زندهیاد علیاکبر سعیدی سیرجانی: فرهنگ ملی مجموعهای است از هنرها و ذوقیات و آداب و سنن و تاریخ هر ملت و مایه تشخیص آن ملت است در بین دیگر اقوام و ملل جهان.
از نقاشی و موسیقی گرفته تا عقاید دینی و سنتهای قومی، از شیوهٔ جهانبینی و زمینه فکری گرفته تا آداب معاشرت و پندارهای خرافی، همه تارهای ظریفی هستند از شیرازه دیرگسلی که اسناد هستی و کتاب تمدن و فرهنگ یک ملت را از آسیب پراکندگی در امان میدارد.
جلوه و بروز عناصر سازنده فرهنگ ملی همیشه به یک سان و یک اندازه نیست. در هر ملتی به اقتضای جریان تاریخ و حوادثی که بر او گذشتهاست پارهای از این عناصر مجال ظهور و گسترش بیشتری یافتهاند و پارهای دیگر، که از این تجلی مستقیم و خودنمایی ممنوع بودهاند، از دریچهای دیگر در صحنه حیات آن ملت ظاهر شدهاند و بههرصورت وظیفه خود را در ساختمان فرهنگ ملی ادا کردهاند.
بنابراین، همچنانکه جلوههای عناصر و اجزا فرهنگ ملی یکسان نیست، تأثیر و سهم آنها در تکمیل تمدن و تثبیت هویت یک ملت نیز به یک اندازه نمیتواند باشد. عنصری در این مجموعه ارزش و اثرش بیشتر است که در مضایق زمانه بار عناصر دیگر را به دوش کشیده و به آنها با همۀ دشواریها و موانع امکان تجلی و ادامه حیات داده و بهعبارتیروشنتر، عناصر ممنوع را نگهداری و حمایت کردهباشد.
در بعض ملتهای جهان بار نگهداری از اجزای سازنده فرهنگ ملی، به عللِ گوناگون، بر دوش یک عنصر افتاده و این جزء بهتدریج بهصورتِ رکن استواری درآمدهاست که همۀ جلوههای تمدن و مظاهر فرهنگ یک ملت را تحمل میکند و در پناه حمایت و پرورش خود میگیرد و از دستبرد حوادث محفوظشان میدارد. چون پهلوانِ کوهپیکرِ قویپنجهای که در هجوم بیامان دشمنان، سینه سپر کرده، پای مردی بر زمین فشرده و سرداران ارزنده اما زخمی قوم خود را در پناه خویش گرفته و از مهلکه رهاندهاست. چون بست مقدسی که آزادگان را از زخم تازیانه استبداد و سنگسار تعصب عوام در پناه خویش امان دادهاست.
ادبیات فارسی شکوه دیرینۀ وطن ما را بر سر چاربازار جهان به معرض تماشا و تحسین ایرانی و بیگانه گذاشتهاست.
در این حالت عنصر مقاوم بهصورتِ رکن اصلی هویت و ظرف جامع فرهنگ ملی جلوه میکند و زمینه مناسبی میشود برای ظهور همه استعدادهای قومی و پرورش همۀ جلوههای ذوقی و معنوی و فرهنگی و به حکم طبیعت، گسترش و بالندگی آن به مرحلهای میرسد که دیگر اجزا و عناصر فرهنگ ملی را در خود گیرد و گزارشگر راستین جلوههای آنان باشد؛ به همان صورت که امواج نگاه در چشم گوش و زبان بستگان جانشین شنیدنها و گفتنهاست.
در ایرانِ ما، پیش از هجوم عرب، فرهنگ مشخص و معتبری وجود داشت با عناصر و اجزایی بسیار و گوناگون. تحول تازه و کوبنده، مانند هر نیروی مهاجم غالبی، میخواست فرهنگ ملت مغلوب را درهم شکند و هویت او را متلاشی سازد، تا بتواند ملت را یکپارچه فروبلعد و مضمحل کند. کاری که هر غالبی با مغلوب خویش میکند و نتیجه تلاشش بستگی مسلمی دارد با نیروی مقاومت و بهعبارتیروشنتر استحکام فرهنگ ملی در کشور شکستخورده.
