پارسیانجمن: تیرماه امسال، پنجاهمین سالِ خاموشیِ دکتر محمد معین است، استادی که دلبستهی زبانِ پارسی و فرهنگِ ایرانی بود و، چونان که شاگردش صدرالدین الهی از اوی آورده، دربارهی پارسی نو گفته است: «این زبان که امروز به آن سخن میگویید از شگفتیهای روزگار است. زبانی که بعد از هزار سال هم چنان مفهوم و تازه باشد نشانهای از ابدیت است.»
در یادداشتهای زیر دکتر صدرالدینِ الهی، روزنامهنگارِ نامآشنای ایرانی، کوشیده است تا استاد معین را همانگونه که خود شناخته است به آیندگان بشناساند: «مردی در ارتفاعات واقعی انسان بود؛ از آنها که از دل افسانه میآیند، دست طمع کوتاه میکنند و آستین همتشان چشمهی خورشید را شرمنده میسازد.»
***
۱
در رفتن جان از بدن
کوتهبالا بود و بیلبخند. سریع میآمد با قدمهای ریز و محکم و کتابی چند به همراه. پشت کرسی استادی که مینشست تو پنداری که وطواط بود. سر به زیر میانداخت، کتابی میگشود و به ناشناسی میگفت:
– بخوانند.
تازه دلهره آغاز میشد. کیست آن کس که جرأت کند و بخواند. چند بچهی درسخوان در ردیف اول داشتیم؛ از آنها که مسابقهی جلب نظر میدادند. یکی جرأت میکرد و میخواند به زحمت. مصراعی یا جملهای را تمام کرده بود که باران هزار و یک ایراد صرفی و نحوی و تلفظی بر سرش باریدن میگرفت.
او ابرو در هم کشیده، سر به زیر افکنده، کلمهها را پس و پیش میکرد. بر درست خواندن، آن هم درست خواندن متون فارسی قدیم، سخت پای میفشرد و ما که در دشت بیخبری جوانی سرخوش و پروانهوار میپریدیم میان خود این بگومگو را داشتیم که مقدمه شاهنامه ابومنصوری یا قصیده «مادرِ می» رودکی به چه کار میآید. یک روز بعد از درس این معنی را به هزار احتیاط با او در میان نهادیم. با حرارت و شوقی که از او بعید مینمود گفت:
– این زبان که امروز به آن سخن میگویید از شگفتیهای روزگار است. زبانی که بعد از هزار سال هم چنان مفهوم و تازه باشد نشانهای از ابدیت است.
بعد با تأثری که باز هم برایمان عجیب مینمود افزود:
– باید پیچ و خمهای این زبان را بشناسید تا بتوانید با مردم به زبان خود آنها تکلم کنید.
به دشواری باورمان میآمد که او با این شیفتگی از زبان سخن بگوید؛ چرا که شنیده بودیم:
– دکتر محمد معین مردی اهل لغت، خشک و مقید به قواعد دستور زبان فارسی است. خوب شعر نمیگوید و شعرهایی که میخواند حال ندارد.
۲
سال دوم ، درس ما با او «شیوهی نگارش» بود و تحلیل متن و اشارهای به عروض فارسی و صنایع شعری. حالا سؤالها را او مطرح میکرد و منتظر میماند که هر که میداند جواب بدهد. پاداش جواب درست یک «آفرین» به کسر فاء بود. یک دفعه من تقلب کردم. دکتر معین این بیت سعدی را خواند که:
بازا که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزهدار بر الله اکبر است
کلاس درماند و خانم بدرالزمان قریب که این سالها نادرهای غریب در کار زبانهای باستانی، به ویژه سُغدی، بود و فرهنگ سُغدی او اهمیت جهانی دارد به من که کنار دستش نشسته بودم آهسته گفت: سعدی به دو صورت از «الله اکبر» استفاده کرده است: الله اکبر اذان، برای گوش روزهدار و الله اکبر ارتفاعات شیراز که مسافران از آن جا به طرف دروازهی شهر سرازیر میشوند و مستقبلین، مسافر خود را به چشم میبینند. خانم قریب از حدس خود مطمئن نبود اما من جرأت کردم و این معنی را با صدای بلند بازگفتم و آفرینی گرفتم و همکلاس دانشورم سه ماهی بابت این زرنگی با من قهر بود.
در همان سال دو جلسه دربارهی اوزان عروضی و بحور معتبر آن و این که شاعران بزرگ، برای مثنویهای خویش، با چه هشیاری این بحور را برگزیدهاند حرف زد. فردوسی را برای «بِحِر متقارب» مثال آورد و مولانا را برای «بحر رَمَل»؛ و توضیح داد که این بحور در نزد عرب هر کدام بیانگر حالتی خاص بوده است و افزود که فرضا بحر رَجَز که به سه یا چهار بار تکرار مستفعلن در هر بیت ساخته میشود بحری بوده است برای هماوردطلبی در میدان جنگ و بعد این مطلع قصیده را از امیرمعزی خواند که:
ای کاروان منزل مکن جز در دیارِ یار من
تا یک زمان زاری کنم بر ربع و اطلال و دمن
ربع از دلم پرخون کنم، خاک دمن گلگون کنم
اطلال را جیحون کنم از آب چشم خویشتن
من به فکر فرو رفتم؛ این مطلع با آن تعریف خوانایی نداشت. بعد از کلاس دنبال او تا دفتر رفتم و در پاسخ او که آیا سؤالی دارم گفتم که این قصیده به شکوه و شکایت و دلتنگی بیش از «هل من مبارزطلبی» شبیه است و افزودم که سعدی در آن غزل معروف در خواتیم با مطلع:
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
آن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
لحن این شکوه و شکایت را به حد کمال رسانده است؛ کجای این غزل رجزخوانی و همآوردطلبی است؟
استاد کمتحمل بود و تندخو، مدتی فکر کرد و با آن چشمهای نافذ به من خیره شد و گفت:
– احتمالاً سعدی در انتخاب وزن برای این غزل اشتباه کرده است!
