خانلری از دریچه‌ی الهی

 

زنده‌یاد دکتر صدرالدین الهی

مردی نشسته بر فراز یک دیوار سنگی بلند

اواخر تابستان سال ۱۳۲۵ که من فاتحانه تمام رمان‌های کرایه‌ای آقای «افشار» خرازی‌فروش کوچه‌ی نظم‌الدوله و آقای «جهاندوست» خرازی‌فروش سر کوچه‌ی خودمان در سرچشمه را تمام کردم. دیگر در این دو مغازه مشهور که در حوزه‌ی مورد اجازه پدر و مادر برای تفرج عصرانه بود، کتابی پیدا نمی‌شد که نخوانده باشم. حتی یادم است که مدت‌ها خمار جلد سوم «زن خاکستری‌پوش» بودم که یک مشتری بدحساب از آقای «افشار» گرفته و برده و دیگر پس نداده بود.

طرف‌های غروب مغازه خرازی‌فروش میعادگاه معتادین رمان بود. یکی کتابی را که برده بود پس می‌آورد و آن دیگری مثل گربه‌ای در کمین موش کتاب را رسیده و نارسیده می‌قاپید و پی کارش می‌رفت. خرازی‌فروش‌ها تکمه منگنه می‌کردند و روی پیشخوان شیشه کش متر می‌کردند و تور دور سینه‌بند و تنکه می‌فروختند و ما جوان‌های تازه‌بالغ به آن کش و تور و آن دست‌های نازک که برای گرفتنشان دراز می‌شد با حسرتی نگاه می‌کردیم که «پسر پاردایانها» به معشوقه‌اش، و همان کنجکاوی را در چشم‌ها داشتیم که «آرسن لوپن» در «سرتنگ بلور».

به روز دردناکی افتاده بودم. خیلی سریع کتاب می‌خواندم و خیلی زود تمام می‌شد. به همین جهت آخر تابستان واقعاً به کمبود کتاب دچار شدم و کارم به دوره کردن کشید. جزوه‌های «نات پنکرتون» را خیلی دوست داشتم. از آن‌ها شروع کردم، «می‌پرست» و «شهوت‌پرست» را هم تمام کردم. به «جینگوز رجائی» رسیده بودم که فاجعه بزرگی رخ داد. آقای جهاندوست برادری داشت که او هم می‌خواست خرازی‌فروشی باز کند، یک روز رمان‌ها از دکان آقای جهاندوست به مغازه‌ی اخویش منتقل شد و مغازه‌ی اخوی در ته امیریه بود و ما اجازه نداشتیم تنها به آن جا برویم. آقای افشار هم دکانش را بست که شاید ده پانزده روزی به ییلاق برود تا فرصت استراحت آخر تابستان را از دست نداده باشد.

سه چهار روز طاقت آوردم و بجای کتاب خواندن به زنبور گرفتن، در حوض بزرگ خانه پدری معلق زدن و گیس خواهر کوچک‌تر را کشیدن و صدای مادر را در آوردن روی آوردم. مادر سه چهار روزی تحمل کرد، روز پنجم پیش پدر شکایت برد که آقازاده در غیبت شما چه آتش‌ها که نمی‌سوزاند و چه بلاها که سر ما نمی‌آورد.

پدر در آن وقت دادیار دادسرای دیوان محاسبات بود و دیوان محاسبات در باغ بسیار وسیع دراندشتی که نمی‌دانم مال کدام خان و یا کدام فلان‌الدوله بود قرار داشت. درست همین جایی که امروز ساختمان آلومینیوم را ساخته‌اند. ناچار حکم شد بنده از فردا در خدمت پدر بروم اداره.

توی اداره، در اطاق دادیارها، میز پدر بالاتر از همه میزها بود و من از اینکه می‌دیدم بابا همان طور که توی خانه به همه زور می‌گوید توی اداره هم بالا دست همه می‌نشیند خیلی کیف می‌کردم.

زیر دست پدر دو تا میز بود و دو تا برادر هم دادیارهای سوم و چهارم بودند. دادیار دوم شاهزاده‌ای بود به نام «علاءالدین میرزا دیده‌ور» چشم‌های سبز خوشگلی داشت. خیلی هم خوش سر و پز بود. اما آن دو برادر هر دو اصفهانی بودند با نام نوربخش. یکی خیلی زیرک و دیگری آدمی بسیار بی سر و صدا و افتاده. یادم است که پدر درباره آن برادر زرنگ‌تر می‌گفت: «از عوامل انگلیس‌هاست»، چون ظاهراً اتحادیه تشکیل داده و کارمندان دولت را دور هم جمع کرده و آن‌ها سر و صدا راه انداخته بودند و توقعات بیشتری داشتند. اما برادر کوچک‌تر همان آدم بی سر و صدای افتاده که هر روز ساعت ده صبح تخم مرغ سفت و نان سفید از توی کشویش بیرون می‌آورد و جلو چشم من گرسنه گاز می‌زد و حتی تعارف هم نمی‌کرد، خیلی مهربان بود. روزهای اول ما روی صندلی بغل‌دست پدر می‌نشستیم و هر کس می‌آمد از دیدن یک بچه لاغر عینکی کنار میز آقای دادیار غرق حیرت می‌شد و پدرم توضیح می‌داد که چون این پسر توی خانه مادر و خواهرش را اذیت می‌کند حکم شده که با من بیاید اداره.

دو سه روزی هم مرا فرستادند اتاق ماشین‌نویس‌ها که دو تا ماشین‌نویس زن در آنجا کار می‌کردند. یکی خیلی بزک کرده و رنگ و روغن‌دار و دیگری یک دختر سی ساله رشتی چاق. و این دومی به مهربانی کوشید که ماشین‌نویسی یادم بدهد و من چقدر تعجب می‌کنم از خود که به قدرت خدا حتی نتوانستم بعد از چهار روز دو تا تکمه را با هم بزنم و یا «تکمه‌ی مبادله» را با انگشت کوچک جوری بگیرم که حروف میانی به حروف آخری بچسبد و هنوز هم که هنوز است پس از سال‌ها قلم زنی همیشه کسی را داشته‌ام که من نفس زده‌ام و او روی تکمه‌های ماشین گفته‌های مرا پیاده کرده است. این دختر خانم اسمش «مرضیه خانم» بود مجله‌ی «صبا» می‌خرید و جاهای بَدبَدش را می‌خواند و با آن خانم رنگ و روغنی آهسته پچ پچ می‌کردند و هِرهِر می‌خندیدند و هر وقت می‌خواستم مجله را از دست آن‌ها بگیرم به من نمی‌دادند و این بدون تردید از ترس پدر بداخلاق و بی‌گذشتم بود. ماشین‌نویسی هم نتوانست استعداد تازه‌ای در آقازاده بیدار کند و معلوم شد این آقازاده عزیز یا برای مگس گرفتن آفریده شده یا برای رمان خواندن.

بالاخره یک روز که پدرم به عنوان شکایت از دست کتاب خواندن من موضوع را برای هم‌اتاقی‌ها مطرح کرد آن مرد مهربان اصفهانی که مشغول خوردن تخم مرغ پخته با نان بود با لپ پر گفت:

– اینکه غصه نداره، من فردا برات مقداری کتاب میارم به شرطی که بخونی و برام پس بیاری.

فردا من از ساعت پنج توی حیاط خانه لباس پوشیده مثل گربه سنبل‌الطیب خورده دور خودم می‌چرخیدم، پدر داشت قرآن صبحانه‌اش را می‌خواند و من می‌گفتم چرا نمی‌رویم اداره؟

توی اداره آن آقا به قولش عمل کرده بود و برای من یک دسته کتاب آورده بود. دو سه تا از کتاب‌ها را خوانده بودم ولی بیشتر آن‌ها را نخوانده بودم و در بین کتاب‌ها جزوه‌هائی هم بود که کتاب نبود اما مرا خیلی راضی می‌کرد. منی که طرفدار جزوه خواندن بودم یعنی «نات پنکرتون» و «جینگوز» را خیلی دوست داشتم. جزوه‌ها افسانه نام داشت و من آن‌ها را تقریباً قاپیدم و روی صندلی کنار میز پدرم چنان سرگرم خواندنشان شدم که وقتی پدر چای ساعت ده صبح و نان دو الکه کنجدزده را جلویم گذاشت نفهمیدم و تا سقلمه‌ای نزد به خود نیامدم.

جزوه‌های کوچکی بود پر از داستان‌های جوراجور و افسانه‌های رنگارنگ، مزیت آشکاری بر آنچه که تا آن زمان خوانده بودم داشت. با اینکه اکثر افسانه‌ها ترجمه بود زبان این ترجمه‌ها غیر از زبان ترجمه مرحوم «سید ابوتراب شایگان» مترجم «نات پنکرتون و جینگوز» و «سیاحت دور کره» بود.

اسم‌هایی هم در این افسانه‌ها به چشم می‌خورد که هم برایم تازگی داشت و هم نوع کار آن‌ها با کارهایی که تا آن زمان خوانده بودم فرق می‌کرد. اما وسط تمام آن اسم‌ها یک اسم خیلی عجیب بود، اسمی بود که به چند صورت مختلف نوشته شده بود و در یکی از جزوه‌ها صورت کامل آن دیده می‌شد. «پرویز ناتل خانلری». پرویزش به جای خود، من تعداد زیادی رفیق داشتم که اسمشان پرویز بود؛ اما هم «ناتل» و هم «خانلری» برای من یک اسم غریبه بود.

این اسم هیچ شباهتی به اسم نصرالله فلسفی نداشت، یک چیز نو بود. من با دیدن رسم‌الخط «ناتل» نمی‌دانم چرا به یاد برج و بارو افتادم یعنی برایم این طور مجسم شد که صاحب این اسم کسی است که توی یک قلعه بزرگ زندگی می‌کند و دور تا دور این قلعه را دیوارهای سنگی بلند احاطه کرده است. کنجکاوی من و غرابت این اسم سبب شد که در افسانه‌ها دنبال کارهائی بگردم که او ترجمه کرده بود و جالب اینجاست که من در بین تمام کارهائی که در آنجا و در آن سن خواندم کارهای «پرویز ناتل خانلری» خیلی به دلم نشست. شاید این به دلیل آن بود که اکثر این کارها از زبان شعر به فارسی برگشته بود و شاید هم علتش عجیب و غریب بودن نام مترجم بود.

آن روز و آن شب، من یک دوره کامل افسانه را که قاطی کتاب‌ها بود خواندم. این به نظرم دوره دوم افسانه بود و متوجه شدم که سال‌ها پیش، پیش از اینکه من به دنیا بیایم یک چنین جزوه‌هایی هم در تهران منتشر می‌شده است و مطالب تازه‌ای در این جزوه‌ها وجود داشت. چند تا از ترجمه‌های آن زمانی پرویز ناتل خانلری را رونویس کردم و برای خودم نگه داشتم، از آن جمله ترجمه کوتاهی بود به نام «کریستین» از اشعار «لوکنت دولیل» و یک داستان کوتاه به نام «مطرب» که «هانری بوردو» آن را نوشته بود.

در همین مجموعه من برای اولین بار با اسم «مسعود فرزاد» آشنا شدم که پیش از آن چیزی از او نخوانده بودم.

روز بعد با اشتیاق جزوه‌ها را به صاحبش پس دادم و وقتی از من پرسید که خوشم آمده یا نه؟ گفتم:

– خیلی زیاد.

و بعد کودکانه و کنجکاوانه پرسیدم:

– راستی آقا شما میدونین «پرویز ناتل خانلری» کیه؟

آن وقت که من این سؤال را از او کردم دهنش پر از نان و تخم مرغ بود و گونه‌هایش درست مثل یک توپ لاستیکی باد کرده بود. یک لقمه فرو داد و همین که توانست دهنش را باز کند گفت:

– آره. شاعره.