در این گیرودار جنگوستیزْ ملت ایران شکست میخورد و در عرصۀ سیاست و بر صفحه جغرافیا تسلیم نیروی مهاجم میشود … اما هویت ملی خود را نمیبازد و به جانودل پاسداریاش میکند، زیرا بدان دلبسته است. درنتیجه، کشور مفتوح شدهاست اما ملت مغلوب نیست. سمندروار از میان شعله حوادث سر میکشد و پَروبالی میتکاند و برپا میایستد، و به ترمیم ویرانیها و دفاع از هویت خود میپردازد. به زبان خود علاقهمند است، آن را رها نمیکند، بلکه با تعدیل و التقاطی تکمیلش میکند. آتش را مظهر روشنی و پاکی میداند، به شاهچراغ سلام میبرد. از موالیتراشان بنیامیه بیزار است، نهضت شعوبی میآفریند. فرهنگ ملی و زمینه ذهنیاش با تعصب خشک سازگار نیست، عَلَم عرفان اسلامی میافرازد. جلوه مستقیم بسیاری از مظاهر هنری و ذوقی به ذائقه بیمارگون سختگیران زمانه ناسازگار است و این ناسازگاری در طبیعت عوام نیز رخنه کرده و پسند طبع آنان را یکباره دیگرگون نمودهاست، روح فرهنگ ملی چون حکیمی دلآگاه میداند که این تغییر ذائقه نتیجه نوعی بیماری است، مرضی که سرانجامش میتواند به تباهی ملت منتهی شود، بهناچار داروی لازم اما ناپسند ذائقه حاکمان زمانه را در کپسول شیرین و مطبوعی میریزد و به جماعت میخوراند.
در دوران تاریک و تلخی که منصبجویان ناخلف حساب دین الهی و جهانی اسلام را با عصبیتهای عربی درهم آمیختهاند و به قصد خوشامد ابنای ابوسفیان و برای تحکیم امپراتوری بنیعباس تیشه به ریشه ملیت خود میزنند و کاسههای داغترازآش برای تملقِ ترکانِ مهاجمِ بهمسندرسیده کمر به نفی هویت ایرانی خود بستهاند و همه جهدشان این است که یعرب بن قحطان را در عرصه تاریخ بر تخت کیومرث و جمشید بنشانند و همۀ پیوندهای ملت ایران را با گذشته افتخارآمیز و تاریخ حمیتانگیزش بگسلانند. در همچو دورانی، مورخانِ، متأسفانه، ایرانینژادی پیدا میشوند که دانستهوندانسته اجداد نامآور خود را با لقب تحقیرآمیز «گبرکان» مظهر کفر و گمراهی پندارند و فقیهانی که تعظیم مراسم سنتی و ملی را از مقوله معاصی دانند و نه همین جشن سده و مهرگان را عملی بتپرستانه خوانند که روشنکردن شمعی را در شب نوروز و پوشیدن رختی نو را در نخستین روز فروردین در ردیف منهیات و مکروهات شرعی نهند و واعظانی که از بردن نام فریدون و کیقباد و کیخسرو پرهیز کنند تا مبادا مردم ایران به یاد عظمت دیرین خود افتند و در سلطه متراکم و ظلمتگستر اجانب رخنهای ایجاد گردد.
شعر فارسی و ادبیات فارسی در ایجاد غیرت ملی و دلبستگی به مآثر نیاکانمان و درک عظمت تاریخی این سرزمین و این فرهنگْ جانشین کاخهای سربهفلکرسانده و سقف و ستونهای برهمانباشته است.
در همچو حالوهوایی، شاهان و فرزانگان و پهلوانان ایران باستان را از اعماق فراموشی بیرونکشیدن و با شکوه و جلالی شایسته شأنشان به میان مردم بازآوردن و سرگذشت زندگیشان را نه همین نَقل مجالس درباری و شبنشینیهای اشرافی که نقل محافل قهوهخانهای و جشنهای عشایری و ضیافتهای عروسی کردن کاری در حد اعجاز است که پهلوانی چون شعر فارسی تعهدش را به گردن میگیرد و با چنان توفیقی به انجامش میرساند که مایه اعجاب جهانیان میشود.
قدرت سرکوبگر بیگانگان مهاجم و سرسپردگان اجنبیخویشان با هزاران گرز و شمشیر و تازیانه ملت ایران را از یاد دوران باستانی و تذکار گذشته بر حذر داشتهاست. اما خون ایرانی ممزوج با سیالۀ شعر فارسی در عروق و شرایین مردم کوچه و بازار سیلان دارد. مردمی که فارغ از عقاب حاکمان و عتاب متشرعان و بینیاز از هر دعوتنامه و مقدماتی جاندارترین صحنههای نمایشی و مؤثرترین فیلمهای سینمایی را پیش چشم دارند، دست در دست فردوسی و همراه انبوه جمعیت از جور ضحاک رسته، قدم به بارگاه فریدون فرخ مینهند تا پیروزیاش را بر ماردوش جوانکُش خونخوار و جلوسش را بر تخت پادشاهی شادباش گویند، که:
ای شاه پیروز یزدانشناس
ستایش مر او را و زویت سپاس
ترا باد پیروزی از آسمان
مبادت بجز داد و نیکی گمان
و در یک چشمبرهمزدن، بیاعتنا به احکام متعصبان تاریکدلی که زنان را زندانی حصار حرمسَرا کردهاند، با سرعتی همتاز مخیلۀ شاعران از مجلس تاجگذاری فریدون به اقصینقاط شرقی ایرانزمین پر میکشند تا در سایه حصار سپیددژ شاهد شجاعت شیرزنی از هموطنان خود باشند، نهان کرده گیسو به زیر زره / زده بر سر ترگ رومی گره / کمر بر میان بادپایی به زیر، که اسب در میدان میتازد و راه بر سهراب میبندد. میروند تا با لبخند غروری تماشاگر نقش تعجبی شوند که با دیدن موج گیسوان رهاگشته گردآفرید بر چهره سهراب حیرتزده نشستهاست و زمزمه زیرلبیاش را بشنوند، که: عجبا! در کشوری که چنین دختر آید به آوردگاه،
سواران جنگی به روز نبرد
همانا به ابر اندر آرند گرد
کدامین ایرانی است که از عظمت نیاکان خویش و گذشته شکوهمند وطن خود باخبر گردد و از اینکه هموطن بیخبری خود را موالی فلان دیوخوی اهرمنچهره اموی نامیده، خون در سرش نجوشد.