و همین.
۳
یک روز سرد اوایل اسفندماه بود ماهی پس از آن گفتوشنودی که میان ما درگرفته بود. به دانشکده رفتیم هادی خان، فراش دانشکده که اگر حرف هم نمیزد از بینی عقابی برگشته و بر لب زیرینش سایه انداخته میتوانستی بفهمی که از ولایت گیلان است، آمد جلو کلاس ما و با همان لهجهی شیرین گیلکی گفت:
– بروید با دمتان گردو بشکنید. امروز آقای دکتر معین نمیآید.
و ما که از غیبت این استاد منظم حیرتزده بودیم، پرسیدیم:
ـ چرا؟
به سادگی مثل این که هیچ اتفاقی نیافتاده گفت:
ـ برای این که دیشب آقای دهخدا مرحوم شده.
دکتر معین وصی و جانشین علامه بود. در سازمان لغتنامه در خانهی دهخدا و در کنار تشکچهی استاد مینشست و در دریای واژه غوطه میزد. یک اعلامیهی دو خطی دستنویس نوشتیم و به در و دیوار دانشکده چسباندیم:
«استاد دهخدا درگذشت. فردا جنازهی او از خانهی مسکونیش واقع در خیابان ایرانشهر تشییع میشود. از همهی دانشجویان دعوت میکنیم که در این مراسم شرکت کنند.»
سال ۱۳۳۴ بود. دهخدا به ذاتالریه گرفتار آمده و از آن جان سپرده بود. او در چشم ما به قهرمانی میمانست که تا آخرین نفس، مشعل آزادی و مشروطیت و وفاداری به دوست شیرازیش جهانگیرخان را فروزان نگه داشته است. پیرمرد معنای مجسم مبارزهی فرهنگی برای آزادی بود و دلباخته و سرسپردهی قانون.
صبح باران ریز پردامنهای آغاز شد. بچهها تکتک جمع شدند. جلوخان و هشتی خانهی پیرمرد پر شد. پر از بچهها، پر از دانشجویان آن روز دانشگاه و در میان همه هیچ چهرهی آشنایی از رجال آن روز و استادان عالیمقام دانشکدهی ادبیات دیده نمیشد. شاید لزومی نداشت که مقامات آن روز خود را برای تشییع جنازهی یک مرد پر از حماسه و سربلندی، به دردسرهای بزرگ بیندازند. از میان استادان دانشکدهی ادبیات فقط مدرس رضوی و دکتر صدیقی را بهخاطر دارم که به خانهی دهخدا آمده بودند.
نزدیک ساعت ده بود که جنازه را حرکت دادند. تابوت کوچکی جسم فرسوده و خاموش مرد بزرگ را در خود گرفته بود و ما به دنبال تابوت، چشمهای پر از اشک و سرخ دکتر معین را دیدیم و باورمان نمیآمد که مردی به آن سختی، این طور کودکانه در پس تابوتی بگرید؛ درست مانند پسری که پدری را از دست داده است. باران ریز و سخت همچنان بارید. تا نزدیک لالهزار نو جنازه روی دوش دانشجویان حمل شد.
هیچ یک از رجال با اتومبیلهای بزرگ و کوچکشان به دنبال جنازه نیامده بودند. بچهها هر کدام به وسیلهای خود را به ابن بابویه رسانیدند. آرزوی او برآورده شده بود. درختهای جوان، به دنبال درخت پیری که دیگر نبود، حرکت میکردند. او هم همین را میخواست.
تنی چند از شاگردان و همکاران در لحظهای که پیکر در کفن پیچیدهی دهخدا را در گور میگذاشتند و کسی برای تلقین خواندن پایین میرفت، دکتر معین را که حال دیگر گریهاش از باران ریز صبحدم سیلآساتر بود، به زحمتی از آنجا دور کردند. من در میان آنها بودم. دکتر را بردیم زیر درختی بیبرگ تا از دور شاهد به خاک رفتن درختی پر از بار و برگ دانش و آزادی باشد. دستمالی بر چشم داشت و شانههایش میلرزید و زیر لب چیزی میگفت. گوش دادم؛ استاد کوچکاندام دلشکستهی ما این یک بیت از آن غزل سعدی را میخواند و بند آخر را تکرار میکرد:
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
دیدم که جانم میرود
دیدم که جانم میرود.
۴
جانشین یک جاودانهمرد
دهخدا بیشک یک جاودانهمرد ادبیات ایران است. من دربارهی او مطلب مفصلی تحت عنوان جاودانهمرد نوشتهام که چند بار چاپ شده است، اما جانشینی دهخدا کار آسانی نبود. جاودانهمرد ادب فارسی دکتر معین را به عنوان وصی خود معین کرده بود و این درست در حالی بود که دولت روز اصلا دهخدا را نمیتابید و در کار انتشار لغتنامه، با آن که مجلس شورای ملی برای اتمام و به سامان رساندنش لایحه ویژهای گذرانده بود، سنگاندازی و مشکلتراشی میکرد.
در این حال، روزی من به فکر افتادم از باری که بر دوش استادم دکتر معین نهاده بودند اندکی بردارم و به همین جهت در نامهای به او نوشتم که من و مجلهی «تهران مصور» با کمال میل در اختیار او هستیم. دکتر معین، در جواب من، روی سرکاغذ دانشگاه تهران این نامهی کوتاه را، که حکایت از مطالعه او از تهران مصور و دیگر مجلات که در اصطلاح آن روزی روشنفکران رنگیننامه خوانده میشدند، برایم نوشت:
دوست گرامی آقای صدرالدین الهی
نامهی شریف زیارت شد. خوشحالم که کماکان به کارهای ادبی خود ادامه میدهید. غالبا داستانهای سرکار را میخوانم و لذت میبرم. این شمارهی تهران مصور، مخصوصا تصویر پشت جلد آن، حاکی از کلی ذوق و سلیقه است و مقالهی مربوط به لغتنامه هم کاری است فقط چند جا به صورت شعری شده که اگر وقت باقی باشد غلطگیری کنند بهتر است وگرنه اهمیتی ندارد. خواهشمندم مخصوصا از جانب مخلص از جانب آقای دکتر نصرالله شیفته سپاسگزاری نمایید. مقالات وزین و مستدل ایشان را غالبا در آن مجله میخوانم و استفاده میکنم. توفیق همه دوستان را خواهانم. عین مجله را برمیگرداند.