نه من جرأت کردم توضیح اضافه‌ای بخواهم و نه او توضیح بیشتری داشت. وقتی به خانه برگشتم آنچه را که توی دفترچه‌ام نوشته بودم دوباره خواندم و فکر کردم که «پرویز ناتل خانلری» یک دیوار سنگی بلند است که نوک آن یک نفر نشسته و شعر می‌گوید.

حیف از این بچه که دنبال ناتل خانلری برود

دو سه سال بعد، سال دوم دبیرستان بودم که با کتاب‌های تازه‌تر و مجلات روز آشنا شدم. بین مجلات، مجله‌ای بود به اسم «سخن» که در آن پرویز ناتل خانلری مقاله می‌نوشت و ظاهرا صاحب این مجله بود و در همان زمان من برای اولین بار شعرهای پرویز ناتل خانلری را هم خواندم. شعرهائی که فکر می‌کردم صاحبش سر یک دیوار سنگی بلند نشسته و آن‌ها را سروده است. یادم هست اولین شعری که از او خواندم یک غزل بود. یک غزل دلکش و بسیار لطیف:

این نغمه‌سرا کیست بگو تا نسراید

بر این دل غمدیده دگر غم نفزاید

صد محنت و درد است کز آواز وی امشب

نیشم بزند بر دل و جانم بگزاید

این نغمه من بود و ز من گمشده دیری است

چشمم به رهش مانده مگر باز درآید

امروز که به این غزل نگاه می‌کنم بوی شیرین آن روزها را از کلمات بافته‌اش می‌شنوم. بوی شیرین روزهائی را که من هم دلم می‌خواست شاعری کنم و یادم می‌آید که همان روز که من این غزل را خواندم برای اولین بار به فکر شاعری افتادم و این در تابستان سالی بود که من از کلاس دوم متوسطه راهی کلاس سوم بودم و فکر می‌کردم شاعری و شعر گفتن کار بسیار بزرگی ست. شاید این فکر را باز هم این اسم ناتل خانلری در ذهن من به وجود آورده بود. اسم مردی که سر سنگ بلندی نشسته بود و شعر می‌سرود. ساعت‌ها در اتاق را بستم و کوشیدم که شعر بسازم و این اولین تلاش من در راه شاعری بود. غزل «این نغمه‌سرا کیست» درست مثل ضرب یک آهنگ که آدمی را به هیجان می‌آورد مرا به حرکت در آورده بود. در من بذر شور و جوشش شاعرانه را پراکنده بود. مدت‌ها قلم به دست کاغذهای سفید کتابچه جبرم را سیاه کردم که بلکه من هم شعری بگویم و وقتی اولین مصرع را ساختم با همه احمقانه بودنش دیوانه‌وار از شوق از اتاق بیرون دویدم و داد زدم:

  • مادر! من شاعرم.

مصرعی که ساخته بودم این بود:

«این دلبر ما کیست بگو تا که نیاید»

مادرم که سر حوض داشت پایش را آب می‌کشید که برود نماز بخواند یک مرتبه احساساتی شد و گفت:

  • الهی مادر به قربونت بره، بخون ببینم.

ما خواندیم و او هم مقداری قربان‌صدقه رفت که پسر کاکل زریش شاعر شده. شب خبر به سمع پدرم رسید و او اخم کرد و گفت:

  • بخون ببینم.

ما که مصرع را به بیت رسانده بودیم بادی در گلو انداختیم و گفتیم:

  • بله میگه …

پدره صاف زد توی ذوقمان و گفت:

  • کی می‌گه؟

دست و پایم را گم کردم بدون اینکه جوابش را بدهم گفتم:

این دلبر ما کیست بگو تا که نیاید

کز آمدنش رنج و عذابم بفزاید

بابا از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت:

  • خودت گفتی؟

–  بله.

– خیلی مزخرف گفتی.

مادرم به هواداری من بلند شد که:

– آقا ذوق بچه‌مو کور نکنین، تازه داره شاعر می‌شه.

بابام بدون اینکه جواب او را بدهد گفت:

  • آخه تو فکر کردی معنی این شعر یعنی چه؟ دلبری که برای آدم غصه درست بکنه که دلبر نیست.

ما لال و خفه سر به زیر انداختیم و یک گوشه کز کردیم.

دو شب بعد در حسینیه‌ی سادات عید ولادت حضرت امام محمد باقر بود. در حسینیه سادات همان طور که تمام دهه عاشورا را عزاداری می‌کردند تمام شب‌های ولادت چهارده معصوم را هم جشن می‌گرفتند. و البته در تمام اعیاد ذکر مصیبتی هم می‌شد. در شب‌های عید خانم‌ها کتابچه‌ای را از اندرون به مردانه می‌فرستادند که در آن اشعار نعت‌آمیز مرحوم «حاج میر سید علی سادات‌اخوی» در منقبت ائمه اطهار مسطور بود و یکی از سادات مأمور خواندن اشعار به صدای بلند می‌شد تا هم حاضرین کسب فیض کنند و هم فیضی به روح سراینده‌ی مرحوم که اولاد ذکوری از خود به جای نگذاشته بود رسیده باشد. شعرها به خط «عبرت نائینی» بود و شاید هم آن رند کار‌دیده‌ی خوش‌خط در اشعار سید دستی برده و بهترش کرده بود. اُس و اساس شعرها عیب و علتی نداشت. اغلب قصیده بود و محکم و زیبا. اما اشکال بر سر سواد قرائت‌کنندگان بود که چون قربان جدشان بروم همه از سادات بودند و علم لدنّی داشتند و به مدرسه نرفته بودند، موقع خواندن شعر یا جابه‌جا مثل اتومبیلی که خفه می‌کند و به پت‌پت می‌افتد معطل می‌شدند و یا آن قدر غلط و نامربوط می‌خواندند که پدرم و یکی دو تن دیگر طاقت نمی‌آوردند و به حضرات سادات تذکرات اصلاحی می‌دادند که آقا فلان لغت این طور است و آن طور نیست، درست بخوان.

بعد از خواندن قصیده‌های دفتر یکی دو نفر که در آنجا حاضر بودند و طبع شعری داشتند قصیده‌ی مدحیه‌ای می‌خواندند. یکی از آن‌ها مرد بلندقد صورت‌استخوانی تندخوئی بود به اسم آقای منصوری، شعر می‌ساخت خیلی خوب و خیلی محکم، و مردی فقیر و محتاج و افتاده‌احوال بود با غروری بلند که شعرش را در سایه می‌گذاشت. او اغلب حتی در مجالس جشن امامان هم سرخ و برافروخته ظاهر می‌شد و جایی می‌نشست که بوی دهنش به مشام مؤمنین نرسد، تنها کسی که به این شاعر بد نمی‌گفت پدرم بود. بقیه همه می‌گفتند «زهر ماری می‌خورد و می‌آید اینجا شعر می‌خواند». شب تولد امام باقر آقای منصوری شنگول‌تر از همیشه آمد و قصیده‌ای را که در هجو ملک‌الشعراء بهار به مناسبت قبول وزارت فرهنگ در کابینه قوام‌السلطنه ساخته بود با مطلعِ «از چه گشتی همچو بوقلمون تو صد رنگ ای ملک» شروع به خواندن کرد که مصلحت‌اندیشان توی ذوقش زدند و گفتند:

– این جا جای این حرف‌ها نیست. مدیحه بخوان.

او هم لج کرد و گفت:

– مدیحه نمی‌خوانم. می‌خواهید این را بشنوید. نمی‌خواهید بنده چیزی ندارم که بخوانم و چون سکوت مجلس با زمزمه‌ی روضه‌خوانی درهم شکست، آمد کنار دست پدرم احوالپرسی کرد، حال مرا هم پرسید. پدرم برگشت و گفت:

– آقازاده از پریروز تا حالا شاعر شده.

و او با گشاده‌روئی عجیبی گفت:

– ا… مبارکه باباجون … مبارکه. خوب بخون ببینم چی ساختی؟

ما با هزار ترس و لرز شعر را خواندیم و او با ذوق و خوشحالی عجیبی گفت:

– آقازاده پیش خودتون عروض و قافیه خونده؟

– نه از خودش به هم بافته.

من آمدم اصلاح کنم گفتم:

– نه از روی یه شعر دیگه ساختم.

پرسید:

– از روی کدوم شعر؟

گفتم:

– از روی شعر پرویز ناتل خانلری.

یک مرتبه آن قیافه‌ی آرام مهربان مثل توت سیاه شد و برگشت و به پدرم گفت:

– آقا نذارین این جواهر بدست اینا بیافته، اینا دارن شعر و شاعری را از بین می‌برن.

پدرم بی‌هوا پرسید:

– کیا؟

– همین «پرویز ناتل خانلری» پسره آمده زده زیر هر چه شعره. می‌گه شعر نو می‌خوام بگم، شما نمی‌شناسیدش یک شعرایی درست می‌کنه نه وزن داره، نه قافیه داره. نه قصیده‌س، نه غزله. معلوم نیست چیه.

من جسارتی پیدا کردم و گفتم:

– اما این غزله.

نگاه تحقیرآمیزی به من انداخت و گفت:

– تو بچه‌ای پسر جان، بچه‌ای … اینا دونه که پاشیده، دون! دو سه تا قصیده و غزل و مثنوی ساخته که نگن بلد نیست شعر بگه. حالا افتاده به جون شعر فارسی، باباجون آگه می‌خوای شعر بگی چرا دنبال پرویز ناتل خانلری می‌ری. برو سعدی بخون، برو فرخی بخون. برو حافظ بخون. اینم شد حرف «پرویز ناتل خانلری». اصلاً اسمش به اسم آدمیزاد نمی‌بره چه رسد به شعرش.

پدرم رو به من کرد و گفت:

– شعرشو حفظی؟

– بله.

– بخون ببینم.

وقتی شعر را خواندم پدرم با سعه‌ی صدری که در او سراغ داشتم گفت:

– آقای منصوری خیلی غزل قشنگیه.

– قربان عرض کردم حقه‌بازیه.

– نه آقاجون شعر خوب خوبه. مال هر کی می‌خواد باشه.

منصوری که این توقع را از پدرم نداشت عصبانی بلند شد و گفت:

  • میل خودتونه حیفه، استعداد بچه‌تون خراب می‌شه. می‌خواین بذارین بره به دنبال ناتل خانلری، بذارین بره.

شب، وقتی به خانه برگشتم و در اتاقم تنها ماندم تصویرم از پرویز ناتل خانلری تصویر دیگری شده بود، فکر کردم حالا این پرویز ناتل خانلری یک آدم لجباز یک‌دنده بداخلاقی است که بالای یک دیوار سنگی ایستاده و از آن بالا هی به مردم پائین دیواری سنگ می‌اندازد و دهن‌کجی می‌کند و ادایشان را درمی‌آورد. بعد وقتی بیکار می‌شود یک کتابچه دستش می‌گیرد و شعر می‌نویسد.

در کنار اشعار قطعنامه‌ای

سه سال بعد در کلاس ششم ادبی دبیرستان مروی شاگرد برجسته‌ای بودم و شاعری به حساب می‌آمدم که تقریباً تمام شعرهای شاعران آن روز را خوانده بود. درباره پرویز خانلری هم اطلاعات و آگاهی‌های کامل‌تری داشتم. می‌دانستم که از رفقای نزدیک «صادق هدایت» است و در شعر فارسی صاحب نظریه‌های تازه‌ای است و ارائه‌دهنده شیوه‌هائی است که شاعران نامبردار آن روزی مثل «گلچین گیلانی» و «فریدون توللی» او را قبول دارند و حرفش را می‌پذیرند. پس وقتی که فریدون توللی و گلچین دنباله‌روی او باشند ما که می‌زدیم تا سایه‌ای از فریدون بشویم جای خود داشتیم و حق بود که در راه او قدم برداریم. خانلری در آن زمان واضع تئوری‌های تازه برای شعر فارسی بود و بعد از یک مسافرت فرنگ به ایران مراجعت کرده بود و بعد از یک فترت دراز می‌خواست که دنباله سخن را بگیرد و آن را در آورد. در اطراف او آن چنان در محافل و مجامع شاعران جوان صحبت می‌شد که من در تصورم او را باز هم بر بالای همان دیوار بلند، بلندتر از همیشه می‌دیدم و تصور می‌کردم که دست یافتن به خانلری یعنی دست یافتن به یک چیز ناممکن و یا حداقل پیدا کردن او چیزی است شبیه یافتن گوهر شب‌چراغ.