مایلید باهم سری به بزم طرب پرویزی بزنیم و در چشمهسار نغمههای باربد و نکیسا صفای روحی حاصل کنیم؟ میگویید در سرای خاص بار عام نیست؟ عجب از عقل شما، کسی که با نظامی همراه است از اجله خاصان است و بر هر مهمان بهدعوتخواندهای مقدم. بفرمایید و به تماشا خرامید:
به سرهنگان سلطانی حمایل
در و درگه شده زرین شمایل
ز هر سو دیلمی گردن به عیوق
فروهشته کله چون جعد منجوق
به دهلیز سراپرده سپاهان
حبش را بسته دامن در سپاهان
سیاهان حبش ترکان چینی
چو شب با ماه کرده همنشینی
لبالب کرده ساقی جام چون نوش
پیاپی کرده مطرب نغمه در گوش
نشسته باربد بربط گرفته
جهان را چون فلک در خط گرفته
نکیسا چنگ را خوش کرده آغاز
فکنده ارغنون را زخمه بر ساز
نوا بازی کنان در پرده تنگ
غزل گیسو کشان در دامن چنگ
موالید ذوق و هنر میخواهند با صدهزار جلوه بیرون خرامند و معرف تمدن و فرهنگ ملی باشند، اما سنگبار تعصب امان نمیدهد. فرزانگان ملت به یمن نبوغ طبیعی چتر امانی بر سر میگیرند و به راه خود ادامه میدهند و به تعبیری تازه از راهی دیگر و به هیئتی دیگر دور از سرزنش خار مغیلان بهسویِ کعبه مقصود روی مینهند. نقاشی و مجسمهسازی را نظام غالب ممنوع کردهاست و متولیان شریعت آن را نوعی بتتراشی و بتپرستی میپندارند. ذوق زیباپرست ایرانی که تاب اینهمه خشکی و خشونت ندارد، از کشیدن تصویر صرفِنظر میکند اما به ساختن آن ادامه میدهد. آن را در ظرف تازه و بهصورتِ تازهای به اهل ذوق و حال عرضه میکند. در این صحنهآرایی و صورتسازیِ نوعِ جدید نیازی به قلممو و بوم نقاشی و رنگوروغن نیست. روح ظریف و صورتگر ایرانی تابلوی نقاشی را در قالب کلمات میریزد و به نمایشگاه جهان میفرستد، آنهم نه یک نسخه که هزارانهزار.
در این دو بیت تأمل فرمایید. چه تصویری جاندارتر و زیباتر از این در آثار نقاشان جهان سراغ دارید. تابلویِ زیبایِ سرمستِ آشفتهگیسویی که بهمراتب از خود صاحب تصویر دلانگیزتر و دلرباتر است و با سایه لطیف ابهامی که بر جزئیاتش دامن کشیده ذهن صاحبذوقانِ خیالپردازِ اشارتشناس را آزاد میگذارد تا لباس او را به هر رنگی که میپسندند انتخاب کنند و اندازههای اندام لطیفش را به هر قالبی که میخواهند تجسم بخشند. تصویر جانداری است که دست تعرض صورتشکنان از درهمشکستن و ازهمپاشیدن کوتاه است. تصویر را تماشا کنید:
زلفآشفته و خویکرده و خندانلب و مست
پیرهنچاک و غزلخوان و صراحی در دست
آثار نقاشان دیگر ساکن است، حرکت و جنبشی ندارد، اما تصویری که طبع صورتگر حافظ دربرابرِ چشم اهل هنر گستردهاست در محدوده قالبی چوبین محصور و مقید نیست، سیال و مواج است، حرکت میکند، راه میرود، مینشیند، میخندد، و سخن میگوید:
نرگسش عربدهجوی و لبش افسوسکنان
نیمشب مست به بالین من آمد بنشست
محتسب بزمآرایی را منع کردهاست و فرمان داده که شرح عشق مگویید و مشنوید. حتی چنگ و عودِ گیسوبریده درآتشغضبسوخته با توصیه «پنهان خورید باده که تعزیر میکنند» رندان تشنهلب را هشدار میدهند. «اگرچه باده فرحبخش و باد گلبیز است»، با تیزی محتسب و تازیانههای مستیپرانش خمارزدگان را حتی در پستوی هفتمین خانه یارای لب تر کردنی نیست تا چه رسد به مجلسبزمآراستن و خلایق را به تماشا خواندن. در حالوهوایی چنین، که از سقف مقرنس فلک سنگ فتنه میبارد، نقاشِ صحنهسازِ دیگری صحنه بدیعی میآفریند از مجلس حالی آنهم در اوج مستی و این تصویرِ جاندارِ خیالانگیز را بیدریغ و بیپروا در کویوبرزن، در مسجدومجلس به نمایش میگذارد، بیآنکه پنجه مدعی گریبانش را بگیرد و کارش را به حد و تعزیر بکشاند. نقاشی را بنگرید:
«شمع را دید ایستاده،
شاهد نشسته،
می ریخته و قدح بشکسته،
قاضی در خواب مستی، بیخبر از ملک هستی»
اینها و صدها نمونه دیگر هریک بهنوبهخود در جهان صورتگری و نقاشی آثاری برجستهاند و مقامی والا دارند. اگر روزی قرار شود نمایشگاهی از بهترین تابلوهای جهان ترتیب دهند، ملت ایران در آن عرصه رقابت و در حضور داوران صاحبنظر تهیدست و شرمزده نخواهدبود؛ که میتواند از هر گوشه ضمیرش آثاری، آنهم نه ده نه صد، هزارها، بدین نمایشگاه جهانی عرضه دارد و در فراخنای میدان هنر هل من مبارز گوید و کوس لمن الملکی کوبد.
این را میگویند رشد بالندهای که حاصل اختناق و سرکوب است و اینجاست که زبان و ادبیات فارسی سینه سپر کرده و همۀ جلوههای ممنوعه صورتگری و صحنهپردازی را در پناه خود گرفته و با تعهدی دلسوزانه پرورش داده و به جهانیان عرضه کردهاست.
محدودیتهای زمانه ذوق ایرانی را از اجرای نمایش و بازیگری در صحنه تئاتر منع میکند. اروپای بیدارشده زنجیرِتقیدشکسته به نمایشِ هنرمندانه درامها و تراژدیهای یونانی ادامه میدهد و در جهان هنر از این رهگذر کسب شهرت و افتخار میکند. ذوق ایرانی محدود و ممنوع شده اما عاطل و باطل نماندهاست. نمایشنامه را چنان جاندار و دلنشین عرضه میکند که ذهن هر خوانندهای مفتون صحنهها و پردههای آن میشود و چنان محو هنرنمایی بازیگران میگردد که بیاختیار در مصایب قهرمانان اشک غم میبارد و با دیدن صحنههای نشاطانگیز به وجد و شوق میآید.
کدامین صحنه مجهز تئاتر میتواند منظرهای بدین وسعت و تأثیر پیش چشم تماشاگر بگستراند. منظرهای از مرگ یک فرد و سقوط یک امپراتوری:
تن مرزبان دید در خاک و خون
کلاه کیانی شده سرنگون
بهار فریدون و گلزار جم
به باد خزان گشته تاراج غم
نسبنامه دولت کیقباد
ورق بر ورق هر سویی برده باد
بیذوقان زمان اجازه نمیدهند، هنرپیشهای را بیارایند و بهاصطلاح فرنگان گریم کنند و بر صحنه آرند، باکی نیست؛ این آرایش را قلم صورتساز نمایشنامهنویس ایرانی بهتنهایی تکمیل میکند. صحنه نمایش تجسم لحظهای است که پرویز مست می و سرتاپا شور کامطلبی با غرور شاهی وداع گفته و به هوای وصال به قصر شیرین آمدهاست. شیرین او را پشت در گذاشته و خود بر لب بام آمده تا با چربزبانی لوندانه شاه مغرور هوسباز را دستبهسر کند و بیآنکه آتش هیجان و شوقش را یکباره فرونشاند، به بهانه پاس آبرو عذرش را بخواهد.
قبول کردید که ادبیات فارسی رکن قویم ملیت ما و فراخنای فارسی جلوهگاه باشکوه سنن و تاریخ و تمدن و بهعبارتی جامع فرهنگ ملی ماست؟ یا بازهم شاهد بیاورم و بگویم اگر شاهنامۀ فردوسی نبود ایرانی قرنها شجرۀ نسب خود را گم کردهبود. بگویم اگر جرقههای ذهن سرشار و پرتلاطم سنایی و عطار و مولوی نبود، ظلمات گمنامی و فراموشی چنان بلایی بر سر ما میآورد که در جوار همسایگان هم ناشناخته بودیم. بگویم اگر زبان نافذ و افکار شریف سعدی و حافظ نبود، ما ایرانیان در شبهقارۀ ششصدمیلیونی هند همان وضعی را داشتیم که بعض نودولتان روزگار دارند، که دلارهای نفتآورده را میپاشند و تمسخر و نفرت میدروند. بگویم اگر خیام نبود اروپاییان ما را و فلان بدوی بیابانگرد را در یک کفه مینهادند.