محمد معین
۴۰/۶/۹
۵
قلعه سقریم
جانشین دهخدا شدن برایمان چندان شگفتآور نبود؛ چرا که این سالها آخر عمر دهخدا به همراهی این مرد آزاده گذشته بود. وقتی معلوم شد که نیما او را به وصایت خویش برگزیده است حیرت کردیم. مگر این معین خشک و بیذوق نبود که صاحبان ذوق به شعرنشناسی ملامتش میکردند؟ پس چطور آن پیر یوش ندیده و نشناخته او را به کشتیبانی آن دریای مواج شعر برگزیده بود؟ پیرمرد رند بود و آدمشناس، به صرف امانت صرف شعرش – این پاجوش فرحانگیز و خرمدرخت شعر کهن – را آسان به دست هر کس نمیسپرد.
سالی چند بود که ندیده بودمش. رفتم در این باره بپرسم. به اقتضای حرفه در سازمان لغتنامه کار میکرد. گرمای تابستان بود. یک پنکه جنرال الکتریک سیاه مال اتاق ماشیننویسهای زمان وزارت دارایی مرحوم پدر اتاق را خنک میکرد. کتش را کنده دست به پیشانی داشت که وارد شدم.
سلامی ترسان که لبخندی مهربان پاسخش بود. به اسم صدایم کرد. بعد از شش سال تعجب کردم؛ چرا که از ردیف قریب و بهار و محامدی نبودم.
نشستیم و چای بود و پرسش از حال من. گفتم که گرفتار روزنامهام با همهی عوارض آن. بعد سوال کرد که این سپیده که در تهران مصور داستان یک مرد و سه چهره را مینویسد کیست؟ مثل وقتی بود که سر کلاس میپرسید. ترسیدم و دروغ نتوانستم گفت. تعجب کرد و بعد تحسین و مرا غرق شادی که قصه را با حوصله میخواند. شاید یکی از علل ماندن من در کار قصه همین محبت معلمانه او بود که ما دیر فهمیدیم فقط یک محبت است.
از نیما پرسیدم، گره غمگینی بر پیشانیاش افتاد. از بزن بکوبهای میان مردهریگخواران و این که او در این میان به حکم شرع و اخلاق مقید است. به من گفت:
– این قلعه سقریم یک چیز فوقالعاده است. افسوس که مخدوش است و پراکنده.
و بعد از شعرهای عربی نیما و مدایح او دربارهی ائمهی اطهار حرف زد و آنها را جالب توصیف کرد. در آخر حرفهایش گفت:
– بزرگترین افسوس من این است که هرگز نیما را ندیدهام.
۶
غم لغتنامه
سالی بعد از آن به من تلفن زد. دلتنگ و غصهدار. در کار فرهنگ بزرگ ابتدا اخلال میکردند، گرفتاری تقلیل بودجه داشت. گرم و آتشین گفت:
– برای رقاصخانهها پول میدهند و برای لغتنامه جنغولکبازی درمیآورند. یک کاری بکنید. شما شاگرد من بودهاید، من شاگرد دهخدا.
من به شیفته گفتم. همان هفته روی جلد تهران مصور را به لغتنامه اختصاص دادیم. شیفته مقاله موثری نوشت. مقاله را با عجله برایش فرستادم، نامهای که دیدید در جوابم نوشت و من عاشقانه حفظش کردم. یک روز رفتم به سراغش مطلبی میخواستم بنویسم در همین سپید و سیاه خودمان، آن زمانها که یادش به خیر باد دهخدا را در یک گزارش بزرگ معرفی میکردم. چیزهایی گفت یادداشت کردم و خواهش کرد مطلب را قبل از چاپ ببیند.
باز هم تابستان بود و گرم. در اتاق را بست و گفت: «بخوانید». با همان ترس کلاس خواندم. جلو رفتم. صفحهی چهارم بود که صدای آرامی شبیه نفس زدن کوتاه متوقفم کرد. سربلند کردم. آن کوتاهبالای بیلبخند خشک را دیدم که مثل باران بهار اشک میریخت. میکوشید تا احساس تندش را پنهان دارد و موفق نمیشد و من موفق شده بودم؛ دهخدای زندهای ساخته بودم که یادش نزدیکترین یارش را به گریستن وداشته بود.
تمام که شد برخاست و مرا بوسید و گفت:
– خداوند به شما توفیق دهد که ادای دین کردید.
آن مرد خشک و عصبانی و ناآرام، آرام گرفته بود، عکس قلمی دهخدا را به من امانت داد که برای مجله بیاورم که روی جلد درست کنیم. جلو در دانشکده حجت، نگهبان پیر، جلوم را گرفت که «اموال دولتی» را نمیتوانی خارج کنی. هر چه گفتم معین گفته، گفت قانون است. معلوم شد که حرف معین در چشم قانون کمتر از قدرت حجت است. تا کاغذ ننوشت حجت رضایت نداد. و من اشکهای آن روز او را هرگز از یاد نمیبرم.
۷
وقف
یک روز رفتم برای خداحافظی پیشش، عازم فرنگ بودم. خوشحال بود که فرهنگش درآمده غمگین که تنی چند بر آن خرده گرفتهاند. دستم را گرفت و برد توی اتاقی که فیشهای فرهنگ را جمع کرده بود. با چه حوصلهای و چه ذوقی داشت که اگر عمری باشد فرهنگ متوسط و بعد فرهنگ بزرگ را هم چاپ خواهد کرد.
