، به جشن فروردین به ماه فروردین آزادی گزین. یزدان و دین کیان سروش آورد تو را دانایی و بینایی به کاردانی و دیر زیو با خوی هژیر و شادباش بر تخت زرین و انوشه خور به جام جمشید و رسم نیاکان در همت بلند و نیکوکاری و ورزش. داد و راستی نگاه‌دار سرت سبز باد و جوانی چو خوید، اسپت کامگار و پیروز و تیغت روشن و کاری به دشمن و بازت گیرا و خجسته به شکار و کارت راست چون تیر، …پیشت هنری و دانا گرامی و درم خوار و سرایت آباد و زندگانی بسیار.» (خیام، ۱۳۱۲: ۱۹-۱۸)

***

اما، اما…

دریغا که باز این روزها نمی‌پاید و گردوخاک مغولان خون‌خوار ایرانشهر را درمی‌نوردد. پیر ما این وحشیان را می‌بیند که فرزندش، عطار، را با بیش از یک‌میلیون نیشابوری دیگر گردن می‌زنند. زرتشت بهرام پژدو را زیر سیطرۀ ایلخانان مغول می‌بیند که پس از هفت سده باز به‌سانِ یزدگرد می‌سراید:

یَزش‌های (پرستش: جشن) یزدان ندارند یاد | دگرگونه گردد همه رسم و داد

نه نوروز دانند و نه مهرگان | نه جشن و نه رامش نه فروردگان (جشن فروردینگان)

(هدایت، ۲۵۳۷: ۱۲۳)

***

اما باز زمان گذشت و گذشت تا ایرانشهر به عهد شاه‌عباس بزرگ رسید. پادشاهی که دوباره آیین‌های کهن را زنده کرد و بیش‌ازهمه به پیر ما ارج نهاد. پیر ما می‌گوید: در نقشِ‌جهان بود که او یاد مرا زنده کرد و ازاین‌روست که شاردنِ جهانگرد آمدن مرا در آن روزگار چنین گزارش کرده‌است:

«فرا رسیدن نوروز در پایتخت و شهرهای بزرگی که توپ وجود دارد با شلیک سه تیر توپ اعلام می‏‌گردد. منجمان یکی دو ساعت پیش از حلول سال جدید درحالی‌که لباس نو بر تن آراسته‏‌اند، در کاخ سلطنتی، و در شهرها در سرای حکام گرد می‌‏آیند، به پشت‌بام یا مهتابی می‏‌روند، اصطرلاب خود را به دست می‏‌گیرند، در آن می‏‌نگرند، و همین‌که آفتاب به برج حمل درآمد با دست علامت می‏‌دهند که توپچیان تیراندازی کنند. و طبّالان و نقّاره‌‏چیان به نواختن طبل و سرنا و نقاره و نی بپردازند و بدین گونه همه افراد اعم از خردسال و سالخورد، زن و مرد، دارا و بی‌‏چیز، به مناسبت فرا رسیدن نوروز فرخنده و خجسته به شادی و طرب می‌‏پردازند. در اصفهان- پایتخت- در روزهایی که جشن نوروز ادامه دارد برابر کاخ شاهنشاه مراسم چراغانی و آتشبازی و ترانه‏‌خوانی و پایکوبی و دست‏‌افشانی و نمایش‌های کمدی برگزار می‏‌شود، و مردم در مدّت هشت روز ایّام عید روزگار به خوشی و خرّمی می‏‌گذرانند.» (شاردن، ۱۳۷۲: ۴۵۱)

***

آشکارا، این‌همه فرازونشیبْ پیر ما را جهان‌دیده‌تر از هر جهان‌دیده‌ای کرده‌است. زمانش تنگ است و باید برود زیرا ایرانشهریان برای دیدنش لحظه‌شماری می‌کنند. از پرسش‌هایم درمی‌گذرم و از فرجام ایرانشهر می‌پرسم. لبخندی می‌زند و شادمانه می‌گوید: با چنین جوانانی خاطرۀ فرزندم کاوۀ آهنگر برایم زنده شده‌است. ایرانشهر سربلند می‌ماند، چونان همیشۀ تاریخش زیرا من به یاری همۀ فروهرهای پهلوانان و اَشَوَنان در کنار ایرانشهریان هستم.

پی‌نوشت

۱. بنگرید به: آثارالباقیه، برگ‌ ۲۱۹.

خسروان ایران‌زمین نوروز و مهرگان را بار همگانی می‌دادند و خود به دادخواهی مردمان رسیدگی می‌کردند.

بنگرید به: تاج، برگ‌ ۲۱۶ و همچنین سیاست‌نامه، برگ ۵۷.