من از همه آن‌ها که در آن زمان شعر می‌گفتند جوان‌تر و بچه‌تر و طبعاً خام‌تر بودم به همان نسبت هم چون توی کلاس معلم‌ها برایم به‌به می‌گفتند و شعرم را تحسین می‌کردند خیال می‌کردم چیزی شده‌ام.

یک روز که شاعرها دور هم جمع بودند و اوج بحران مبارزات سیاسی آن زمانی بود بحث بر سر این پیش آمد که «سخن» که در دوره اول و دوم یک مجله و نشریه ترقی‌خواهانه و پیشرو بوده است، ممکن است در دوره جدید یک نشریه ارتجاعی باشد. دلیلی که برای این موضوع ذکر می‌شد، دلیل جالبی بود. می‌گفتند چون خانلری وارد سیاست نمی‌شود و مجله سخن را در اختیار خلق قرار نمی‌دهد پس لابد و ناچار تعلق به دسته مخالف دارد. این نوع قضاوت در آن زمان تقریباً همگانی و مد روز بود.

هنوز سخن دوره سوم در نیامده بود فقط صحبت بر سر این بود که به زودی درمی‌آید. شعرای باسابقه‌تر از من دلشان می‌خواست بفهمند مظنه فکری مجله خانلری چه خواهد بود؟ هیچ بیمی ندارم که بگویم آن حضرات آن روزی همه فحول و گردنکشان امروزی هستند که در آن مجلس در حسرت این بودند که بفهمند خانلری از فرنگ برگشته تا چه اندازه آن‌ها را قبول دارد و چه حرفی می‌خواهد بزند. یک روحیه‌ی جسارت و شاید هم بی‌پروائی در من هست که گاهی اوقات کار دستم می‌دهد. از آن جمله در آن مجلس بحث به شاعران بزرگ‌تر از خود تاختم که چرا نمی‌روید این مرد را ببینید ؟ بلکه بشود با او کنار آمد.

یکی از بزرگان امروزی برگشت و گفت:

– تو بچه‌ای، تو نمی‌دونی که خانلری چقدر خودخواه و متکبر و متفرعنه.

و من باز هم لجوجانه گفتم:

– بالاخره شما رو که نمی‌خوره. برین پیشش ببینین چی می‌گه.

یک مرتبه همه دسته‌جمعی برگشتند و به من گفتند:

– آره، مرگ خوبه اما واسه همسایه. آگه راست می‌گی خودت برو.

– آخه من برم چی بگم؟

– برو، یه شعرتو ببر نشونش بده. ببین نظرش چیه.

من بدون اینکه فکر کنم قبول کردم و گفتم:

– خیلی خوب می‌رم، می‌آم بهتون می‌گم.

و به این طریق من تقریباً رل یک گزارشگر و خبرکش و قاصد و شاید جاسوس را به عهده گرفتم، شعر در اوجِ موج سیاست بود و شعرها اغلب قطعنامه‌ای، میتینگی و فکرها خیلی زیاد «پرولتاریائی» و «استالینی» و جالب این جا بود که من در شعرهایم دنبال لطافت و غزل و یک نوع تغزل و این جور چیزها می‌رفتم. در همان ایام شعری ساخته بودم به اسم «گل یخ». آقای «پرتو اعظم» مسؤول صفحه ادبی «اطلاعات هفتگی» خیلی پسندیده بود و گفته بود که این شعر خیلی خوبی است و حتماً آن را در صفحه ادبی چاپ خواهد زد و من هم هر جا می‌رسیدم تا می‌گفتند شعر بخوان «گل یخ» را می‌خواندم و هیچ فکر نمی‌کردم اگر وسط تابستان آدم شعر «گل یخ» را بخواند چقدر یخ است. خدا در هجده سالگی شاعرتان بکند تا بفهمید من چه می‌گویم. شبی که این قول را دادم رفتم خانه و «دیوان» اشعارم را بیرون کشیدم و مشغول سبک سنگین کردن شدم. با حرف‌هائی که بچه‌ها درباره تفرعن و خودخواهی خانلری گفته بودند، فکر کردم حتماً باید با این مرد با یک قیافه عصبانی و جدی روبرو بشوم و حتی‌المقدور سعی کنم که با او مخالفت کنم و در عین حال شعرم را که واقعاً شاهکار شعر معاصر است چنان به رخش بکشم که دست و پایش را گم کند و من پیروز شوم. این‌ها تصوراتم بود. بعد وقتی باز به اسم پرویز ناتل خانلری برمی‌گشتم همان دیوار سنگی بلند و آن مرد بالای دیوار در نظرم مجسم می‌شد که این مرتبه دیگر نه سنگ می‌انداخت و نه دهن‌کجی می‌کرد بلکه یک تخت مرصع گذاشته بود سر دیوار و نشسته بود و یک چماق هم دستش بود و هر کس می‌گفت «سلام» چنان با چماق توی سرش می‌کوبید که بیچاره مثل برخی از پهلوانان شمشیر زمردنگار خورده به دو نیم می‌شد.

نشستم شعر «گل یخ» را روی یک تکه کاغذ سفید با دقت پاکنویس کردم، خیلی هم قشنگ نوشتم، آن قدر قشنگ که وقتی خود آن را نگاه می‌کردم غرق لذت می‌شدم. پدره، حالا دیگر قبول کرده بود من شاعرم و از شما چه پنهان گاهی برای رقابت با من شعر می‌گفت و وقتی قافیه‌هایش غلط بود و من تذکر می‌دادم عصبانی می‌شد و داد می‌زد:

– توله‌سگ حالا از من ایراد می‌گیری؟

من شعر «گل یخ» را که روی کاغذ تمیز و پاکیزه نوشته بودم نشانش دادم و گفتم:

– آقا پدر این خوبه؟

شعر یک چهارپاره بود. نگاهی کرد و گفت:

– رفتی دنبال همون ناتل خانلری جای اینکه غزل بسازی؟ چهار تیکه چهار تیکه شعر می‌نویسی؟

بعد خواند و گفت:

– بد نیست، خطت خیلی بده، تو آفتاب بذاری راه می‌افته.

اما من مطمئن بودم که فردا وقتی با این فرعون بالای دیوار روی تخت جواهرنشان روبرو شوم با همین خط بد مثل طلسم جادوشکن جلوی چماقش را می‌گیرم و مثل خیار تر به دو نیم نخواهم شد.

دفتر شعر در حوض خانه پدربزرگ

توی خیابان رفاهی بالاخانه‌ای بود که برای مجله سخن اجاره کرده بودند. سه دفعه تا وسط پله‌ها رفتم و برگشتم، فکر می‌کردم با این مرد که از روزهای دور بچگی من بر بالای یک دیوار سنگی نشسته است چطور باید روبرو شد؟ بالاخره طلسم جادوشکن گل یخ را محکم توی جیبم فشردم و خود را به بالاخانه رسانیدم. روی دری که بر تابلوی آن نوشته شده بود «سخن»، یک نفر با ذغال روی دیوار نوشته بود: «مستمع صاحب‌سخن را بر سر ذوق آورد».

در را باز کردم و وارد شدم، دلم می‌لرزید، اتاقی بود تقریباً لخت، یک میز چوبی بالای آن بود و یک اتاق دیگر هم پشت این اتاق. توی اتاق اول هیچ کس نبود اما در اتاق دوم چند نفری روی صندلی نشسته بودند و یک آقای خیلی خوش قیافه تر و تمیز اتوکشیده‌ی مرتب که اندکی هم چاق بود پشت میز بالای اتاق ایستاده بود با یک نفر داشت حرف می‌زد. از روی عکس‌هایی که قبلاً دیده بودم حریف را شناختم. پرویز ناتل خانلری، آره کسی که باید با چماقش مرا مثل خیار تر به دو نیم می‌کرد همان آقای مرتب پشت میز بود. با ورود من صحبت‌ها برای یک لحظه خیلی کوتاه قطع شد و من سلام کردم. او حرفش را ناتمام گذاشت و بلافاصله از کسی که مقابلش ایستاده بود معذرت خواست، میز را دور زد و به طرف من آمد. من دستم را به هم می‌مالیدم و فکر می‌کردم که کار بدی کرده‌ام که بی‌اجازه وارد این اتاق شده‌ام. نزدیک من که رسید خیلی شیرین و مهربان جواب سلامم را داد، خندید و دست دراز کرد و من از فرط عجله دست چپم را توی دستش گذاشتم. بلافاصله یک صندلی تعارف کرد که من رویش بنشینم و من باز هم به دستپاچگی تمام روی صندلی نشستم در حالی که او مقابلم ایستاده بود خیلی مؤدبانه پرسید که کی هستم؟

خود را معرفی کردم و او باز هم با همان صدای یکنواخت و با بی‌تفاوتی پرسید:

– رحمت چکاره شماست؟

وقتی گفتم پسر عموی من است. سری تکان داد و گفت:

– از همکاران سابق من بود.

و دیگر بر این گفته کلامی نیفزود و مرا به حال خود رها کرد و دنبال صحبتش با دیگران رفت. خیلی بدم آمد. خود را خیلی کوچک احساس کردم، راستی چرا از من نپرسیده بود چکار دارم؟

از کسانی که در آن اتاق آن شب حاضر بودند رسول پرویزی را خوب به خاطر دارم با قد دراز و عینک ته‌استکانیش با دو نفر حرف می‌زد و بذله‌گوئی می‌کرد. بعد از چند دقیقه یک صحبت عمومی پیش آمد. دولت، پیاله‌فروشی در انظار را منع کرده بود. خانلری گفت:

– چطور است در همان شماره اول یک اشاره‌ای، به این موضوع بکنیم و کنایه‌ای بزنیم؟

جمعی اعتقاد داشتند که باید سرمقاله نوشت ولی خود او معتقد بود که اگر یک شعر مناسب پیدا بشود خیلی خوب خواهد بود. شعری در وصف می و انتقاد از تحریم باده و از این جور چیزها، و من ناگهان با کمال تعجب دیدم که خانلری یعنی آن مرد بالای دیوار از اولین کسی که سؤال کرد من بودم. رویش را به طرف من کرد و پرسید:

– به نظر شما چه شعری برای این منظور مناسب است؟

در یک لذت پرارتعاش فرو رفتم. واقعاً برایم قابل تصور نبود که آن مرد عظیم شعر از من اظهار نظر بخواهد.

به سرعت برق و باد هر چه در حافظه داشتم زیر و رو کردم و مثل عقابی که شکاری به چنگ آورده باشد، گفتم:

– من فکر می‌کنم این شعر حافظ خیلی خوب است:

بود آیا که در میکده‌ها بگشایند

گره از کار فروبسته ما بگشایند

اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند

دل قوی‌دار که از بهر خدا بگشایند

منتظر بودم که صدای به‌به و احسنت از حاضران برخیزد، اما همه فقط نگاهم کردند. یکی دو نفر دیگر هم چیزهایی گفتند. معلوم بود که نپسندیده است، ولی به هیچ وجه این نپسندیدن را به من نشان نداد. رسیدیم به اینجا که شعری در وصف مِی لازم شد. باز هم از من که کم‌سن‌ترین آدم‌ها بودم سؤال کرد و من این شعر را خواندم:

ساقی بیار آن جام می، زان می که دهقان پرورد

انده برد، شادی دهد، غم بشکرد، جان پرورد

بدش نیامد، لبخندی زد و گفت:

– خوب است و مهمتر از آن حافظه شما خیلی خوب است.