نشانی دو نسخه خطی فرهنگ در کتابخانهی ملی فرانسه را به من داد که اگر فرصت کردم مشخصات دقیقتری از آنها را برایش بنویسم تا نسبت به تهیهی عکس آنها اقدام کند.
آن روز از او پرسیدم:
– استاد چرا آن قدر در دنیای لغت غوطه میخورید؟ دنیاهای دیگری هم هست.
آزرده نگاهی کرد و گفت:
– خیلی خواستهاند مرا با آن دنیاها ببرند: بزمی ساختهاند، منقل گرد آوردهاند، خواستهاند که من هم آن طور باشم. اما آقای الهی من خودم را وقف مردم و خدمت به مردم کردهام. خیلی مقامها را دودستی برایم آوردهاند اما من دنبال کار خودم هستم. شما نمیدانید که ما چقدر به فرهنگ فارسی بدهکاریم.
بعد افسوس خورد برای پرفسوری که آلودهاش کردهاند و پرت میگوید. این عین جملهی اوست که گفت:
– این مرد را اگر به مخدرات و مخمرات آلوده نکرده بودند بوعلی سینای زمانه بود.
برایم آرزوی موفقیت کرد و جلوی در گفت:
– یواش یواش کارهای جدیتری بکنید. حیف است … حیف!
حیف که چه بد شناخته بود مرا. حیف!
۸
چو سیمرغ و کیمیا
در فرنگ شنیدم که افتاده است؛ مثل درختی اما به جای آن که بالنده باشد کاهنده است. برگشتم و پرسیدم. حکایات متفاوت بود. برخی آن را محصول حذاقت طبیب پرمدعائی دانستند و گروهی معتقد بودند که «غیر تسلیم و رضا کو چارهای».
حکایت کهنه شده بود. کسی یادی از او نمیکرد. در بیمارستان فقط بانوی بزرگوارش بود آن هم در اتاقی دیگر.
وارد شدم. نگاهم میکرد. با همان چشمها، تخت را دور زدم. با نگاهش دنبالم کرد و بعد ناگهان گریستنی سخت او را درگرفت. گفتند که این عکسالعمل است، مثل عکسالعملهای غیر ارادی، اما من به وحشت درافتادم چرا که باورم نیامد. و با خود اندیشیدم که اگر آن دریا که موج موج برای مقالهی دهخدا اشک میریخت بشناسد و بداند و نتواند که لب به سخن بگشاید چه غمانگیز است. من که این باور را داشتم و هنوز نتوانستهام خود را از چنگ آن برهانم.
در آن خواب یا بیداری و در آن بیخبری یا هشیاری همان نگاه بود، همان برکشیدهتیغ پیش آفتاب. به خانه که برگشتم ساعتها به مردی که به من جرأت را آموخت اندیشیدم. دیگر به دیدارش نرفتم. هنوز که چشم میبندم او را میبینیم. مصب پرشوکتی را که دو شط بزرگ ادب معاصر ما در آن به هم پیوستند و این از شکوه این بستر مطمئن حکایت میکند. مردی که فرزند بزرگ عصر ما بود و هر روز که بگذرد درخت نام او برومندتر و خاطرهاش خرمتر خواهد بود.
معین مردی در ارتفاعات واقعی انسان بود؛ از آنها که از دل افسانه میآیند، دست طمع کوتاه میکنند و آستین همتشان چشمهی خورشید را شرمنده میسازد. در خانهی چهارصد دستگاه زندگی میکرد و اهل معامله نبود. یادش فروزنده باد که به روزگار ما نسل سیمرغ را در قاف افسانه باید جست و کیمیای بندگی پیر مغان به دست هر کس نمیافتد و او سیمرغ و کیمیایی چون دهخدا و نیما را در قاف همت و خزانهی امانتش داشت و این هر دو را به پیوندی جاودانه بسته بود.
گاهی مرا با خود به کتابخانهاش میبرد و فیشهایی را که برای فرهنگ بزرگش فراهم دیده بود نشانم میدهد و من نمیدانم بر سر آن فیشها و کتابخانه چه آمده است، اما دو عکس با او دارم که فیشهای کتابخانهاش را به من نشان میدهد.
***
آگاهی: برای پیوند با ما میتوانید به رایانشانی azdaa@parsianjoman.org نامه بفرستید. همچنین برای آگاهی از بهروزرسانیهای تارنما میتوانید هموندِ رویدادنامه پارسیانجمن شوید و نیز میتوانید به تاربرگِ ما در فیسبوک یا تلگرام یا اینستاگرام بپیوندید.
با مَنِش دُرُستی♤
بِهتَرین یاد اَز زِنده یاد اُستاد مُعین یادآوَریِ سُخَنان اَش وَ پِی رَوی وُ پِی گیریِ کارها وَ راه اَش دَر زَمانه ما بَر پایه یِ نیازهایِ اِمروزین ما اَست که می گُفت:
کارهایِ جِدّی تَر بِکُنید حِیف اَست!
شُما نِمی دانید ما چِقَدر به فَرهَنگِ فارسی بِدِهکاریم!
دُنباله یِ کارها وُ کُنِش هایِ او دَر گَردان/دُوران
ما که روزِگارِ سِپِهرِ اِنگارِشی(فَضایِ مَجازی)وَ سَرشاری وُ لَبریزیِ واژِگان اَست نِوِشت وُ گِردآوَردِ واژه نامه هایِ ویژِشی(تَخَصُّصی) وَ به روز رِسانی وُ روزآیَندیِ واژه نامه هایِ هَمِگانی وُ کاربُردی بایَد باشَد.