برای آگاهی دربارۀ چگونگی برگزاری نوروز در روزگار ساسانیان به المحاسن و الاضداد و تاج نوشتۀ جاحظ بنگرید.

۲. «نخستین روز است از فروردین‌ماه، و زین‌جهت روزِ نو نام کردند، زیراک پیشانیِ سال نو است. و آنچ از پس اوست از این پنج‌روز همه جشن‌هاست. و ششم فروردین‌ماه نوروز بزرگ دارند. زیراک خسروان بدان پنج‌روز حق‌های حشم و گروهان [و بزرگان] بگزاردندی و حاجت‌ها روا کردندی، آنگاه بدین روز ششم خلوت کردندی خاصّگان را. و اعتقاد پارسیان اندر نوروز نخستین آن است که اوّل روزی است از زمانه، و بدو فلک آغازیدن گشتن.» (بیرونی، ۱۳۵۱: ۲۵۳)

یاری‌نامه‌ها

‌‌بیرونی‌ خوارزمی، ابوریحان محمدبن‌احمد (۱۹۲۳)؛ آثارالباقیه عن القرون‌الخالیه؛ به تصحیح ث. ادوارد زاخائو؛ لایپزیک.

بیرونی‌ خوارزمی، ابوریحان محمدبن‌احمد (۱۳۵۱)؛ ال‍ت‍ف‍ه‍ی‍م‌ لاوائ‍ل‌ ص‍ن‍اع‍ۀ ‌‌ال‍تّ‍ن‍ج‍ی‍م‌؛ ب‍ات‍جدید نظر، تعلیقات‌ و مقدمۀ تازه ج‍لال‌الدین‌‌ ه‍م‍ای‍ی‌؛ انتشارات انجمن آثار ملّی (۱۰۹).

جاحظ، ابوعثمان عمر بن بحر (۱۳۴۳)؛ تاج؛ ترجمۀ محمدعلی خلیلی؛ کتابخانۀ ابن سینا.

جاحظ، ابوعثمان عمر بن بحر (۱۹۶۹)؛ المحاسن و الاضداد؛ شرکۀ اللبنانیۀ الکتاب؛ بیروت.

خیام (۱۳۱۲)؛ نوروزنامه؛ ویرایش مجتبی مینوی؛ اساطیر؛ تهران.

شاردن (۱۳۷۲)؛ سفرنامه شاردن؛ ج ۱؛ ترجمۀ اقبال یغمایى‏؛ توس.

فردوسی، ابوالقاسم (۱۳۸۶) (۱)؛ شاهنامه؛ دفتر یکم؛ به کوشش جلال خالقی‌مطلق؛ مرکز دائرۀ المعارف بزرگ اسلامی.

فردوسی، ابوالقاسم (۱۳۸۶) (۲)؛ شاهنامه؛ دفتر پنجم؛ به کوشش جلال خالقی‌مطلق؛ مرکز دائرۀ المعارف بزرگ اسلامی.

فردوسی، ابوالقاسم (۱۳۸۶) (۳)؛ شاهنامه؛ دفتر هشتم؛ به کوشش جلال خالقی‌مطلق؛ مرکز دائرۀ المعارف بزرگ اسلامی.

تاریخ طبری، جزء دهم، برگرفته از معین، محمد (۱۳۸۷)؛ «جشن نوروز» در کتاب زندگی‌نامه و خدمات علمی و فرهنگی دکتر محمد معین؛ انجمن آثار و مفاخر فرهنگی؛ تهران.

میرفطروس، علی (۱۹۹۷)؛ دیدگاه‌ها؛ چاپ دوم، آلمان.

نظام‌الملک، حسن‌بن‌علی (۱۳۷۸)؛ سیرالملوک (سیاست‌نامه)؛ به اهتمام هیوبرت دارک‏؛ انتشارات علمى و فرهنگى.

هدایت، صادق (۲۵۳۷)؛ زند وهومن‌یسن؛ انتشارات جاویدان.

 

بخش‌هایی از این جستار، پیش‌تر، در روزنامۀ قانون (شماره ۱۱۲، ۲۷ اسفند ۱۳۹۱) و هفته‌نامۀاَمرداد (۱۷ اسفند ۱۳۹۲) منتشر شده است.