ما در این گفت‌وگوها بودیم که یکی از بیرون آمد و گفت:

– استالین مرد …

آدمی نبود که بخواهد شوخی کند و خبر مرگ استالین چنان مجلس را عوض کرد که همه مبهوت ماندند، زیرا درباره جاودانگی او تبلیغاتی شده بود که هیچ کس فکر نمی‌کرد رهبر داهی و نابغه‌ی بزرگ بشریت بمیرد. این روزهای آخر به او پدر عالم لقب داده بودند. عکس استالین صورت دعا و وسیله توسل شده بود و کار مبالغه ملت شریف ایران به جائی کشیده بود که بعضی‌ها معتقد بودند استالین تمام اختراعات بشر را کرده و بعد پاره‌ای از روح بزرگ او این اختراعات را در کالبد نوابغ دنیا حلول داده است و حالا دوره‌ای است که این نابغه در مسائل اقتصاد بین‌الملل باید اظهار نظر کند. قصیده، غزل، شعر نو بود که در وصف استالین شب و روز سروده می‌شد و روزنامه‌های دست چپی مقام استالین را به جایی رسانده بودند که کس جرأت نمی‌کرد به خود اجازه بدهد در خلوتش بگوید که استالین هم انسانی است مثل انسان‌های دیگر. حالا در یک لحظه این کوه جبروت ترکیده و از میان رفته بود و بهت مردم از مرگ او هزار بار بیشتر از خبر اعلام شروع جنگ جهانی سوم بود. حاضران در جلسه به پچ‌پچ افتادند و تک‌تک برخاستند و هر یک از گوشه‌ای فرا رفتند. شاید برای اینکه ببینند بعد از مرگ استالین چکار باید کرد. یک وقت من به خود آمدم که دیدم من مانده‌ام و دکتر پرویز ناتل خانلری. و او همچنان با نگاه مهربان و ملایم و لبخند گاه‌گاهیش مرا می‌نگریست. هیچ برخورد تلخی نداشت و هیچ تفرعنی را در او احساس نکرده بودم فقط یک نوع خویشتنداری روشنفکرانه را در او می‌دیدم. احتیاط از درآمیختن با ناشناس، هر دو سکوت کردیم. بالاخره من جرأت کردم و گفتم:

– جناب استاد من یک شعر ساخته‌ام می‌خواستم نظرتان را درباره آن بدانم.

با خوش‌رویی دستش را به طرفم دراز کرد، گفت:

بدهید ببینم و لطفاً دیگر به من جناب استاد نگوئید.

یک نوع شیرینی زبان و طنین غُنه در صدایش بود که مثل نوعی تریاک نیمروزی آدمی را دچار رخوتی خوشایند می‌کرد. شعرم را دادم و او با حوصله مشغول خواندن شد. وقتی تمام شد سرش را بلند کرد و باز هم لبخندی زد و گفت:

– خیلی از این شعر خوشتان می‌آید؟

– بله.

– متأسفم که بگویم شعر خوبی نیست.

یک مرتبه تکان خوردم. اولین بار بود که یک نفر با من این قدر صریح و بی‌پرده از شعر بدم حرف می‌زد. از اینکه شعرم خوب نیست خیلی بدم آمد. با یک نوع لجاجت پرسیدم:

– چرا؟

– گوش کنید، شعر را با هم می‌خوانیم. بعد من نظریات خودم را برایتان می‌گویم.

شعرم را به صدای بلند خواند. هر شاعری دلش می‌خواهد شعرش را خودش بخواند چون می‌داند که کجا باید صدایش را بلند کند، کجا باید مکث کند و کجا باید صدا را پائین بیاورد. اما من از صدای ملایم او خیلی بیشتر از صدای خودم خوشم آمد. شعر این بود:

تو چه‌ای‌ ای گل شکفته‌ی من؟

آفتابی که در غروبی سرد

تکیه بر قله‌های کوه زده؟

یا که عشقی ز فرط ناکامی

دست در دامن ستوه زده؟

لذت بوسه‌ای که مانده هنوز

بر لب شاعری نیافته‌کام

گیسوان طلائی خورشید

روی امواج سرخ بی آرام

خوشه گندمی که در صحرا

با لب دختری عروسی کرد

و …

و خیلی چیزهای دیگر که اصلاً یادم نمی‌آید. وقتی شعر تمام شد در حدود ده دقیقه برای من حرف زد. حرف‌هایی که در آن لحظه نه تنها یک کلمه‌اش را قبول نکردم بلکه از لج او که منِ شاعرِ بزرگوار را رنجانده و شعرم را مورد انتقاد قرار داده بود برای هر جمله‌اش دلیل مخالفی یافتم. در آن لحظه او برای من از بافت شعر، از موسیقی کلمات، از لزوم توصیف درست، از وجوب اندیشه در شعر حرف زد. به من ثابت کرد که این شعر فاقد تمام این صفات است و البته و صد البته که من قبول نکردم. نه تنها قبول نکردم به معنی واقعی کلمه بدم هم آمد و آخرین جمله‌های او به خاطرم ماند که به من گفت:

– شما چرا دنبال شعر می‌روید؟ زمینه ادبیات آن قدر وسیع است و ما آن قدر در رشته‌های دیگر فقیریم که احتیاج نیست جوانان ما همه وقتشان را صرف شعر بکنند. شعر یک دستمایه کافی از احساس لازم دارد اما بسیاری از رشته‌های دیگر هست که با همین احساس می‌توان به آن‌ها روی آورد و در آن‌ها موفق‌تر شد. شما ممکن است یک شاعر متوسط یا متوسط خوب بشوید. آیا خیال می‌کنید این خیلی کار است؟ بروید و سعی کنید کار دیگری را دنبال کنید. در شعر، اگر هم خیلی درخشان بشوید باز به پای خیلی درخشان‌ها نخواهید رسید.

من دمغ و دماغ‌سوخته و عصبانی بیرون آمدم. توی راه فکر می‌کردم که واقعاً این مرد عامل ارتجاع است که جوانی این چنین برومند را از راه شعر منحرف می‌کند. این عقیده را شدیدتر در حق پسر عمویم رحمت الهی پیدا کردم. روزی که شعرهایم را دادم بخواند. وقتی خواند انداخت توی حوض آب خانه اجدادی و گفت:

– مرد حسابی برو پی کارت این مزخرفات چیه؟ اینا اسمش بلاهته، شعر نیست. اصلاً تو را چه به شاعری؟ این کثافتکاری‌ها چیه؟ برو خیلی کارای دیگه بگن. قصه بنویس. تئاتر بنویس. آگه دیدی تو اونام گهی نمیشی برو کنار کوچه، شهر فرنگ واسه بچه‌ها نشون بده.

و امروز در سی و اندی سال عمر هر لحظه که می‌نشینم و فکر می‌کنم به این دو نفر احترام بزرگی می‌گذارم. خود را بسی مدیون این دو می‌دانم. نه تنها خود را بلکه دانشجویان دانشکده ادبیات را در سال ۱۴۴۶ شمسی که آن بدبخت‌ها در آن زمان مجبور نیستند که تذکره سخنوران نامی سال ۱۳۴۶ را بخوانند و ذیل اسم ملاصدرالدین چنین نوشته ببینند:

«صدرالدین، صدراتخلص از عزیزان تهران است. بذله‌سنج چمن فصاحت و ترانه‌ریز گلشن بلاغت. از محله عودلاجان برخاسته و در جوار چاله‌میدان نشو و نما یافته. پدرانش، همه، عالمان دین بوده‌اند و او را معلم عشق شاعری آموخته. اکثر اوقات در تهران می‌باشد و با عندلیبان هم‌آواز است. شعرش این است: تو چه‌ای ‌ای گل شکفته‌ی من.»

جداً فکر نمی‌کنید شاگردان دانشکده ادبیات سال ۱۴۴۶ از چه زحمتی خلاص شده‌اند آن هم به لطف پرویز ناتل خانلری و رحمت الهی؟

آن شب وقتی به خانه برگشتم خیلی عصبانی بودم. لج کردم. از لج پرویز ناتل خانلری شعر را در مجله «اطلاعات هفتگی» چاپ کردم متصدی صفحه ادبی مجله «کاویان» هم آن را پسندید و در صفحه شعر بالای صفحه چاپ کرد. بعد با کمک همین شعر دوتا دختر بلند کردم. بعد لج کردم آن را در انجمن «عادل خلعتبری» خواندم. بعد لج کردم توی مجموعه «خار» چاپش کردم و از فردای آن روز من هم قاطی شاعرهای دیگر نشستم و گفتم:

– پرویز ناتل خانلری عامل ارتجاع است و اصلاً با طبقه جوان مخالف است.

یک ماه بعد در ستون پاسخ به شعرهای رسیده مجله «سخن» دیدم که شعر من را چاپ کرده‌اند و زیرش نوشته‌اند:

«بد نبود، کار کنید»

و من برای اینکه ثابت کنم خوب بود و به توصیه شما هم احتیاج ندارم دیگر به سراغ مجله‌ی «سخن» نرفتم و دیگر هم پرویز ناتل خانلری را ندیدم ولی همیشه مجله «سخن» را خریدم که ببینم این آقائی که از من این همه ایراد گرفت چطور شعرهائی چاپ می‌کند. بعد از آن دیدار و آن گفت‌وگوی کوتاه من دیگر معنی ناتل خانلری برایم عوض شده بود. باز همان دیوار سنگی بود، همان آدم سر دیوار منتهی فکر می‌کردم که این یک دشمن کینه‌ای اصلاح‌ناپذیر است که آن بالا نشسته و فقط می‌خواهد شاعر جوان پراحساس «صدرالدین الهی» را نابود کند و من هم برای جلوگیری از نابودی خود، هِی شعر می‌ساختم و توی صفحات ادبی مجله‌ها چاپ می‌کردم تا ناتل خانلری ببیند و بفهمد که ما شاعریم!

دیدار در دانشکده ادبیات

بار دیگر پرویز ناتل خانلری را در دیدارگاه دیگری دیدم. در دانشکده ادبیات. حالا او معلم بود و من شاگرد. اما شاگردی که از این معلم دل خوشی نداشت و سعی می‌کرد سر کلاس درس سؤال‌های استاد کلافه‌کن بکند و نکته این جا بود که او باز با همان ملایمت و آرامش عجیبش به سؤالات من جواب می‌داد. و هیچ نوع تکبر استادانه‌ای با خود نداشت. اواسط سال یک برگ برنده زمین زدم. مجموعه‌شعری چاپ کرده بودم با یکی از دوستان شاعر. مجموعه را برداشتم و مثل کسی که فتح‌الفتوح کرده باشد، به سراغش شتافتم.

کتاب را نشانش دادم. یعنی که ببین ما هم بله … و او کتاب را گرفت و به من گفت که هفته بعد نظرش را در این باره به من خواهد گفت. امیدوار بودم که تعدیلی در نظریاتش پیدا شده باشد و در نتیجه من بتوانم اسم مبارکم را در ردیف شاعران به ثبت برسانم. اما هفته بعد آمد و گفت که مرغ یک پا دارد و من شاعر متوسط نزدیک به خوبی هستم، بهتر است که وقتم را روی این کار متوسط تلف نکنم. باز بز ما سر بام رفت و اوقاتمان از دست این شعرشناس بی‌رحم تلخ شد. ولی در تمام این مدت با همه ناراحتی و حرصی که از دستش داشتم یک چیز را همواره در او تحسین می‌کردم و آن شیوه او در اداره کلاس بود.