پِی رَفتِ جُستار نام وُ زابِ کُنَندِگی با وات ل:
لاغیدَن:لاغَ-اَنده=لاغَنده*
(می تَوان اَز سِتاک هایِ پارسی به آسانی کارپایه ساخت ، این واژه به دیسِ لاغَر:لاغ-اَر وَ لاغَرو:لاغ-اَر-او آگاشته(ثَبت)شُده؛ پَسوَندِ-اَر دَر لاغَر هَم تَراز با er- دَر اِنگِلیسی وُ آلمانی اَست مانَندِ:driver=Fahrer=رانَنده وَ هَمین تُر(طور) دَر واژِگانِ کُهَن:شوهَر،پِدَر،مادَر،خاهَر/خواهَر،بَرادَر…)
لافیدَن:لاف-اَنده=لافَنده*(اِغراق/غُلُو کُنَنده)
لاکیدَن:لاک-اَنده=لاکَنده*
(ریشه واژه یِ : لاک~loc/lok/lodg/log اَز سِتاک هایِ دیرینِ هِند/ایرانی-اُروپایی ست: :local,locate,location وَ هَمین گونهlodge وَ لُجیستیک… که هَم اَرز با لاک پارسی که به خانه یا جا یا مَکان یا اَنبار یا دَر لاک پُشت یا لاکِ ناخُن به مینِشِ پوشِش به می گویَند ، بِشَوَد لاکَنده را دوباره کاربُردی کَرده وَ دَر جای وَ مینه یِ دُرُست اَش نِشانید.)
لالیدَن:لال-اَنده=لالَنده*(کَسی که لال اَست)
لابیدَن:لاب-اَنده=لابَنده*(به مینه یِ گویَنده یِ بی اَندام زَبان هَم به کار رَفته اَست.)
لَبیدَن:لَب-اَنده=لَبَنده*
(شایدَ واژه یِ لَفظ به نَمایان(ظاهِراً)اَرَبی اَز لَب بَرساخته شُده باشَد:لَب<لَف<لَفز<لَفظ که در این سورِش(صورَت) می تَوان اَز سِتاکِ : لَب یا لَبز یا لَفز کارپایه بَرساخت وُ واژه بَرگِرِفت.)
لَتیدَن:لَت-اَنده=لَتَنده*
(کاربُردِ شِناخته:لَت وُ پار ، لَت خوردَن ، لَتَنبَر/لَت اَنبار=پُرخور،شِکَمو ، می تَوان به مینِشِ ضَربه(سَربه)زَنَنده هَم دَر دانِش سود جُست.)
لَگیدَن:لَگ-اَنده=لَگَنده*
لَگ اَز واژه هایِ فَراموزیده(فَراموش شُده)که دَر لَگَد:لَگ-اَد هَم تَراز با leg وَ هَمین تُر لَگَن:لَگ-اَن می باشَد ؛ ما دَر پارسی اَز لَگَن تا نوکِ اَنگُشتانِ پا را پای می گوییم دَر هالی که دَر زَبان هایِ هَم خانِواده یِ پارسی که اِنگِلیسی وُ آلمانی دو واژه به کار می رَوَد:
لَگ = Bein,leg
پا، پای، پیاد = Fuss, foot
شوربَختانه واژه یِ لَگ را اَز یاد بُرده ایم ، اَگَر چه اَز لِنگ که هَم تَبارِ لَگ اَست دَر گُفتارِ آمیانه وَ یا لِنگِ مُرغ بَهره می بَریم. لَگَن هَم اَندامی اَست(هَمه یِ دام ها یا عُضو ها را هَندام یا هَمدام یا اَندام می گویَند وَلی یِک عُضوِ بَدَن یا تَن را می تَوان تَکدام یا تَگدام گُفت) که دو لَگ به آن بَسته یا وَسته(وَصل) شُده اَند وَ پَسوَندِ -اَن مانَندِ :
سوزَن،تاوَن... نام اَبزار اَست ؛ اَرَبیِ لَگَن= خاصِره اَست؛ آن لَگَنِ آوَند یا ظَرف شویی را چون مانِسته یِ(شَبیهِ) لَگَنِ تَن اَست این جور نامیده اَند.)
لُپّیدَن:لُپّ-اَنده=لُپَّنده*
لَرزیدَن:لَرز-اَنده=لَرزَنده*
لَزّیدَن:لَزّ-اَنده=لَزَّنده*
( لَز اَز واژه هایِ اَست که به اَرَبی رَفته وَ به شِکل هایِ:لِذَّت وَ لَذیذ دَرآمَده، دَر پارسی هَم به چِهر هایِ لیز،لَغز،لَزِج،لَخش،لِچ به کار می رَوَد که هَمِگی به این مینِش اَند که چیزی آسان بِجُنبَد وَ بِهَرکَد(حَرکَت کُنَد). دَر پِیمیده یِ اِنگارِشی(مَفهومِ مَجازی) کارها را پیش بُردن فَهمیده/پِیمیده می شَوَد که هَم ریشه های آن leader, lead اِنگِلیسی وَ
Leitung,leiter,leiten آلمانی اَند.)
لَشتَن،لیسیدَن:لیس-اَنده=لیسَنده*
لَشکیدَن:لَشک-اَنده=لَشکَنده*
(واژه یِ شِناخته : لَشکَر)
لَتمیدَن:لَتم-اَنده=لُتمَنده*
(لَتم واژه ای پارسی وَ هَمان لَت اَست که به اَرَبی رَفته وَ به دیسِ لَطمه دَرآمَده اَست.)
لَغزیدَن:لَغز-اَنده=لَغزَنده
لَخشیدَن:لَخش-اَنده=لَخشَنده*
لَکّیدَن:لکَّ-اَنده=لَکَّنده*(لَکّه کُنَنده)
لِکّیدَن:لِک-اَنده=لِکَّنده* یا لِخَّنده*
لُنبیدَن:لُنب-اَنده=لُنبَنده*
لَمیدَن:لَم-اَنده=لَمَنده*(تِکیه کُنَنده)
لَنگیدَن:لَنگ-اَنده=لَنگَنده*
لوسیدَن:لوس-اَنده=لوسَنده*
لولیدَن:لول-اَنده=لولَنده*
لُدَن/لُودَن:لُی/لُوی-اَنده=لُیَنده/لُویَنده*(joker)
(لوده واژه یِ کَم کاربُرد ؛ دَلقَک/دَلغَک هَم می گویَند.)