اینجاست که شخص نمایشنامهنویس علاوهبر کارگردانی وظیفه دقیق و ظریف صورتسازی را هم برعهده میگیرد و انصاف را بهتر از هر چهرهآرایِ چابکپنجه ورزیدهای هنرپیشه را میآراید. شیرین را با چنان آرایش هوسانگیزی بر بام قصر میآورد که برای پرویز دل برگرفتن از جمالش با همۀ سرکشیها و تحاشیها کار آسانی نباشد. دختر زیبای ارمن پوست سفید روشنی دارد. اندام سفید در جامه سرخ دلرباتر است و اگر چند شاخ گیسویی هم روی گردن و سینه بلورین خود رها سازد جاذبه دلربایی قویتر خواهدشد. این دلربایی وقتی به اوج خود میرسد که دستهای از گیسوانِ بلندِ تابدار از پشت گردن و روی شانه و زیر غبغب و بالای سینه بگذرد و بر شانه دیگر افتد. رنگ زرد بر زمینۀ قرمز جلوه مطبوعی دارد. باید از این جادوی رنگها استفاده کرد و شیرین را هرچهزیباتر به صحنه آورد. اگر حمایلی از روی پیراهن ارغوانی بگذرد این منظور حاصل شدهاست. اهل نظر میدانند که زیبایی خیرهکننده را نباید یکباره و بیپرده عرضه کرد و به دلالت همین نکته حتی در رقاصخانهها و کابارههای معروف جهان، آنجاکه نمایش اندام لخت زنان زیبا بهعنوانِ مسکنی برای پریزدگان قرن بیستم و افتادگان به جنون شهوت به کار است، زن را یکباره عریان به صحنه نمیآورند. زیبای خودنما با پوششی خیالانگیز قدم به صحنه میگذارد. این پوشش معمولاً توری ظریف سیاهی است تا از ورای سوراخهای ریزبافت آن پستوبلندیهای اندام زن زیباتر و خیالانگیزتر جلوه کند. سپس بهتدریج گوشههای توری را رها میکند تا اندکاندک اندام برهنهاش در چشم تماشاگران بنشیند. سرانجام با حرکت لوندانهای سراپا عریان میشود.
بازیگر نمایشنامۀ ما، و به تعبیری دقیقتر، صحنهآرای آن بدین دقیقۀ ظریف قرنها پیشازاین آشنا بودهاست و بهدلیلِ همین آشنایی، صورت زیبای شیرین را پشت توری ظریف سیاهی مخفی کردهاست تا کنجکاوی و اشتیاق تماشاگران را برانگیزد. صحنه را تماشا کنیم:
فرو پوشید گلناری پرندی
بر او هر شاخ گیسو چون کمندی
کمندی حلقهوار افکنده بر دوش
ز هر حلقه جهانی حلقه در گوش
حمایلپیکری از زر کانی
کشیده بر پرندی ارغوانی
سیهشعری چو زلف عنبر افشان
فرود آویخت بر ماه درفشان
در صحنهای دیگر شیرین و پرویز خلوت کردهاند. پرویز یکپارچه التهاب هوس است و شور خواستن. مرد شکیب و خویشتنداری نیست. میخواهد از دختر زیبای ارمن کام دل بگیرد. اما شیرین در اوج عاشقی مصلحتاندیش است، به مآل کار خویش مینگرد. عمۀ باهوش کارافتادهاش به او درس خویشتنداری دادهاست که چگونه از تسلیم تحاشی کند، بیآنکه عاشق ملتهب را یکباره سرد و سرخورده سازد. هشدارش دادهاست که:
گر این صاحبقران دلدادۀ تُست
شکاری بس شگرف افتادۀ تُست
ولیکن گرچه بینی ناشکیبش
نبینم گوش داری بر فریبش
نباید کز سر شیرینزبانی
خورد حلوای شیرین رایگانی
فروماند ترا آلودۀ خویش
هوای دیگری گیرد فراپیش
چنان زی با رخ خورشید نورش
که پیش از نان نیفتی در تنورش
و شیرین این وصیت را به گوش جان شنیدهاست و در بزنگاه داستان، وقتیکه پرویز بیتابانه کام دل میطلبد، رندانه خود را عقب میکشد و از دسترس عاشقِ بههیجانآمده فاصله میگیرد، اما برای گرم نگهداشتن تنور هوس و ازآنمهمتر تیزترکردن آتش اشتیاق پرویز همۀ زیباییهای خداداده را و همۀ فنون دلرباییهای زنانه را به خدمت میگیرد: اخم میکند و ابرو درهم میکشد، اما نگاه بهظاهر غضبآلود خود را با کرشمۀ لوندانۀ محبتی میآمیزد. با تحاشی و انکاری او را از پیش روی منع میکند، اما این منع هوسخیز را با لحنی ادا میکند که از هر تمنایی دعوتآمیزتر باشد. گوشۀ روسری را روی صورت میکشد تا بیانگر شرم و منعش باشد، اما با همین حرکت گردن سپید و بناگوش سیمگون خود را در معرض نگاه او میگذارد که مبادا آتش تمنایش فروکش کند. بهعنوانِ قهر و عتاب روی خود را برمیگرداند، اما این حرکتِ سر را با چنان موزونی و لطفی انجام میدهد که موج گیسوان بلند تابدارش جلبِنظر کند و طرف بداند که پشتوروی سکه یکسان است.