آن روزها دانشکده ادبیات مرکز استادهای بداخلاق، خشک و عصبانی بود. تنها دو نفر بودند که کلاسشان شور و حال لازم را داشت. یکی دکتر خانلری بود و یکی هم خانم ماه‌منیر نفیسی، معلم زبان فرانسه ما. این دو نفر شاید تنها کسانی بودند که فراموش می‌کردند، استادند و باید بالای تریبون بنشینند و کلمات را جویده جویده و نامفهوم بگویند و سر شاگرد داد بزنند. هر دو بسیار مهربان و هر دو بسیار شیرین درس می‌دادند. و کلمات آن‌ها به راحتی بر دل می نشست. مخصوصاً دکتر خانلری که نیمی از ساعت درسش را صرف تحلیل اصول شعرشناسی می‌کرد و من در آن جا، یعنی در حدود سال‌های ۳۶- ۳۳ بود که با کلیه نظریات او درباره شعر و شاعری آشنا شدم. چیزهایی را که سر کلاس می‌گفت غالباً ماه بعد به صورت سرمقاله در «سخن» منتشر می‌کرد و «سخن»، همچنان از نظر شاعران جوانی که شعرشان در آن جا چاپ نمی‌شد، یک مجله دست راستی و ارتجاعی بود. من هم او را دوست نمی‌داشتم، چرا که شعرم را قبول نکرده و مرا صاحب استعداد درخشانی در شاعری ندیده بود، با بچه‌ها هم‌نفس می‌شدم. هر وقت از خانلری بد می‌گفتند من هم تصدیق می‌کردم و آن بد گفتن‌ها و این تصدیق‌ها، ریشه‌ای جز خصومت یک جوان با یک منتقد نداشت. خصومتی که گمان نمی‌رود هیچ گاه بین یک آفریننده جوان و یک منتقد پیر در هیچ کجای دنیا از بین برود.

در همین زمان و در همین کلاس‌ها بود که من از یک سو به لطف دکتر خانلری و دانش وسیع او در زمینه شعر و شاعری و از سوی دیگر به یاری خانم «نفیسی» و مهربانی فراوان و بزرگواری بیش از اندازه‌اش به دنیای شعر اروپایی راه یافتم و توانستم آنچه را که طوطی‌وار و به طور سطحی در کافه‌ها و چایخانه‌ها از دهان شاعران بزرگ‌تر از خود آموخته بودم از یاد ببرم و به یک نوع تعمق در کار شعر بپردازم. در پایان این تعمق و بعد از آنکه رحمت کتابچه‌ام را توی حوض انداخت واقعاً به این نتیجه رسیدم که ملاصدرا شاعر خوبی نمی‌تواند باشد و این کار را بوسیدم و بدون هیچ افسوسی کنار گذاشتم. اما هماره عشق به شعر و لطف شعر را با خود نگهداشتم و این عشق و لطف دستمایه من برای کارهای دیگرم شد. خانلری تا در کلاس بود دوستش داشتم چون خیلی چیزها یادم می‌داد. اما همین که از کلاس بیرون می‌رفت از دستش حرص می‌خوردم، چون می‌دیدم که او این غنچه ناشکفته باغ ادب و هنر معاصر را بدجوری ریشه‌سوز کرده است.

پلکانی در پای دیوار سنگی

اواخر سال تحصیلی بود که یک روز خبری مثل توپ توی دانشکده صدا کرد. بچه‌ها آمدند و یکی یکی گفتند:

– دیدی بالاخره دستش رو شد؟

و این زمزمه در میان جوانان پرحرارت آن روزگار درافتاد که:

– دکتر خانلری معامله کرد.

– دکتر خانلری معاون وزارت کشور شد.

– دکتر خانلری با دستگاه ساخت.

– دکتر خانلری جوهر ذاتی خودشو نشون داد.

و بسیاری حرف‌های دیگر، اندکی شدیدتر و کمی خفیف‌تر. به هر حال حادثه‌ای بود برای جوانان آن روزی دور از انتظار. همه فکر می‌کردند که خانلری هرگز پست دولتی قبول نخواهد کرد و معلمی را بر هر کار دیگری ترجیح خواهد داد. از یک شاعر با شور و حال و یک معلم با فضل و کمال آمیخته شدن به قیل و قال سیاست بعید می‌نمود. ایرادی داشتند و از حق نگذریم در نخستین مرحله به جا به نظر می‌رسید. همه تقریبأ متفق‌القول بودند که:

«استاد»! تصدق آن همه معلومات و فضائل و قربان آن همه دانش و کمالاتت، مگر معلمی چه عیب داشت که خدمت دیوانی برگزیدی؟ حالا هم اگر دلت جامه و مسند می‌خواست وزارت کشور را چه ربطی به معلمی مدرسه ادبیات، و شاعری را چه پیوندی با انتخابات؟

خوب به خاطر دارم که این انتصاب در محافل روشنفکران آن روز اثر بدی کرد و هیچ نمی‌دانم که دلیل قانع‌کننده‌ای در نزد خود دکتر خانلری هست یا نه؟ وزارت فرهنگ برای او که ادیبی بود و سال‌ها معلمی کرده بود، شگفت نمی‌نمود، اما معاونت وزارت کشور حکایتی دیگر بود و هم در آن زمان بود که یک شاعر جوان با استعداد به نام «فخرالدین مزارعی» مثنوی بلندی ساخت در جواب مثنوی «عقاب» این شاهکار بزرگ خانلری و الحق مثنوی را بس نیکو ساخته بود. تا روزی که با خانلری درس داشتیم این تعجب و تأسف تبدیل به نوعی لجاجت و بدبینی شد. شاگردها اندک اندک داشتند قبول می‌کردند که خانلری نباید با سیاست درآمیخته می‌شد. خود من در این ماجرا نه تعصبی داشتم و نه تأسفی. مردی دانشمند و استادی بزرگ‌تر از ما لابد صلاح مملکت خویش را دانسته بود. یک شب شاید دو روز پس از انتصاب دکتر خانلری باز شاعران زخم‌خورده از دست او گرد هم جمع بودند و من نیز در محفل آنان حاضر بودم. احساسات شاعران شاید به دلیل شاعری بسی تندتر، بی‌پرده‌تر و خشمگینانه‌تر از دانشجویان بود و غریب است این روزگار که چرخ بازیگر آن بازیچه‌های بسیار دارد. خوب به خاطر دارم که در آن شب یکی از آزادی‌خواهان چنان سینه چاک می‌کرد و چنان عربده می‌کشید که پنداشتی دنیا به یک باره دگرگون شده و موازین و نظام طبیعت بهم خورده است. او می‌گفت:

– از این پس نباید به هیچ کس اعتماد کرد. رهبران روشنفکران خود را ارزان می‌فروشند و به طمع نان همه چیز را رها می‌کنند و همه سنت‌ها را زیر پا می‌گذارند. گناه خانلری واقعاً بخشودنی نیست. او به طبقه روشنفکر خیانت کرده است. او تمامِ ایمان طبقه روشنفکر را یک جا به معامله گذاشته است.

من بدون اینکه قصدی داشته باشم پرسیدم:

– چرا؟ چه اشکالی دارد؟

همه با چشم دریده به من نگاه کردند و او گفت:

– هنوز نمی‌فهمی، آدم وقتی با هیأت حاکمه معامله بکند و بسازد هدف‌های مقدس جامعه‌ی روشنفکر را زیر پا گذاشته است، خانلری یک چنین موجودی است. او روی شانه روشنفکران قدم گذاشته از آن‌ها نردبانی برای ترقی خود ساخته است.

برگشتم و بدون پروا گفتم:

– آن روشنفکری که شانه‌اش را در اختیار دیگری قرار بدهد اصلاً در خمیرمایه‌ی روشنفکری‌اش باید شک کرد، چه رسد به اینکه بخواهیم از چنین آدم سواری‌دهنده‌ی ناهوشیاری دفاع کنیم. وانگهی شما چرا فراموش می‌کنید که خانلری خود شخصیتی است، دانشی دارد، تجربه‌ای دارد و حالا دلش خواسته این دانش و تجربه را در راه سیاست به کار ببرد.

رو کرد به من گفت:

– پس تو از او دفاع می‌کنی؟

– نه من از یک نوع حقیقت دفاع می‌کنم. حداقل دفاع من از آزادی انتخاب شغل است.

و او باز هم با حرارت گفت:

– من اگر به جای روشنفکران بودم «سخن» را تحریم می‌کردم. خانلری را سنگسار می‌کردم. اگر به جای دانشجویان بودم، سر کلاس درسش حاضر نمی‌شدم. به نظر شما افتضاح نیست که آدم با دستگاه این طور بسازد؟

با صراحت گفتم:

– نه … به نظر من هیچ مانعی برای اینکه آدمی شغل دولتی قبول کند ندارد.

برگشت و با تمسخر نگاهم کرد و گفت:

– خوب شد که توی مجله «سخن» شعرت را چاپ نکرد وگرنه لابد الان برای خاطر او چاقوکشی هم می‌کردی. لابد نمره‌ای، چیزی می‌خواهی که این طور برایش سینه چاک می‌دهی. من اگر یک روز بخواهم قلمم را در خدمت مردم نامردم بگمارم خودکشی خواهم کرد.

***

سال‌ها و روزها گذشت. خوب به خاطر دارم دوره زمامداری آقای دکتر علی امینی بود و آن سانسور سیاه بسیار دردآور که بر ما اهل قلم حکومت می‌کرد روزی از روزها مطلبی نوشتم، مرا به سانسور احضار کردند. مطلب بسیار معمولی و بی‌زهری بود، اما مأمورین سانسور می‌خواستند بدانند این کله‌شق ابله که در چنین شرایطی چنین جرأتی کرده کیست؟ تا قلمش را بشکنند و زبان از کامش بیرون آورند. پرسان‌پرسان سراغ اتاق سانسورچی‌ها را گرفتم. وقتی در اتاق را باز کردم رفیق آن روزمان را دیدم که زیر دست یکی از همکاران دیرینه مطبوعات پشت میزی نشسته بود و می‌خواست بنده را استنطاق کند. در اتاق را بستم و برگشتم و پیه «سین جیم» سخت‌تری را در جای دیگر به تن مالیدم. زیرا برای من هیچ چیز دردناک‌تر از دیدن حقارت آدمی که خود را خیلی بزرگ می‌پندارد نیست. کسی که به خانلری برای معاونت وزارت کشور ایراد می‌گرفت خود با یک قلم قرمز و یک چشم ناپاک روی نوشته‌های من که به زعم او می‌خواستم از خانلری نمره بگیرم، خم شده بود و پیداست با آگاهی و اطلاعی که از فن و فوت کار نوشتن داشت کار او در سانسور چقدر جلب رضایت دستگاه سانسور را می‌کرد و من یک بار دیگر شعر سنایی را با خود تکرار کردم:

«چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا».

خانلری در اولین روزی که به دانشکده آمد جلوی دفتر دانشکده ادبیات در ساختمان سابق آن روی پله‌های دفتر ایستاد. بچه‌ها را جمع کرد و خیلی ساده گفت:

– تنها خواهش من از شما بچه‌ها این است که میان دکتر خانلری معاون وزارت کشور و پرویز ناتل خانلری شاعر و معلم خودتان اختلاف قائل شوید. من به شما این نکته را می‌توانم قول بدهم که شغل دولتی من هرگز در کار شعر و معلمی‌ام اثری نخواهد داشت. من تلاش خواهم کرد و امیدوارم که همیشه معلم خوبی برای شما باشم.

سخنانش خیلی گرم بود. اما امروز که من این سطور را می‌نویسم، بگذار خودش هم بداند که نه در دل بچه‌ها اثر کرد و نه چیزی از بدبینی آن‌ها کاست و برای من که هنوز به او با چشم دیگری می‌نگریستم معاونت وزارت کشور پرویز خانلری چیزی شبیه تبدیل لباس ناگهانی دکتر حسن امامی، امام جمعه تهران بود که بعد از وفات امام جمعه تهران از کلاه به عمامه روی آورد و آیت‌الله شد. چیزی به نام ضرورت یا احتیاج با هر چه از این قبیل که می‌خواهید حساب کنید.

و با وجود این پرویز ناتل خانلری برای من مردی بود بر سر یک دیوار سنگی بلند که این بار پلکانی هم درست کرده بود. گاهی از آن دیوار پایین می‌آمد و با مدیران کل وزارت کشور درباره انتخابات صحبت می‌کرد.