لَویدَن:لَو-اَنده=لَوَنده*(لَوَندی کُنَنده)
(لَو،لَب،لیف،لاف،لاب،لِفت دَر لِفت وُ لُعاب/لُ آب هَمِگی هَم ریشه با love اِنگِلیسی وُ Liebe آلمانی به مینه یِ اِشغ(عِشق) اَند زیرا اِشغ به مینه یِ چَسبیدَن،گَزافه کاری،کور شُدَنِ خِرَد ست)
لِهیدَن:لِه-اَنده=لِهَنده*
لیختَن،لیزیدَن:لیز-اَنده=لیزَنده*
رَوانِ اُستاد شاد♡
رامروزِ تیرماه نیک بُوَد/باد♤
دُنباله یِ جُستارِ نام وَ زابِ کُنَندِگی با واتِ م:
مادَن،ماییدَن:مای-اَنده=مایَنده*
(با سِتاک ماد وَ مای دَر آماده وَ مایه آشِناییم وَلی بی پیشوَند نِمی شِناسیم، چِهرِ دیگَرِ ماد مود اَست که با پیشوَندهایِ :فَر،پِی،آز،آ وَ نِ گُفته می شَوَد:فَرمودَن،پِیمودَن،آزمودَن،آمودَن،نِمودَن ، دیس دیگَری هَم دارَد به شِکلِ:مید که با آن کارپایه یِ پِیمیدَن بَرساخته بودَند که گُمان می رَوَد زَبان شِناسان بُنِ زَمانِ کُنونِ آن: پِیمای وَ پِیم را به چِهرِ فَهَمَ اَرَبیده آلیده(تَغییر داده) وَ سِپَس تَر (بَعدها) به پارسی بازگَشته وَ اَز آن فَهمیدَن وُ فَهمیده بَرساخته اَند وَلی آن را نَگُستَرانده اَند :
فَهمَنده،فَهماک،فَهمَندِگی،فَهمِش…که پارسی آن این گونه می شَوَد:پِیمیدَن،پِیمَنده،پِیمیده،پِیمِش..
هَم چِنین می تَوان شِکلِ کُهَنِ آن را هَم زِنده کَرد:مودَن،ماییدَن<موده،مودِگی،مودار،مودِمان… مایَنده،مایِش،مایَندِگی،مایاک،مایال،مایِشمَند،مایِشگاه وَ دیگَر . ماد،مود،مید،مای به مینِشِ اَندازه بوده وَ هَم ریشه با measure:meas-ure اِنگِلیسی، Mass,messen آلمانی وَ meter یا metre فَرانسَوی ست.)
ماسیدَن:ماس-اَنده=ماسَنده*
(واژِه یِ شِناخته اَز ریشه یِ ماس< آماس وَ اَرَبیده یِ آن تَماس اَست که پارسی اَش بَرماس یا پَرماس اَست.)
مالیدَن:مال-اَنده=مالَنده*
(مال دَر اَرَبی به مینه یِ دارایی دَر اَسل پارسی اَست وَ بَرمی گَردَد به سِتاکِ مار دَر شُماره:شُ-مار-ه وَ آمار:آ-مار که مار<مال گَشته مانَندِ دِگَرِشِ واتِ ر به ل مانَندِ واژه یِ دیفال به دیوار . مال،مالیات،اَموال،مالیه به مینه یِ چیزهایِ شُماردَنی اَست . چون ما کارپایه یِ مال را دَر مالیدَن داریم بِهتَر اَست اَز چِهرِ کُهَنِ مار :ماریدَن،مارَنده،ماریده،مارِش…بَهره بِبَریم، نامِ جانِوَرِ گَزَنده "مار " دَر اَسل اَز : مَرگ،میر،مُرد،مَرد،مَریز (اَرَبیده یِ آن مَریض وَ مَرَض)گِرِفته شُده که می تَوان آن را مارتَن یا مَرتَن یا مَرگو یا مَره یا مَرگه یا مَرشه یا هَمانَند آن بَرایِ هَمسان نا پِنداری نامید.)
مانَدَن:مان-اَنده=مانَنده*
مانِستَن:مان-اَنده=مانَنده*
(بَرایِ هَمسان شُدِگیِ بُرون دیسیِ این دو واژه وَ ناهَمسان کُنَندِگیِ آن ها بایَد اَندیشید.)