راستی کدامین هنرپیشۀ ماهری این صحنه را بدین دلانگیزی میتواند مجسم کند:
کمان ابرویش گر شد گره گیر
کرشمه بر هدف میراند چون تیر
نمک در خنده کاین لب را مکن ریش
به هر لفظ مکن در، صد بکن بیش
قصب بر رخ که گر نوشم نهان است
بناگوشم به خرده در میان است
چو سر پیچید، گیسو مجلس آراست
چو رخ گرداند، گردن عذر آن خواست
این هم از مواردی است که ادبیات فارسی نهتنها بار نمایشنویسی را بر دوش توانای خود گرفته، که وظایف کارگردان و هنرپیشه و صورتساز نمایش را هم تعهد کردهاست و بهخوبی از عهده برآمده.
تعصب خشک شریعتمدارانِ زمانه با موسیقی به جنگ برخاست. قشریمشربانی که خنده و شادی را معصیتی شیطانی پنداشتند، بهعنوانِ مدعیان و مفتشان ذوق و سلیقۀ مردم، نه همین نامۀ تعزیت دختر رز نوشتند و گیسوی چنگ بریدند، که با شمشیر تکفیر و چماق تعذیر به جان خلایق افتادند. اگر از خانهای غلغلسازی به گوش رسید، سقف سرای را بر فرق صاحبش خراب کردند و اگر پنجۀ شیرینکاری به نوازش تار گیسوی تاری جنبید ناخنش را کشیدند. در این غوغای احتساب و تعزیر این ادبیات فارسی بود که به همۀ شیوههای گوناگون و در جلوههای رنگارنگ مشعل وزن و آهنگ و نغمه و ترانه را روشن نگهداشت، با ثبت مشخصات پردهها و آهنگها به پاسداری از هنر متعالی و میراث ذوق نیاکان صاحبدلمان پرداخت، لذت درک آهنگ و موسیقی را در کام جان مردم این سرزمین چکانید و همگان را، به نسبت فهم و ذوقشان، ازای آب حیات جانپرور چشانید؛ هرکس را به شیوهای و در جامی خاص: عارف را با نغمههای خوش و پرتنوع دیوان شمس و با گوشههای موسیقی ایرانی آشنا کرد و عامی را با نوحههای سینهزنی و مراثی خوشآهنگ به ترنم کشاند.
گاهی با آهنگی ضربی و پرنشاط خلقی را به بشکنزدن دعوت کرد که:
خوش میرود این پسر که برخاست
سروی است چنین که میرود راست
و گاهی ضربهها را قویتر و تندتر کرد که:
دوش بگو باده کجا خوردهای
مست شدی باده چرا خوردهای
و گاهی با استفاده از هجای بلند، موسیقی عارفانۀ نرمِ تأملانگیزی در گوش جان مردم ریخت که:
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
و گاهی صدای زنگ شتران و حرکت سنگین کاروان را مجسم کرد که:
ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من
تا یک زمان زاری کنم بر ربع و اطلال و دمن
و گاهی شکوه غرش امواج را در قالب موزون نغمه ریخت که:
از کوه برشدند خروشان سحابها
غلتان شدند از بر البرز آبها
اینهم رسالتی دیگر که گردش روزگار و اقتضای اعصار بر دوش شعر و ادبیات ما نهادهاست.