شعر مال یک لحظه نیست، مال سال‌های سال است

باز هم روزی رفت و روزگاری گذشت و این مرتبه من در دفتر وزارت فرهنگ با خانلری روبرو شدم. آقای فاضل رئیس دفترش بود. مردی بسیار نیک‌نفس و خوش‌محضر و من کاری داشتم مربوط به لغو تعهدی که برای خدمت در شهرستان‌ها در زمان تحصیل دانشسرای عالی سپرده بودم و به علت اشتغالات روزنامه‌نگاری در تهران و به توصیه و اصرار دکتر مصباح‌زاده، آقای یزدان‌فر، معاون وزارت فرهنگ دستور لغو و تقسیط پول را داده بود و زمانه آن قدر گذشته بود که دکتر خانلری سر کار بود و من از بس به وزارت فرهنگ مراجعه کرده بودم که بیایید پولتان را از من بگیرید، خسته شده بودم و به سرم زد که بروم خانلری را ببینم و بگویم استاد سابق من و جناب آقای وزیر فعلی، لطفاً دستور بفرمایید اداره حسابداری وزارت محترم فرهنگ طلبش را از بنده وصول کند چون من به هر کجا که می‌روم این پول را بدهم از من نمی‌گیرند. توی اتاق وزارت هم عوض نشده بود. همان بود که بود با همان لبخند و همان قیافه آرام همیشه. وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:

– خوب بزرگ شدی. خیلی عوض شده‌ای ‌ها.

البته منظورش از بزرگ شدن من ترقی عجیبی بود که نصیب نویسنده این سطور از لحاظ وزن شده بود. در حدود شش سال بود که مرا ندیده بود بعد حالا می‌دید آن شاگرد لاغرِ پُرروی سابقش مبدل به یک آقای خیلی چاق با کله‌ای قریب به طاسی شده است. احوالم را پرسید از کارم سؤال کرد وقتی گفتم که در پاریس رفته‌ام و دوره دکترای ادبیات تطبیقی مدرن را نصفه‌نیمه دیده‌ام پوزخندی زد و گفت:

– کار مزخرفی کرده‌اید.

و من باز امروز نشسته‌ام فکر می‌کنم می‌بینم که جداً چقدر صحیح فرموده‌اند و کاش که آدم همیشه این قدر انصاف در نزد خود داشته باشد. آن روز دکتر خانلری هیچ چهره وزارت‌مآبانه نداشت. به هیچ وجه از تفرعن یک وزیر در او اثری نبود. با من همان طور روبرو شد که همیشه روبرو می‌شد و دستور داد که کارم را درست کنند.

***

نزدیک شش هفت ماه پیش که غوغای «موج نو» بسی بالا گرفته بود یک روز چشمم به مقاله‌ای خورد به امضاء یکی از جوانان این آب و خاک. جوان گرامی که شاید برای نام‌آوری سخت خانلری را مورد حمله قرار داده بود و تا آن جا که توانسته بود به قول روزنامه‌نویس‌ها او را زده بود.

من که آنی از لذت شعر خواندن و توجه به کار شعر فارغ نیستم و این «موج نو» را با بسیاری از خواصش می‌پسندم با خواندن این مقاله سخت افسوس خوردم. افسوس از این جهت که موج نو راه گم کرده است و دریغ برای جوانانی که می‌توانند چیزی باشند و هدایتی در کارشان نیست.

مقاله‌ای که می‌خواندم به قلم کسی بود که شاید شعرش را خانلری نپسندیده و به او حرف‌هایی زده است که سیزده سال پیش به من گفت. اما همان مقاله سبب شد که من به فکر دور و درازی فرو بروم و بعد که هیاهوی شعر نو و موج نو اوج بیشتری یافت در ذهن خسته من این فکر پیدا شد که چرا ما درباره یک میراث ادبی گرامی و کهنسال و با سنت این همه دچار تشتت و آشفتگی شویم که حتی کار از فحاشی قلمی به ضرب و جرح بدنی منجر شود و آن مایه آرامش و سکون در ما نباشد که اگر حرفی تازه داریم بی جنجال اما محکم و مستدل بیان کنیم؟

بیانیه‌ها و اعلامیه‌هایی که هر روز از جانب شاعران کهنه و نو و نیمدار صادر می‌شد مرا وادار کرد که یک بار دیگر به گذشته باز گردم و آنچه را که حقیقت و حق مطلب است، به شکل چشمگیر و قابل توجهی عرضه کنم. واقعأ دوران آشفتگی بدی است. این آشفتگی و این پراکندگی و این به هدر رفتن نیروها آینده‌ای را برای شعر نخواهد ساخت، بلکه حداکثر کاری را که ممکن است انجام بدهد این است که یک نوع بی هدفی و تشتت در شعر ایجاد کند و در نتیجه بچه‌های بیست سال بعد حتی نتوانند درباره شعر امروز یک قضاوت صحیح داشته باشند و اگر این را قبول کنیم که شعر مال یک لحظه نیست و مال سال‌های سال است این را باید بپذیریم که شعر متشتتِ بی‌هدف، پاینده نیست. از سوی دیگر نیروی جوان به سرودن شعر و خلق آثار شعری توجه کافی مبذول می‌دارد. اما مشکل آن که رهبران خود محتاج چراغ‌اند. این همه مرا بر آن داشت که به جست‌وجو برآیم، ببینم که به راستی چه باید کرد و از در کدام چاره باید در آمد؟ خوب که زیر و بم کار را دیدم و وقتی نیک دریافتم که زمان سکوت درباره‌ی زبان پارسی گذشته است، مردی را جستم، مردی که بتواند با منطق صحیح، دانش وسیع و بینش عمیق به پاسداری از زبان پاک پارسی برخیزد. لازمه جستن چنین کسی تلاش بود.

در دعوت عام شهبانو از نویسندگان و شاعران ایران به دکتر «پرویز ناتل خانلری» برخوردم. خوب که نگاه کردم او در میان آن جمع در حد شعر و شاعری و دریافت‌های درست از این هنر یک سر و گردن از همه برتر و بالاتر بود، تجربه‌اش، دانشش و واقع‌بینی‌اش جای شبهه و تردید باقی نمی‌گذاشت. فکر کردم که باید از او خواست و وادارش کرد که حرف بزند. خاموش ننشیند.

مطلب را با وی در میان گذاشتم، تنها موردی بود که نخندید و مسخره نکرد و به من نگفت که کار بدی کرده‌ای یا حرف مزخرفی می‌زنی و قانع شد که این حرف‌ها باید در یک مجله هفتگی برای مردم معمولی و روشن کردن مردم معمولی گفته شود. چه آن‌ها خواننده «سخن» نیستند و غالبأ تحت نفوذ روز قرار دارند. از او خواهش کردم فرصتی به من بدهد که با وی بنشینم و حرف بزنم. این فرصت پیش آمد. این بار من دکتر پرویز ناتل خانلری را در دفتر کارش که کتابخانه کوچکی است ملاقات کردم. ملاقات یک روزنامه‌نگار بود با یک صاحب‌نظر و هر دو کوشیدیم که به زبان هم دست یابیم.

پرویز ناتل خانلری سی سالی است که قلم در دست دارد و برای شعر و هنر نو کار می‌کند. زحمت می‌کشد مجله منتشر کرده و مجله‌اش هرگز از اصول و هدفی که داشته منحرف نشده. با جنجال‌های روز بالا و پایین نرفته است. مهم‌تر از همه خانلری با یکایک بزرگان و نام‌آوران ادبیات معاصر دوست بوده، آشنایی داشته و حسن و عیب همه‌ی آن‌ها را به نیکی می‌شناسد. حالا وقت آن است که از این مرد کاردیده در جای خود استفاده شود. نمی‌توان مدعی شد که او در مورد همه آدم‌ها بی‌غرضانه صحبت می‌کند. کدام انسان است که از چنین زَلتی خالی باشد. اما این را باید پذیرفت و صد البته پذیرفت که خانلری در کوره حوادث آب‌دیده شده و به حد کفایت سرد و گرم روزگار را چشیده است و با بسیاری از شاعران و نویسندگان معاصر یار غار و رفیق گرمابه و گلستان بوده است.

بنابراین آنچه را که ما از زبان او می‌شنویم در حقیقت تجربه‌ای است که از ادبیات معاصر به دست می‌آوریم و این تجربه برای آیندگان بسی مؤثر و مفید خواهد بود.

مطالب ما در شرایطی نوشته می‌شود که خانلری در یک مقام فرهنگی یعنی در جایی که جای اوست کار می‌کند و هیچ نوع مقصد کار سیاسی ندارد. بنابراین حال که او در متن فرهنگ و دانش امروز قرار دارد باید فرصت را مغتنم شمرد و نیز آرزو کرد که دیگر هوس وزارت و سناتوری نداشته باشد. خدمتی که او از این راه به همه می‌تواند انجام بدهد هزار بار بیشتر از مقام‌های سیاسی و مرتبت‌های ناپایدار است.

تا اینجا مطالبی که خواندید برداشت‌های من بود و استنباط‌های خود من از دکتر خانلری. عنوانش را «دکتر خانلری و من» انتخاب کردم و از او خواهش کردم که خاطرات یا نظرات خود را درباره کسانی که با آن‌ها معاصر بوده است و در کار ادبی‌شان دخالت‌های مستقیم یا غیرمستقیم داشته بیان کند. شما می‌توانید از این پس نکته‌هایی از زبان خانلری با عناوین «صادق هدایت و من»، «نیمایوشیج و من»، «بزرگ علوی و من» ، «ملک‌الشعرای بهار و من» و … در این صفحات بخوانید. و خود او پیشنهاد کرده است که عنوان کلی این قضاوت‌ها را بگذاریم «از خاطرات ادبی دکتر پرویز ناتل خانلری» اما پیش از خواندن آن مطالب باید یک بیوگرافی کوتاه از خود دکتر خانلری بخوانید تا معلوم شود مردی که می‌تواند و به حق، حق دارد که درباره ادبیات معاصر حرف‌هایش را بزند کیست و ارزش ادبی او تا چه اندازه است.

آنچه از من خواندید فقط یک احساس بود، اما آنچه از این به بعد می‌خوانید «دکتر خانلری» را از لحاظ علمی نشان خواهد داد و آن گاه در هفته‌های بعد او از همه نام‌آوران شعر و هنر برای شما صحبت خواهد کرد. کوشش خواهد شد که در خلال این صحبت‌ها وظیفه اصلی یعنی هدایت و پاسداری از زبان فارسی به خوبی انجام شود و در ضمن در شهر یک از مطالب، دکتر خانلری نظرات خود را صریحاً در مورد شعر یا نشر بیان کند و به این وسیله کلیدی در دست آیندگان باشد که راه را از چاه باز بشناسند و حال که من این سطور را به پایان می‌برم پرویز ناتل خانلری را مردی می‌بینم با مویی سپید بر فراز صخره سنگی و بلند زمان با استغنای کافی و صلاحیت بی‌اندازه برای هدایت نسلی که در کار شعر و هنر فردا را می‌سازد.

 

یادی از استادی

بی شک طولانی‌ترین و پرحوصله‌ترین گفت‌وگویی که دکتر پرویز ناتل خانلری با روزنامه‌نگاری کرده است، صحبت‌هایی است که من و او از اواخر زمستان چهل و چهار تا اوایل بهار چهل و شش به طور مرتب و بدون وقفه در آغاز هفته‌ای یک بار و سپس که چاپ مطالب شروع شد هفته‌ای دو بار روزهای دوشنبه و چهارشنبه در خانه او در خیابان پهلوی یا در باغچه خلوتش در کوچه باغ‌های تجریش با هم داشته‌ایم و محور آن، شعر و نثر فارسی معاصر از نظرگاه او بوده است و نیز خاطرات ادبی وی از نویسندگان و شاعران معاصر و نقد و بررسی کارهای آن‌ها.