مُردَن،میریدَن:میر-اَنده=میرَنده*
مَرزیدَن:مَرز-اَنده=مَرزَنده*
مُرزیدَن:مُرز-اَنده=مُرزَنده*
(سِتاکِ شِناخته شُده یِ مُرز با پیشوَندِ آ دَر آمُرزیدَن،هَم ریشه با mercy = مُرزی)
موختَن،موزیدَن:موز-اَنده=موزَنده*
(سِتاکِ شِناخته شُده یِ موز با پیشوَندِ آ دَر آموزَنده=مُحَصِّل،دانِش آموز)
میختَن،میزیدَن:میز-اَنده=میزَنده*(مَخلوط کُنَنده)
(سِتاکِ شِناخته شُده با پیشوَندِ آ دَر آمیختَن وُ آمیزِش …آمیزَنده یا دَرآمیزَنده=تَرکیب کُنَنده)
مَزیدَن:مَز-اَنده=مَزَنده*(دَر مَزّه)
مَکیدَن:مَک-اَنده=مَکَنده
مَلیدَن:مَل-اَنده=مَلَنده*
(دَر مَلَنگ:بِسیار مِی نوشیده ،مِی خواره ، مَل به مینه یِ آب وَ آبگونه ها ست مانَندِ : مَلَوان(مَلّاح:اَرَبیده)
هَم چِنین مُل=مِی،باده،شُراب{شُر-آب})
مَنیدَن:مَن-اَنده=مَنَنده*(=اَندیشَنده)
موییدَن:موی-اَنده=مویَنده*
موشیدَن:موش-اَنده=موشَنده*
(واژه یِ شِناخته شُده:موشَک:موش-اَک ؛ موشیدَن: پَرتابیدَن اَست وَ هَم ریشه با واژه یِ اُروپاییِ=:missile:miss-ile .پیش آمَدانه(تَصادُفاً) با جانِوَری به نامِ موش:mouse اِنگِلیسی وُ Maus آلمانی هَمدیس شُده اَند . می تَوان موسیدَن یا میسیدَن یا میشیدَن یا مَسیدَن یا مَشیدَن هَم گُفت ، بایَد بازاَندیشید وُ بَرگُزید)
مَهیدَن:مَه-اَنده=مَهَنده*
(مَه به مینه یِ بُزُرگ وَ کَلان اَست مانَندِ : مَهین،میهَن،مَهان،مَهِستان،مَهَستی،مَهرام،مَهران،
مَهَند[مُهِم]…)
مِِیدَن،مِینیدَن:مِین-اَنده=مِینَنده*(واسِط،میانجی)
(مِید به مینه یِ میان،وَسَط دَر مِیدان:مِید-آن=میانگاه،مَوسَط بوده وَ هَم ریشه با middle:midd-le اِنگِلیسی وَ Mitte آلمانی اَست، شایَد بِینِ به نَمایان اَرَبیده شُده یِ مِین وَ میانِ پارسی باشَد ، به گُمان مِعده اَرَبی مِیده یا مِده به مینِشِ میانِ یا وَسَطِ بَدَن(body) باشد.)
مینیدَن:مین-اَنده=مینَنده*(مَعنی کُنَنده)
(مین را دَر مینو،مینا وَ مینَوی داریم که به اَرَبی رَفته وَ به چِهرِ : مَعنی،مَعنا،مَعنَوی، مَعنَویَّت،مَعانی دَرآمَده وَ بازگَشته وَ هَم ریشه با مَن وَ مَنیدَن اَست.)
میویدَن:میو-اَنده=میوَنده*(motor)
(می تَوان مِیویدَن هَم خاند)
سِپاس گُزار اَز خانِش♡
روز بِه ♤
دُنباله یِ جُستار با واتِ نِ آغازیده:
نازیدَن:ناز-اَنده=نازَنده*(فاخِر،اِفتِخار کُنَنده)
ناویدَن:ناو-اَنده=ناوَنده*(شِنا کُنَنده، جُنبِش یا حَرکَتِ کِشتی)
ناییدَن:نای-اَنده=نایَنده*
نَبَردیدَن:نَبَرد-اَنده=نَبَردَنده*
نِساریدَن:نِسار-اَنده=نِسارَنده*(نِثار کُنَنده)
(نِثار پارسی اَرَبیده اَست:نِثار<نِسار<نِ-سار
نِ=پیشوند :به سویِ پایین وَ سار گونه ای دیگَر اَز شار اَست مانَندِ چِشمه سار، آبشار)
نِژادَن:نِژای-اَنده=نِژایَنده*(ناسِل،نَسل آوَرَنده)
(نِژاد:نِ-ژاد،نِ-:پیشوند وَ ژاد وَ ژای دیس دیگَری اَز زاد وَ زای اَند.)
《پیشوندِ نِ- که گویا کوتاه شُده یِ نِدَر پارسی کُهَن ست که دَر اِنگِلیسی به چِهرِ nether دَر نامِ کِشوَرِ netherland = سَرزَمینِ پَست یا پایین: نِدِرلاد وَ دَر آلمانی به دیسِ nieder به شِکلِ پیشوَند دَر کارواژه هایی مانَندِ : niederschreiben = دَر زیر یا پایین نِِوِشتَن یا به رویِ کاغَذ آوَردَن به کار می رَوَد ؛ پیشوَندِ کُهَنِ نِدِر به چِهرِ نِ- دَر کارواژه هایِ پارسیِ میانه به جای مانده وَ به پارسیِ نو رِسیده که می تَوان اَز آن بَرایِ پارسیِ پَسانو وَ دَر زَبانِ دانِش بَهره بُرد .)
نِشَستَن،نِشینیدَن:نِشین-اَنده=نِشینَنده*(جالِس)
(نِشَستَن:نِ-شَس-ت-اَن :
نِ-=پیشوَند به سویِ پایین،زیر،پِی،پُشت
شَس=سِتاکsitاِنگِلیسی،sitz,setz آلمانی
ت:نِشانه یِ گُزَشته
-اَن نِشانه یِ کَردَن،اَنجام دادَن)
نِگَریستَن،نِگَریدَن:نِگَر-اَنده=نِگَرَنده*(ناظِر)
(نَظَر اَرَبیده یِ نِگَر:نِ-گَر اَست وَ نِگَر اَز بالا به سویِ پایین نِگاه کَردَن اَست.)
نِگامیدَن:نِگام-اَنده=نِگامَنده*
(نِظام اَرَبیده یِ نِگام:نِ-گام اَست که اَز آن ریشه یِ سه تاییِ /ثُلاثیِ نَظَرَ را بَرساخته اَند، :نِ- دَر اینجا اَز پُشتِ یا پِی گامیدَن/ کامیدَن/ آمیدَن/آمَدَنcome/kommen که نظم وَ سامان (یا اَرد: دَر اَردِشیر ،order) فَهمیده می شَوَد مانَند دَمان ها ( فُصول) یا روز وُ شَب که هَمیشه اَز پِیِ هَم می آیَند/ می نِگامَند یا می نِزامَند.