از چند ستون درهمشکستۀ تختجمشید بگذریم، چه بنای باعظمتی معرف گذشتۀ ماست؟ اهرام سربهفلککشیده داریم؟ مومیاییها و کتیبههای متعدد باقی ماندهاست؟ معابد چندهزارسالهای بر سر پاست؟ از ایوان پرعظمت کسری جز طاق و رواق درهمشکسته چه ماندهاست؟ آیا برای تحریک غرور ملی یک ایرانی مشاهدۀ طاق ویرانۀ خسرو مؤثرتر است یا مطالعۀ قصیدۀ خاقانی؟ با اینهمه تبلیغاتی که در سالهای اخیر برای تزیین و تماشای تختجمشید کردیم هنوز مثنوی آتش اسکندر هزاربرابر ستونهای ازپادرآمدۀ آن بنای کهن محرک احساسات ایرانیان است. از تخت طاقدیس و دربار پرتجمل پرویز بر سطح خاک اثری باقی نیست که بتوانیم کودکان ایرانی را به تماشایش ببریم. بر آب شده یکسر، با خاک شده یکسان. اما اجزای درخشان و چشمگیر آن شکوه و عظمت در دل محکمترین جعبهآینهها و زیر نور قویترین نورافکنها، در موزۀ ذهن ایرانی، موجود است و صاحبنظران با خواندن ابیات بلندی که نظامی گنجوی سرودهاست عظمت بارگاه پرویز را به معاینه درمییابند.
ادبیات فارسی رشتۀ ظریف اما محکمی است که فرهنگ ملی ما را چون عقد نفیس گرانبهایی بر گردن جهانیان افکندهاست. اگر ادبیات فارسی را از ایرانی بگیرند هویت ملی او را درهم کوفتهاند. اگر به هر صورت و به هر بهانهای رابطۀ جوان ایرانی را از فرهنگ فارسی قطع کنند، تیشه خیانتی بر ریشۀ هستی معنوی او فروآوردهاند. زبان و ادبیات فارسی و بهویژه شعر فارسی عنصر اصلی و فصل مقوم فرهنگ ملی ماست، سند هویت ماست، ظرف جامعی است که همۀ جلوههای ذوقی و هنری و سوابق افتخارانگیز ملت ما را در خود حفظ و به جهانیان منتقل کردهاست. اگر آن را بشکنیم خود را شکستهایم. ارتباط معقول و مداوم با گذشته مایۀ استحکام پیوندهای امروزین ملت است و هر آسیبی بدین پیوستگی برسد، موجب گسستن علایق ملی است و جهان امروز با همۀ دعویها هنوز به مرحلهای نرسیدهاست که به پاسداری پیوندهای ملی نیازی نداشتهباشیم.
مصریان جواهرات خیرهکننده فراعنه و نقاب زرین انخامون را از اعماق خاک برآورده و در موزۀ ملی خود به تماشا نهادهاند، مشتی از خروار و در چاردیواریِ بههرحال محدودی. اما ادبیات فارسی شکوه دیرینۀ وطن ما را بر سر چاربازار جهان به معرض تماشا و تحسین ایرانی و بیگانه گذاشتهاست.
این هم یکی از مواردی است که شعر فارسی و ادبیات فارسی در ایجاد غیرت ملی و دلبستگی به مآثر نیاکانمان و درک عظمت تاریخی این سرزمین و این فرهنگْ جانشین کاخهای سربهفلکرسانده و سقف و ستونهای برهمانباشته است.
مزاج عمومی عصر ما با گردنِ کلفت و بازوانِ قوی میانۀ چندانی ندارد. نسل جوان از خواندن حدیث کهنگشتۀ جباران و جهانگشایان رمیده و ملولاند، و پس از ششصد سال با ذوق مجسم ایرانی همصدایند که: «ما قصه سکندر و دارا نخواندهایم». فرزانگان روزگار ما یک شاخِ مویِ بهسپیدینگراییدۀ بوعلیسینا را به هزاران چنگیز و نادر و اسکندر عوض نمیکنند و ظاهراً در قرنهای آینده نیز روال سلیقۀ خلایق بیشوکم در همین جهت خواهدبود. در جهان قرن بیستم و احتمالاً بعدازآن هم ملتی میتواند به خود ببالد و حرمت جهانیان را معطوف به خود کند که سابقه درخشان فکری و فرهنگیاش بر دیگران بچربد.
در این میدان مسابقه، ما ایرانیان تهیدست و بیسلاح نیستیم. جلوههای لطیف عرفان ایرانی معرف ذوق فاخر و طبع شریف و مراتب انسانیت ماست. انزوای پرجبروت عرش را برهمزدن و خدای تعالی، این جان عالم هستی و نور سماوات و ارض، را از چلۀ خانۀ عزلت بیرونکشاندن و در دل خلایق نشاندن نبوغ بسیار میخواهد و شکوه بسیار دارد. هنری است که بهعنوانِ اعجاز طبع بلند یک ملت میتوان بر سر دستش گرفت و به بازار جهانش آورد. دید عارفانۀ ایرانی درموردِ فلسفۀ خلقت، نظام عالم هستی، ارتباط خلق و خالق پدیده ساده و کماهمیتی نیست که جهان امروز و از آن بالاتر جهان فردا بتواند بدان بیاعتنا بماند.