ما درباره هدایت، علوی، چوبک، طبری، نیما، آل احمد، توللی، نادرپور، جمال‌زاده، دشتی، حجازی، شهریار، گلچین گیلانی بهار، پروین، حسینقلی مستعان، فروغ فرخزاد، سیمین بهبهانی، رهی معیری و بسیار کسان دیگر با هم حرف زدیم و من نظر او را درباره کار، سبک، نحوه بیان و آینده حیات ادبی آن‌ها در تاریخ ادبیات ایران پرسیده‌ام و او به همه جوابی در خور و به سزا داده است.

و هنگامی که نشر این گفت‌وگوها آغاز شد، او ترجیح داد که بر آن نام «از خاطرات ادبی دکتر پرویز ناتل خانلری» را بگذاریم و چنین کردیم. و دریغا که از آن همه گفت‌وگو و یادداشت و اظهار نظرهای شجاعانه مردی چون او، جز تمام مطالب مربوط به هدایت و اندکی از آن چه را مربوط به علوی می‌شد، نتوانستیم چاپ کنیم.

این یادها حاشیه‌ای بر آن دیدارهاست که در مجلس یادبود اولین سال درگذشت دکتر پرویز ناتل خانلری (شهریور ۱۳۷۰) که به همت ایرج گرگین و رادیو امید در لوس‌آنجلس برپا شده بود قرائت شد.

(۱)

برای من حکایت کرد:

… وقتی وزیر فرهنگ بودم قرار شد ضمن یکی از بازدیدهای جنوب، مدرسه‌ای را در یک پایگاه نظامی افتتاح کنم. مدرسه‌ای شش کلاسه بود که چند خانم از خانم‌های افسران که معلم فرهنگ بودند، برای بچه‌های پایگاه درست کرده بودند. رفتیم و مراسم شروع شد. فرمانده پایگاه که می‌خواست سنگ تمام بگذارد، سخنرانی اصلی مجلس را خود عهده‌دار شده بود، گفت: «ما امروز خوش وقتیم که یک وزیر فرهنگ دانشمند و برجسته و شاعر برای افتتاح مدرسه ما آمده است. شاعری که شعرش را همه می‌شناسیم و شعر «عقاب» او به یاد همه ما هست.» و آن گاه پس از گزارشی افزود: «من با اجازه ایشان سخنرانی‌ام را با شعر ایشان کوتاه می‌کنم» و بعد سینه‌اش را صاف کرد و من هم خوشحال از این که شعر «عقاب» من تا این پایگاه دورافتاده ساحلی آمده است، تکیه به صندلی زدم و سراپا گوش شدم. فرمانده با صدای غرایی شروع به خواندن کرد:

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست

بهر طلب طعمه پر و بال بیاراست

از راستی بال منی کرد و همی گفت

کامروز همه ملک جهان زیر پر ماست

و وقتی بیت آخر را خواند، در میان دست زدن‌های پر شور بچه‌ها، سلام محکم نظامی داد و گفت:

– جناب آقای دکتر خسرو خانلری خواهش می‌کنم برای بازدید کلاس‌ها تشریف بیاورید.

(۲)

یکی از مجلات ادبی هفتگی تهران را جلو من گذاشت و با آن خنده مخصوص خود که تشخیص نوشخند از نیشخند در آن دشوار بود، گفت:

– ملاحظه کنید چه بزن و بکوبی راه انداخته‌اند. همین روزهاست که شاعران جوان معاصر دست هنرپیشگان سینمای فارسی را از پشت ببندند.

سال‌های بحران اظهار فضل از راه رسیده‌ها بود و تئوری‌تراشی و اظهار نظر درباره شعر فارسی با معیارهای شعر اروپایی و هر کس هر چه در چنته داشت رو می‌کرد و بعد یک نوع تاختن بی‌رحمانه بر یکدیگر. یک منتقد آتشین‌مزاج در مقاله‌ای تمام شاعران را به جز نیما کاریکاتور شاعرانه خوانده بود و شاعری در جواب او کوشیده بود تا سوابق خانوادگی منتقد را به عنوان سند عدم صلاحیت او با عکس و تفصیلات ارائه دهد و بعد هر دو به هم و زیر جلکی متلکی در باب این که آن دیگری مأمور و دست‌نشانده دستگاه است گفته بودند.

مجله را زمین گذاشتم، پرسیدم:

شما درباره این سر و صدا چه فکر می‌کنید؟ این همه که دارند درباره آزادی شعر و بیان و هنر به سر و کول هم می‌زنند. بالاخره چه نتیجه‌ای خواهد داشت؟

برخاست. کتاب «ماه در مرداب»، مجموعه شعرش را آورد و از مقدمه آن این سطور را برایم خواند:

– «این آزادی هنر که سنگ آن را به سینه می‌زنیم آزادی تنبلی است. راستی آزادی هم بهانه چه اغراض مختلفی قرار می‌گیرد.»

ورقی زد و ادامه داد:

– «آزادی بیان در شعر آزادی در انتخاب قیود است نه در ترک قید.»

و با لبخندی گفت:

ما این حرف‌ها را در حدود سال‌های بیست زده‌ایم و حالا در سال‌های چهل هستیم و همه هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم.»

صحبتمان که گل می‌انداخت و او خسته می‌شد، برمی‌خاست و به آشپزخانه می‌رفت. یک بطر ودکا، دو استکان و یک شیشه آبعلی بدون گاز با هر چه مهیا بود در یک سینی می‌گذاشت و می‌آورد. فقط یک بار برای من می‌ریخت و بعد سُنَت گذاشته بود که هر کس هر قدر که می‌تواند بنوشد و خود به دلیل مصاحبه‌ای که در پیش بود هیچ گاه از سه یا چهار استکان تجاوز نمی‌کرد. محبت تقلبی نداشت.

سهل است که اصلاً محبت را نشان نمی‌داد. حدش را تا سر حد امکان با آدم نگه می‌داشت و فاصله را نمی‌گذاشت کوتاه شود. با این همه با او غریبه نبودی. وقتی کمی سرخوش بود، پیپ را چاق می‌کرد و پشت هاله دود آن صورت صاف چاقش گم می‌شد. ساکت می‌شد. لپ‌هایش گل می‌انداخت و من صبر می‌کردم. گاه یک ربع، بیست دقیقه، نیم ساعت او در این سکوت گاهی یک بیت از شعری را پی در پی با خود تکرار می‌کرد و همیشه از حافظ. یک روز که خیلی خسته بود، تقریباً هیچ کار نکردیم و او فقط پیپ دود کرد و ذره ذره این غزل حافظ را خواند:

حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

و این بیت را شاید پنج بار تکرار کرد:

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید

هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند

وقت رفتن به من گفت:

– آقای الهی روز پرثمری داشتیم.

و باز همان لبخند روی لبش بود، آن که نوشخند و نیشخندش را نمی‌توانستی از هم جدا کرد و ادامه داد:

– شما هم شباهتی به آدم‌هایی که من می‌شناسم ندارید. آدم می‌تواند وقتی شما هستید با خودش تنها باشد.

ادامه داد:

– تنها مخاطبی که آدم را خسته نمی‌کند حافظ است.

و حالا که نیست ولی دیوان بزرگ را منتشر ساخته است، من می‌فهمم که معاشر شب‌های دراز او که با وصله سخنش شب استاد را درازتر می‌کرد، چه خرسندی بزرگی دارد از این دیوان بزرگ؛ و او چه بحثی داشت بر سر این که «بدین وصله‌اش دراز کنید» درست است و «بدین قصه‌اش دراز کنید» درست نیست.

(۴)

یک روز با هم حرفمان شد. بر سر این که روزنامه‌ها فاسدکننده‌ی زبان هستند. او اعتقاد داشت که نیمی از فساد امروزی زبان فارسی مولود شلختگی و بی‌بند و باری روزنامه‌هاست که به تازگی رادیو و تلویزیون هم به کمک آن آمده است، شاید نتوان باور کرد که وقتی خانلری از زبان فارسی حرف می‌زد و از میراث فرهنگی این زبان، به یک جنگجوی تا دندان مسلح می‌مانست که می‌خواست دشمن زبان را، زبان از کام بر آورد.

قریب هشتاد شاهد مثال جمع کرده بود که جلو من گذاشت. همه درست بود از نظرگاه او، ولی من استدلال مخالف خود را داشتم که این مصطلحات و واژگان مخصوص زبان حرفه است و اگر آن طور که خود او می‌گوید روزنامه‌نگاری هم حرفه‌ای است مثل سایر حِرَف، پس ناگزیر باید قواعد خاص خود را داشته باشد و زبان مخصوص خود را به کار گیرد. زبانی که شمول و گسترش آن برابر احتیاجات روز باشد.

برافروخته از این تذکر گفت:

– آقا، نجار و آهنگر که به زبان و فرهنگ کاری ندارند.

روزنامه‌نویس با غلط نوشتن و بی‌توجهی زبان فارسی را می‌کشد.

اگر او یک معلم خشک مدرسه ادبیات بود، جوابی برایش نداشتم. اما دکتر خانلری بود. استاد من بود. زبانشناسی خوانده بود و حالا به دستور زبان بیش از زبان‌شناسی می‌چسبید. چرا؟ نمی‌دانم.

نمی‌خواست قواعد تحول را تحمل کند. جلسه آن روز ما به جای مصاحبه مجادله شد و وقتی آخر کار من برایش شاهد مثال آوردم که در چند مورد فرهنگستان زبان فرانسه حتی املای لغات را به دلیل مصرف آن به صوت غلط و غیر دستوری در روزنامه رد کرده و با این همه فایده‌ای نداشته است و واژه در زبان جا افتاده، آرام گرفت و گفت:

– آخر ما که فرهنگستان نداریم.

گفتم:

– خوب درست کنید.

این گفت‌وگو در سال ۴۴ بود. دو سه سال بعد گویا درست شد و آن روز خانلری این عاشق راستین زبان فارسی به من گفت:

– شاید در یک جا حق با شما باشد. وقتی ما در مدرسه شاگرد بی‌سواد تربیت می‌کنیم و او را بدون مسؤولیت معلم می‌کنیم و بعد بیکاره‌ها می‌روند و متعهد شغل‌های پرتعهد می‌شوند، همه چیز با هم خراب می‌شود.

خانلری دیگر در آن سال‌ها وزیر فرهنگ نبود. به نظر می‌رسید این معلم از دبستان آغاز کرده و به دانشگاه رسیده در سنگر عمل یعنی تربیت معلم شکست خورده بود.

(۵)

خوش‌لباس بود. خوش‌برخورد و مؤدب و سخت مغرور و سرکش مانند عقاب شعرش. پاکدامن و آزاده زندگی می‌کرد و با آن چه در اختیار داشت و می‌توانست روزگاری دیگر برای خود بسازد، هرگز چنین نکرد. در مقام‌هایی که بود سعی بر این داشت که آدم‌های مجرب مستعد را در حد استطاعت و توانایی‌شان به کار گیرد و حاصل این کار ثمری برای فرهنگ ایران باشد. یک روز وقتی از او خواستم به من بگوید بهترین نوشته‌ای که خود نوشته و می‌پسندد کدام است، گفت:

– اگر فکر نمی‌کنید که یک امر خصوصی و عاطفی است، «نامه» بهترین کاری است که من کرده‌ام؛ نامه‌ای که برای آرمان، پسرم نوشتم.

و بعد ساکت شد. آرمان، پسرش در هشت سالگی به سرطان خون درگذشته بود و خانلری از آن پس فقط با ترانه دخترش و زهرا خانم همسرش یاد این پسر را عزیز می‌داشتند. اما برای این که هم او را بشناسید و هم نثرش را قسمتی از این نامه را می‌خوانیم.