واتِ گ یا ک کُهَن دَر نِگام یا نِکام اَرَبیده وَ به شِکلِ ج دَرآمَده : نِجام که نُجوم گَشته= دانِشِ سِتاره شِناسی، چِرا این دانِش را این نام نَهادَند زیرا پیِکَره هایِ فَرآسِمانی(صُوَرِ فَلَکی)هَمواره دَر چَرخِش وَ گَردِش بودَند وَ هَمیشه به جایِ پیشین خود بازمیگَشتَند یا می نِگامیدَند/ می نِجامیدَند اَز این رو این دانِش را نِگام یا نِجام/ نُجوم نامیدَند( اَگَر چه به رَوال ریشه سازیِ اَرَبی اَز آن ریشه یِ سه تاییِ نَجَمَ بَرساختَند.) هَم چِنین واژه هایِ اَنجام وُ فَرجام هَم اَز این ریشه اَند، با دانِستَنِ سِتاکِ گام/کام/جام می تَوان با اَفزودِ پیشوَندها وَ پَسوَندهایِ گوناگون واژه هایِ نُوینی بَرساخت.)
نَفَسیدَن:نَفَس-اَنده=نَفَسَنده*(نَفَس کِشَنده)
(نَفَس واژه ای پارسی وَ اَرَبیده اَست که نِ به نَ وَ پِس به فَس لَفزیده گَشته که می تَوان به شِکلِ جااُفتاده یِ اِمروزین به کار بَرد . کاربُرد هایِ سِتاکِ کُهَنِ فِس:فِس وُ فِس کَردَن(مُعَطَّل کَردَن که هَمراه با گونه ای نَفَس کِشیدَن که سِدای اَش بُلَندتَر اَز هالَندِ هَنگار/ حالَتِ عادّی اَست)،سِدایِ تُهی وَ خالی شُدَنِ بادِ پوشَنِ(تایِرِ) چَرخِ دوچَرخه که اینگونه شِنیده می شَوَد: پِس/پِسس!!! یا به دیسِ فوت/فوت کَردَن/دَمیدَن یا سازی به نامِ فوتَک یا اَرَبیده یِ آن فُوت کَردَن اینکه مُرده دیگَر نَفَس نِمی کِشَد .)
نِگاشتَن،نِگاریدَن:نِگار-اَنده=نِگارَنده(نَقّاش)
(نِگار:نِ-گار ؛بَرخی به نادُرُست به جایِ نِویسَنده نِگارَنده را به کار می بَرَند.ناهَمسانیِ نِگارَنده با نِگارگَر این اَست که نِگارَنده بَرایِ سَرگَرمی می نِگارَد وَلی نِگارگَر پیشه اَش نِگارگَری اَست وَ اَز این پیشه زِندِگی را می گُزَرانَد(اِمرارِ مَعاش می کُنَد) دَر پارسیِ نو پیشه وَران وَ کِشاوَرزان وُ (صاحِبانِ حِرَف) را با پَسوَندِ گَر- می نامیدَند:مِسگَر،آهَنگَر،رویگَر،بَرزِگَر،کارگَر،زَرگَر…)
با سِپاس به اُمیدِ پِی گیریِ جُستار♡
با سه پَند♤
دُنباله یِ جُستارِ نام وَ زابِ کُنَندِگی با واتِ نِ آغازیده:
نِشانیدَن:نِشان-اَنده=نِشانَنده*
(واژه ای که دَر پارسی به شِکلِ نِشانَدَن یا نِشانی دَر آتَش نِشانی به کار می بَریم نادُرُست اَست زیرا بُنِ زَمانِ هالِ نِشَستَن<نِشین اَست وَ وَغتی اَز این بُن کارواژه یِ گُزَرا وَ واداری بَرمی سازیم این تُر خاهَد شُد:نِشین-ایدَن:نِشینیدَن وَ نِشین-آندَن=تِشیناندَن ، نِمونه یِ کاربُردی :
اَتَش نَشینانَندِگان/آتَش نِشَستاران آتَش را نِشیناندَند نَه نِشاندَند.
هَرچَند بَرای واگُفت دُشوارتَر اَز نِشاندَند اَست.
نِشان:نِ-شان
نِ-: پیشوَند به سویِ پایین،زیر،فُرو
شان:روشَنی،رَخش،دِرَخش،فُروغ،آذَر،آتَر،آدَر،آتور،آتیر
هَم ریشه با shine اِنگِلیسی وَ Schein آلمانی ؛ شِناختارِ(تَعریفِ)نِشانیدَن:روشَن کردَنِ پایین یا زیرِ جایی یا نَهاده ای(موضوعی)
نِشان وَ نِشانه =پای روشَنی،فُرورَخش،زیرتاب
(پایین:پای-این مانَند:زیرین،زِبَرین)
نِگونیدَن:نِگون-اَنده=نِگونَنده*(ساقِط)
نِگون:نِ-گون=به زیر رَفتَن/اُفتادَن
نِ-:پیشوَند=به سویِ پایین
گون:رَفتَن : هَم ریشه با go دَر اِنگِلیسی
نِگاهیدَن:نِگاه-اَنده=نِگاهَنده*
نِگاه:نِ-گاه
نِ-:پیشوَند = به سویِ پایین، زیر ، فُرو
گاه : دیسِ نُوینِ گاس دَر پَهلَوی به مینِشِ یاد،زان(ذِهن)،اَندیشه هَم ریشه با :
اِنگِلیسی:forget,forgot:for-get/got
آلمانی:vergessen:ver-gess-en
گاه/گاس < get/got; gess
نِگاه یا نِگاس با دیدَن رَپتی نَدارَد بَلکه به مینِشِ اِمروزی: حَواس را جَمع کَردَن ، حَواس را دَر به زیر دوختَن اَست ؛ چون وَختی چیزی یا نَهاده ای را به زیر جِشم می آوریم آن را باریک بینانه تَر(دَقیق تَر)دَرمی بینیم/مُشاهِده می کُنیم مانَتدِ یِک آزمایَنده یا آزمایِشگَر دَر آزمایِشگاه که زَره ای را به زیرِ ریزبینی می گُزارَد تا آن را بَررِسی وُ دَررِسی کُنَد.
سِپاس اَز خانِش؛ به اُمیدِ پِی گیریِ جُستار♡