ملتی که با گذشتۀ خویش قطع ارتباط و تفاهم کند، ملتی که علایق معنوی خود را از دست بدهد، دیگر انگیزهای برای مقاومت و دفاع نخواهدداشت. همچو ملتی لقمۀ چربِ سهلالتناولی است در کام جهانخوارگان شرق و غرب. آخر پول و نان را زیر هر آسمانی میتوان به دست آورد.
این سرمایۀ عظیم و افتخارانگیز در چه ظرافتی و کدامین خزانهای نگهداری و به جهان بشریت عرضه شدهاست؟ مُبلّغ این جلوههای نبوغ بشری جز شاعران ما بودهاند؟ و خزینهای جز گنجینۀ ادبیات فارسی برای این گوهر ارزنده میشناسید؟
قبول کردید که ادبیات فارسی رکن قویم ملیت ما و فراخنای فارسی جلوهگاه باشکوه سنن و تاریخ و تمدن و بهعبارتی جامع فرهنگ ملی ماست؟ یا بازهم شاهد بیاورم و بگویم اگر شاهنامۀ فردوسی نبود ایرانی قرنها شجرۀ نسب خود را گم کردهبود. بگویم اگر جرقههای ذهن سرشار و پرتلاطم سنایی و عطار و مولوی نبود، ظلمات گمنامی و فراموشی چنان بلایی بر سر ما میآورد که در جوار همسایگان هم ناشناخته بودیم. بگویم اگر زبان نافذ و افکار شریف سعدی و حافظ نبود، ما ایرانیان در شبهقارۀ ششصدمیلیونی هند همان وضعی را داشتیم که بعض نودولتان روزگار دارند، که دلارهای نفتآورده را میپاشند و تمسخر و نفرت میدروند. بگویم اگر خیام نبود اروپاییان ما را و فلان بدوی بیابانگرد را در یک کفه مینهادند.
زبان و ادبیات فارسی همان رستمی است که یکتنه و مردانه بیش از هزار سال از همۀ جلوههای فکری ایرانیان حمایت و نگهداری کردهاست. در جهان آشفتهای که ابرقدرتان نابودی دیگران را ضامن استمرار قدرت و سلطۀ خویش میدانند، چه عجب اگر از هر کرانه به قصد سینۀ این پهلوان تیر بلایی روانه کردهباشند، باشد که «زان میانه یکی کارگر شود».
ادبیات فارسی رشتۀ ظریف اما محکمی است که فرهنگ ملی ما را چون عقد نفیس گرانبهایی بر گردن جهانیان افکندهاست. اگر ادبیات فارسی را از ایرانی بگیرند هویت ملی او را درهم کوفتهاند. اگر به هر صورت و به هر بهانهای رابطۀ جوان ایرانی را از فرهنگ فارسی قطع کنند، تیشه خیانتی بر ریشۀ هستی معنوی او فروآوردهاند. زبان و ادبیات فارسی و بهویژه شعر فارسی عنصر اصلی و فصل مقوم فرهنگ ملی ماست، سند هویت ماست، ظرف جامعی است که همۀ جلوههای ذوقی و هنری و سوابق افتخارانگیز ملت ما را در خود حفظ و به جهانیان منتقل کردهاست. اگر آن را بشکنیم خود را شکستهایم. ارتباط معقول و مداوم با گذشته مایۀ استحکام پیوندهای امروزین ملت است و هر آسیبی بدین پیوستگی برسد، موجب گسستن علایق ملی است و جهان امروز با همۀ دعویها هنوز به مرحلهای نرسیدهاست که به پاسداری پیوندهای ملی نیازی نداشتهباشیم.
ملتی که با گذشتۀ خویش قطع ارتباط و تفاهم کند، ملتی که علایق معنوی خود را از دست بدهد، دیگر انگیزهای برای مقاومت و دفاع نخواهدداشت. همچو ملتی لقمۀ چربِ سهلالتناولی است در کام جهانخوارگان شرق و غرب. آخر پول و نان را زیر هر آسمانی میتوان به دست آورد.
زبان و ادبیات فارسی همان رستمی است که یکتنه و مردانه بیش از هزار سال از همۀ جلوههای فکری ایرانیان حمایت و نگهداری کردهاست. در جهان آشفتهای که ابرقدرتان نابودی دیگران را ضامن استمرار قدرت و سلطۀ خویش میدانند، چه عجب اگر از هر کرانه به قصد سینۀ این پهلوان تیر بلایی روانه کردهباشند، باشد که «زان میانه یکی کارگر شود».
برگرفته از: سعیدی سیرجانی، علیاکبر (خرداد ۱۳۵۶)؛ «از هر کرانه …»؛ مجله یغما؛ شماره ۳۴۵.
درود. اگر بتوان این مطالب را بصورت فایل پی دی اف هم داشت و یا این که بتوان آن را (از طریق پیوندهایی به تلگرام و دیگر شبکه های اجتماعی) به اشتراک گذاشت، عالی است.