 

جستارهای وابسته

  • نگاهی به نوشتارها، جهان‌بینی و منشِ مرتضی ثاقب‌فرنگاهی به نوشتارها، جهان‌بینی و منشِ مرتضی ثاقب‌فر مسعود لقمان: مرتضی ثاقب‌فر، مترجم، جامعه‌شناس، ایران‌شناس، تاریخ‌دان و شاهنامه‌پژوه، در ۹اَمرداد ۱۳۲۱ در تهران زاده شد و ۱۱ دی ۱۳۹۱ چشم از جهان فروبست. پیشینه‌ی آشنایی نگارنده با ایشان به خرداد ۱۳۸۴ برمی‌گردد، آن‌هنگام‌که برای برپایی جشن خردادگان در دانشگاه تهران به نزدش شتافتم و خواهش کردم تا سخنرانی در این آیین را بپذیرد و از آن زمان […]
  • رویارویی زبان فارسی با دنیای مدرن در گفت‌وگوی لقمان با آشوریرویارویی زبان فارسی با دنیای مدرن در گفت‌وگوی لقمان با آشوری مسعود لقمان: داریوش آشوری با گذر از کنش‌های سیاسی، اجتماعی، ادبی و فلسفی، اکنون در «خانه‌ی‌ وجود»، یعنی عرصه‌ی زبان، به سر می‌برد و از دهه‌های پیش کوششی خستگی‌ناپذیر را برای بالا بردن سطح گفتمانی درباره‌ی مباحث زبانی در ایران آغاز کرده که کتاب‌هایی چون «فرهنگ علوم انسانی»، «بازاندیشی زبان فارسی» و «زبان باز» دستاورد این کوشش‌ها و […]
  • گفت‌وگو با بیتا دریاباری دربارۀ کمک دومیلیون‌دلاری‌اش به بخش شاهنامۀ کمبریجگفت‌وگو با بیتا دریاباری دربارۀ کمک دومیلیون‌دلاری‌اش به بخش شاهنامۀ کمبریج مسعود لقمان: بیتا دریاباری، از ثروتمندانِ نیکوکارِ ایرانیِ ساکنِ امریکا، دومیلیون دلار به بخش شاهنامۀ دانشکدۀ پمبروکِ دانشگاهِ کمبریج کمک کرده‌است تا پژوهش بر این اثرِ جاودانۀ استاد سخن، فردوسی توسی، رونق بیشتری گیرد و با این کارِ نیک همۀ آنانی را که به شاهنامه و فرهنگ ایران عشق می‌ورزند سپاسگزار خویش […]
  • دکتر جلیل دوستخواه: گویش‌‌ها و لهجه‌ها پشتوانه‌ای پرتوان برای زبان فارسی‌انددکتر جلیل دوستخواه: گویش‌‌ها و لهجه‌ها پشتوانه‌ای پرتوان برای زبان فارسی‌اند مسعود لقمان: هرکس که اندکی در حوزه‌های ایران‌شناسی و شاهنامه‌پژوهی غور کرده‌باشد، نام دکتر جلیل دوستخواه را، که اکنون سال‌های پایانی دهۀ هشتم زندگی‌اش را در تانزویل استرالیا می‌گذراند، شنیده یا از پژوهش‌هایش بهره‌مند شده‌است. دوستخواه، که زادۀ اصفهان است، با تدوین فرهنگ فارسی ‌اصفهانی، که بیش از شش دهه از عمرش را بر سر آن نهاده، دینش را […]
  • «آموزشِ زبان مادری» آری، «آموزش به زبان مادری» نه«آموزشِ زبان مادری» آری، «آموزش به زبان مادری» نه مسعود لقمان: «آموزشِ زبانِ مادری»، در کنارِ زبانِ فارسی که زبانِ رسمی، دیوانی، ملی و تمدنی است، خواسته‌ای‌ است که می‌تواند ازسویِ همگان پیگیری شود لیک «آموزش "به" زبانِ مادری» و زدودنِ زبانِ فارسی از سامانۀ آموزشی واژگونه‌ی نصِ صریحِ قانونِ اساسیِ جمهوریِ اسلامیِ ایران و همچنین مؤلفه‌های وحدت‌بخشِ ایرانیان […]
  • مظاهر مصفا: خانلری استاد بی‌بدیل روزگار ما بودمظاهر مصفا: خانلری استاد بی‌بدیل روزگار ما بود پرویز ناتل‌خانلری -ادیب، زبان‌شناس، منتقد، شاعر و نویسندۀ معاصر- به سال ۱۲۹۲ خورشیدی در تهران زاده شد و در یکم شهریورماه ۱۳۶۹ زندگی را بدرود گفت. آنچه در پی می‌آید گفت‌وگوی میترا فردوسی و مسعود لقمان با مظاهر مصفا -استاد پیشین دانشگاه، شاعر و مصحح نامی- که این روزها به‌دشواری برخی از یادها به خاطرش می‌آید، دربارۀ ناتل‌خانلری و خدمات […]

1 دیدگاه فرستاده شده است.

دیدگاهی بنویسید.


*