در مقدمه نامه، پدر برای پسرش که در خواب است، نامه می‌نویسد و با او درددل می‌کند و سبب ماندن خود را در ایران شرح می‌دهد:

«شاید بر من عیب بگیری که چرا دل از وطن برنداشته و تو را به دیاری دیگر نبرده‌ام تا در آن جا با خاطر آسوده‌تری به سر ببری. شاید مرا به بی‌همتی مُتَصّف کنی. راستی آن است که این عزیمت بارها از خاطرم گذشته است. اما من و تو از آن نهال‌ها نیستیم که آسان بتوانیم ریشه از خاک خود برکنیم و در آب و هوایی دیگر نمو کنیم. پدران تو، تا آن جا که خبر دارم همه با کتاب و قلم سرو کار داشته‌اند یعنی از آن طایفه بوده‌اند که مامورند میراث ذوق و اندیشه گذشتگان را به آیندگان بسپارند. جان و دل چنین مردمی با هزاران بند و پیوند به زمین خود بسته است. از این به بعد، تعلق گسستن کار آسانی نیست، اما شاید ماندن من سببی دیگر نیز داشته است. دشمن من که دیو فساد است، در این خانه مسکن دارد. من با او بسیار کوشیده‌ام. همه خوشی‌های زندگی‌ام در سر این پیکار رفته است. او بارها از در آشتی در آمده و لبخندزنان در گوشم گفته است:

بیا بیا که در این سفره آن چه خواهی هست.

اما من چگونه می‌توانستم دل از کین او خالی کنم؟ چگونه می‌توانستم دعوتش را بپذیرم. آن چه می‌خواستم آن بود که «او» نباشد.

این که تو را به دیاری دیگر نبرده‌ام، از این جهت بود که از تو چشم امیدی داشتم. می‌خواستم که کین مرا از این دشمن بخواهی. کین من کین همه بستگان و هموطنان من است. کین ایران است. خلاف مردی دانستم که میدان را خالی کنم و از دشمن بگریزم.»

(۶)

در پاریس بودم که شنیدم حملات دکان‌داران ادبی به دکتر خانلری بابت مصاحبه‌اش با من در مورد مرحوم هدایت از حد و اندازه خارج شده. کتابی خواسته بود و مجله‌ای، برایش فرستادم. با اظهار تأسف از آن چه در تهران می‌گذرد در جوابم نامه‌ای نوشت که نگه داشته‌ام.

با هم این نامه را که خود درسی است می‌خوانیم:

«دوست عزیز، نامه گرامی با یک کتاب و یک مجله در روزهای غیبت من رسید. پس از بازگشت من، خانم به پاریس آمده بود و سعادت دیدار ایشان را نیافتم. امیدوارم در هر حال آن جا کامیاب باشید و در مراجعت توفیق بیشتر پیدا کنید. من چندی به تاجیکستان و مسکو و لنینگراد رفته بودم. آن چه در این سفر برای من لذت‌بخش بود آشنایی با هم‌زبانان آن دیار دوردست (یعنی سرزمین رودکی) و مشاهده علاقه‌ی آن مردم به زبان فارسی و توجه ایشان به ایران بود. این زبان بیچاره فارسی، با هزاران بلا که بر سرش آمده است، هنوز می‌تواند در امور سیاسی و اجتماعی و حتی اقتصادی برای ما پشتوانه هر کار، بلکه سرمایه اساسی باشد. خدا کند که ما بتوانیم از این ثروت، یا مرده‌ریگ گرانبها آن قدر که شاید و باید بهره‌مند شویم.

از آن مصاحبه کذایی که به اصرار شما انجام گرفت بهره من آن بود که دو سه ماهی بازار فحاشان گرم شد و همه اوباش و اراذل شهر، از جمله نزدیکان آن بزرگوار، در بی‌شرمی بر یکدیگر سبقت گرفتند و دشنام و تهمتی نبود که به من ندادند و بر من نبستند. یگانه‌دفاعی که من داشتم آن بود که دشنام‌ها را نخوانم و به کسی اجازه ندهم که آن‌ها را برای من نقل کند. البته هرگز در پی آن نرفتم که جوابی بدهم. در این باب همیشه نصیحت سعدی را در نظر داشتم در آن حکایت که می‌گوید:

سگی پای صحرانشینی گزید

و به خشمی که زهرش ز دندان چکید

دختر خردسالی در خانه داشت:

پدر را جفا کرد و تندی نمود

که آخر تو را نیز دندان نبود؟

پدر گفت:

مرا گرچه هم مقدرت بود و نیش

دریغ آمدم کام و دندان خویش

محال است اگر تیغ بر سر خورم

که دندان به پای سگ اندر برم

توان کرد با ناکسان بدرگی

ولیکن نیاید ز مردم سگی

حالا که به قول خود آن بزرگوار: سگ را بسته‌اند و سنگ را گشاده! اما تسلی من این است که خوانندگان این مطالب اگر شعور دارند، بی‌شرمی و وقاحت را از حقیقت تمیز می‌دهند و اگر آن چیز کمیاب را ندارند قابل آن نیستند که عقیده و نظرشان مورد اعتنا قرار بگیرد.

در هر حال من، مانند قدمای خودمان، هیچ باور ندارم که آفتاب را به گِل بتوان اندود. عجب آن که بعضی از ادیبان به من ایراد می‌گیرند که در آن گفت‌وگو بیش از حد جانب دوست قدیم خود را مراعات کرده‌ام، که نکرده‌ام. و بعضی دیگر بر من می‌تازند که قدر و شأن او را پایین آورده‌ای، که نیاورده‌ام. در هر صورت، اگر این موضع در نظر جمعی بی سر و پا و روزنامه‌چی اهمیت داشته باشد، برای من بسیار حقیر است تا آن جا که دریغم می‌آید درباره آن گفت‌وگویی بکنم و اگر با شما در این باب گفتم، تنها از آن جهت بود که عامل اصلی این بحث‌ها بوده‌اید.

با محبت و ارادت پرویز خانلری »

(۷)

از او پرسیدم: آیا بهترین شعری که سروده‌اید «عقاب» است؟

جواب داد: برای مردم بله ولی برای خودم سه ترانه‌ای است که در تابستان ۱۳۲۳ در فرامه ساخته‌ام به نام‌های «یغمای شب»، «راز شب» و «ظهر».

از او خواستم که یکی را که بیشتر از همه می‌پسندد برایم بخواند. او ترانه «ظهر» را خواند و من برای پایان سخن آن را برای شما می‌آورم:

بنگر! این کوه دیو بیماری ست

تن ز رنجی نهان به درد و گداز

پشت بر آفتاب درمان‌بخش

پای در رودخانه کرده دراز

سبزپوشان دره از دم صبح

دامن باد را گرفته به دست

می‌کشیدند هر یک از سویی

هم چو نوباوگان سرخوش مست

وینک ایستاده‌اند بهت‌زده

به سوی پشته دیده‌ها نگران

که مبادا بجنبد از جا دیو

خشمش آید ز بازی ایشان

جوی ره دور کرده از سر حزم

زان سوی دره می‌رود آرام

دیو بدخوی و این جوانان مست

او چرا خویش را کند بدنام

گه شتابان ز ره درآید باد

گویی او را هوای دلدارست

دوستان را نشاط بازی نیست

هیس! آهسته! دیو بیمارست

فرامه، تیر ۱۳۲۳

با درود و احترام و سلامی که برای دکتر پرویز ناتل خانلری دارم، مردی در ارتفاع بلعمی، ابونصر کندری، صاحب بن عباد، خواجه نظام‌الملک طوسی، خواجه نصیرالدین طوسی و قائم‌مقام فراهانی، وزیری دبیر و دبیری بزرگ. که باز خواهد ماند و باز با فاصله گرفتن از او قیمت قضاوت‌های صاف‌تر از بلور او را تاریخ و فرهنگ ما خواهد شناخت.

برگرفته از: نقد بی‌غش (مجموعه‌ی گفت‌وگوهای دکتر پرویز ناتل خانلری با دکتر صدرالدین الهی)، انتشارات تاک در آمریکا، رویه‌های ۱۳ تا ۲۶ و ۲۶۱ تا ۲۶۳.


آگاهی: برای پیوند با ما می‌توانید به رایانشانی azdaa@parsianjoman.org نامه بفرستید. همچنین برای آگاهی از به‌روزرسانیهای تارنما می‌توانید هموندِ رویدادنامه پارسی‌انجمن شوید و نیز می‌توانید به تاربرگِ ما در فیس‌بوک یا تلگرام یا اینستاگرام بپیوندید.

جستارهای وابسته

  • نوروز یکی از نشانه‌های ملیت ماستنوروز یکی از نشانه‌های ملیت ماست دکتر پرویز ناتل خانلری: نوروز یکی از نشانه‌های ملیت ماست. نوروز یکی از روزهای تجلی روح ایرانی است. نوروز برهان این دعوی است که ایران، با همه‌ی سالخوردگی، هنوز جوان و نیرومند است.
  • بارگیری «زبان‌شناسی و زبان فارسی» استاد ناتل‌خانلریبارگیری «زبان‌شناسی و زبان فارسی» استاد ناتل‌خانلری پارسی‌انجمن: «زبان‌شناسی و زبان فارسی» نوشته‌ی استاد زنده‌یاد دکتر پرویز ناتل‌خانلریْ گردآوردی از جستارهای ایشان است که میان سال‌های ۱۳۲۲ تا ۱۳۴۰ در مجله‌های سخن و دانشکده‌ی ادبیات چاپ شده است. […]
  • بارگیری «دستور زبان فارسی» استاد خانلریبارگیری «دستور زبان فارسی» استاد خانلری پارسی‌انجمن: «دستور زبان فارسی» نوشته‌ی استاد زنده‌یاد دکتر پرویز ناتل‌خانلری است که با شیوه‌‌ای ساده و نمونه‌های بسیار دستور زبان پارسی را بر بنیاد دانش زبانشناسی به خوانندگان می‌آموزاند. از این روست که از نیم سده پیش این نبیگ[=کتاب] در دبیرستانها و دانشگاهها پایه‌ی آموزشِ دستور پارسی بوده […]
  • با یاد مردی پرمهر و بی‌لبخندبا یاد مردی پرمهر و بی‌لبخند پارسی‌انجمن: تیرماه امسال، پنجاهمین سالِ خاموشیِ دکتر محمد معین است، استادی که دلبسته‌ی زبانِ پارسی و فرهنگِ ایرانی بود و، چونان که شاگردش صدرالدین الهی از اوی آورده، درباره‌ی پارسیِ نو گفته است: «این زبان که امروز به آن سخن می‌گویید از شگفتیهای روزگار است. زبانی که بعد از هزار سال هم‌ چنان مفهوم و تازه باشد نشانه‌ای از ابدیت […]
  • مظاهر مصفا: خانلری استاد بی‌بدیل روزگار ما بودمظاهر مصفا: خانلری استاد بی‌بدیل روزگار ما بود پرویز ناتل‌خانلری -ادیب، زبان‌شناس، منتقد، شاعر و نویسندۀ معاصر- به سال ۱۲۹۲ خورشیدی در تهران زاده شد و در یکم شهریورماه ۱۳۶۹ زندگی را بدرود گفت. آنچه در پی می‌آید گفت‌وگوی میترا فردوسی و مسعود لقمان با مظاهر مصفا -استاد پیشین دانشگاه، شاعر و مصحح نامی- که این روزها به‌دشواری برخی از یادها به خاطرش می‌آید، دربارۀ ناتل‌خانلری و خدمات […]
  • بارگیری «تاریخ زبان فارسی» استاد خانلریبارگیری «تاریخ زبان فارسی» استاد خانلری «تاریخ زبان فارسی» برجامانده‌ای گرانسنگ و ماندگار از استاد زنده‌یاد دکتر «پرویز ناتل خانلری» - پژوهشگر، ادب‌دان، چامه‌سرا، زبانشناس و سیاستمدار- است که تنها نبیگِ پایه‌ در این زمینه نیز به شمار […]

دیدگاهی بنویسید.


*